بگفتند با نامور شهریار
|
|
که ما بندگانیم با گوشوار
|
برآریم ازین سان که فرمود شاه
|
|
یکی باره و نامور جایگاه
|
وزان جایگه شاه لشکر براند
|
|
به هندوستان رفت و چندی بماند
|
به فرمان همه پیش او آمدند
|
|
به جان هر کسی چارهجو آمدند
|
ز دریای هندوستان تا دو میل
|
|
درم بود با هدیه و اسب و پیل
|
بزرگان همه پیش شاه آمدند
|
|
ز دوده دل و نیکخواه آمدند
|
بپرسید کسری و بنواختشان
|
|
براندازه بر پایگه ساختشان
|
به دل شاد برگشت ز آن جایگاه
|
|
جهانی پر از اسب و پیل و سپاه
|
به راه اندر آگاهی آمد به شاه
|
|
که گشت از بلوجی جهانی سیاه
|
ز بس کشتن و غارت و تاختن
|
|
زمین را بب اندر انداختن
|
ز گیلان تباهی فزونست ازین
|
|
ز نفرین پراگنده شد آفرین
|
دل شاه نوشین روان شد غمی
|
|
برآمیخت اندوه با خرمی
|
به ایرانیان گفت الانان و هند
|
|
شد از بیم شمشیر ما چون پرند
|
بسنده نباشیم با شهر خویش
|
|
همی شیر جوییم پیچان ز میش
|
بدو گفت گوینده کای شهریار
|
|
به پالیز گل نیست بیزخم خار
|
همان مرز تا بود با رنج بود
|
|
ز بهر پراگندن گنج بود
|
ز کار بلوج ارجمند اردشیر
|
|
بکوشید با کاردانان پیر
|
نبد سودمندی به افسون و رنگ
|
|
نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ
|
اگرچند بد این سخن ناگزیر
|
|
بپوشید بر خویشتن اردشیر
|
ز گفتار دهقان برآشفت شاه
|
|
به سوی بلوج اندر آمد ز راه
|
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه
|
|
بگردید گرد اندرش با گروه
|
برآنگونه گرد اندر آمد سپاه
|
|
که بستند ز انبوه بر باد راه
|
همه دامن کوه تا روی شخ
|
|
سپه بود برسان مور و ملخ
|
منادیگری گرد لشکر بگشت
|
|
خروش آمد از غار وز کوه و دشت
|
که از کوچگه هرک یابید خرد
|
|
وگر تیغ دارند مردان گرد
|
وگر انجمن باشد از اندکی
|
|
نباید که یابد رهایی یکی
|
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه
|
|
سوار و پیاده ببستند راه
|
از ایشان فراوان و اندک نماند
|
|
زن و مرد جنگی و کودک نماند
|
سراسر به شمشیر بگذاشتند
|
|
ستم کردن و رنج برداشتند
|
ببود ایمن از رنج شاه جهان
|
|
بلوجی نماند آشکار و نهان
|
چنان بد که بر کوه ایشان گله
|
|
بدی بینگهبان و کرده یله
|
شبان هم نبودی پس گوسفند
|
|
به هامون و بر تیغ کوه بلند
|
همه رختها خوار بگذاشتند
|
|
در و کوه را خانه پنداشتند
|
وزان جایگه سوی گیلان کشید
|
|
چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید
|
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه
|
|
هوا پر درفش و زمین پر گروه
|
پراگنده بر گرد گیلان سپاه
|
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
|
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
|
|
نیاید که ماند یکی میش و گرگ
|
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
|
|
که خون در همه روی کشور بگشت
|
ز بس کشتن و غارت و سوختن
|
|
خروش آمد و نالهی مرد و زن
|
ز کشته به هر سو یکی توده بود
|
|
گیاها به مغز سر آلوده بود
|
ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند
|
|
هشیوار و بارای و سنگی بدند
|
ببستند یک سر همه دست خویش
|
|
زنان از پس و کودک خرد پیش
|
خروشان بر شهریار آمدند
|
|
دریدهبر و خاکسار آمدند
|
شدند اندران بارگاه انجمن
|
|
همه دستها بسته و خسته تن
|
که ما بازگشتیم زین بدکنش
|
|
مگر شاه گردد ز ما خوش منش
|
اگر شاه را دل ز گیلان بخست
|
|
ببریم سرها ز تنها بدست
|
دل شاه خشنود گردد مگر
|
|
چو بیند بریده یکی توده سر
|
چو چندان خروش آمد از بارگاه
|
|
وزان گونه آوار بشنید شاه
|
برایشان ببخشود شاه جهان
|
|
گذشته شد اندر دل او نهان
|
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد
|
|
کزان پس نگیرد یکی راه بد
|
یکی پهلوان نزد ایشان بماند
|
|
چو بایسته شد کار لشکر براند
|
ز گیلان به راه مداین کشید
|
|
شمار و کران سپه را ندید
|
به ره بر یکی لشکر بیکران
|
|
پدید آمد از دور نیزهوران
|
سواری بیامد به کردار گرد
|
|
که در لشکر گشن بد پای مرد
|
پیاده شد از اسب و بگشاد لب
|
|
چنین گفت کاین منذرست از عرب
|
بیامد که بیند مگر شاه را
|
|
ببوسد همی خاک درگاه را
|
شهنشاه گفتا گر آید رواست
|
|
چنان دان که این خانهی ما وراست
|
فرستاده آمد زمین بوس داد
|
|
برفت و شنیده همه کرد یاد
|
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت
|
|
برخساره خاک زمین را برفت
|
همانگه بیامد به نزدیک شاه
|
|
همه مهتران برگشادند راه
|
بپرسید زو شاه و شادی نمود
|
|
ز دیدار او روشنایی فزود
|
جهاندیده منذر زبان برگشاد
|
|
ز روم وز قیصر همیکرد یاد
|
بدو گفت اگر شاه ایران تویی
|
|
نگهدار پشت دلیران تویی
|
چرا رومیان شهریاری کنند
|
|
به دشت سواران سواری کنند
|
اگر شاه برتخت قیصر بود
|
|
سزد کو سرافراز و مهتر بود
|
چه دستور باشد گرانمایه شاه
|
|
نبیند ز ما نیز فریادخواه
|
سواران دشتی چو رومی سوار
|
|
بیابند جوشن نیاید به کار
|
ز گفتار منذر برآشفت شاه
|
|
که قیصر همیبرفرازد کلاه
|
ز لشکر زبانآوری برگزید
|
|
که گفتار ایشان بداند شنید
|
بدو گفت ز ایدر برو تا بروم
|
|
میاسای هیچ اندر آباد بوم
|
به قیصر بگو گر نداری خرد
|
|
ز رای تو مغز تو کیفر برد
|
اگر شیر جنگی بتازد بگور
|
|
کنامش کند گور و هم آب شور
|
ز منذر تو گر دادیابی بسست
|
|
که او را نشست از بر هر کسست
|
چپ خویش پیدا کن از دست راست
|
|
چو پیدا کنی مرز جویی رواست
|
چو بخشندهی بوم و کشور منم
|
|
به گیتی سرافراز و مهتر منم
|
همه آن کنم کار کز من سزد
|
|
نمانم که بادی بدو بروزد
|
تو با تازیان دست یازی بکین
|
|
یکی در نهان خویشتن را ببین
|
و دیگر که آن پادشاهی مراست
|
|
در گاو تا پشت ماهی مراست
|
اگر من سپاهی فرستم بروم
|
|
تو را تیغ پولاد گردد چو موم
|
فرستاده از نزد نوشینروان
|
|
بیامد به کردار باد دمان
|
بر قیصر آمد پیامش بداد
|
|
بپیچید بیمایه قیصر ز داد
|
نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب
|
|
همی دور دید از بلندی نشیب
|
چنین گفت کز منذر کم خرد
|
|
سخن باور آن کن که اندر خورد
|
اگر خیره منذر بنالد همی
|
|
برینگونه رنجش ببالد همی
|
ور ای دون که از دشت نیزهوران
|
|
نبالد کسی از کران تا کران
|
زمین آنک بالاست پهنا کنیم
|
|
وزان دشت بیآب دریا کنیم
|
فرستاده بشنید و آمد چو گرد
|
|
شنیده سخنها همه یاد کرد
|
برآشفت کسری بدستور گفت
|
|
که با مغز قیصر خرد نیست جفت
|
من او را نمایم که فرمان کراست
|
|
جهان جستن و جنگ و پیمان کراست
|
ز بیشی وز گردن افراختن
|
|
وزین کشتن و غارت و تاختن
|
پشیمانی آنگه خورد مرد مست
|
|
که شب زیر آتش کند هر دو دست
|
بفرمود تا برکشیدند نای
|
|
سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای
|
ز درگاه برخاست آوای کوس
|
|
زمین قیرگون شد هوا آبنوس
|
گزین کرد زان لشکر نامدار
|
|
سواران شمشیرزن سیهزار
|
به منذر سپرد آن سپاه گران
|
|
بفرمود کز دشت نیزهوران
|
سپاهی بر از جنگجویان بروم
|
|
که آتش برآرند زان مرز و بوم
|
که گر چند من شهریار توام
|
|
برین کینه بر مایهدار توام
|
فرستادهیی ما کنون چربگوی
|
|
فرستیم با نامهیی نزد اوی
|
مگر خود نیاید تو را زان گزند
|
|
به روم و به قیصر تو ما را پسند
|
نویسندهیی خواست از بارگاه
|
|
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
|
ز نوشینروان شاه فرخنژاد
|
|
جهانگیر وزنده کن کیقباد
|
به نزدیک قیصر سرافراز روم
|
|
نگهبان آن مرز و آباد بوم
|
سر نامه کرد آفرین از نخست
|
|
گرانمایگی جز به یزدان نجست
|
خداوند گردنده خورشید و ماه
|
|
کزویست پیروزی و دستگاه
|
که بیرون شد از راه گردان سپهر
|
|
اگر جنگ جوید وگر داد و مهر
|
تو گر قیصری روم را مهتری
|
|
مکن بیش با تازیان داوری
|
وگر میش جویی ز چنگال گرگ
|
|
گمانی بود کژ و رنجی بزرگ
|
وگر سوی منذر فرستی سپاه
|
|
نمانم به تو لشکر و تاج و گاه
|
وگر زیردستی بود بر منش
|
|
به شمشیر یابد ز من سرزنش
|
تو زان مرز یک رش مپیمای پای
|
|
چو خواهی که پیمان بماند بجای
|
وگر بگذری زین سخن بگذرم
|
|
سر و گاه تو زیر پی بسپرم
|
درود خداوند دیهیم و زور
|
|
بدان کو نجوید ببیداد شور
|
نهادند بر نامه بر مهر شاه
|
|
سواری گزیدند زان بارگاه
|
چنانچون ببایست چیرهزبان
|
|
جهاندیده و گرد و روشنروان
|
فرستاده با نامهی شهریار
|
|
بیامد بر قیصر نامدار
|
برو آفرین کرد و نامه بداد
|
|
همان رای کسری برو کرد یاد
|
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
|
|
بپیچید و اندر شگفتی بماند
|
ز گفتار کسری سرافزار مرد
|
|
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
|
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت
|
|
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
|
سر خامه چون کرد رنگین بقار
|
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
نگارندهی برکشیده سپهر
|
|
کزویست پرخاش و آرام و مهر
|
به گیتی یکی را کند تاجور
|
|
وزو به یکی پیش او با کمر
|
اگر خود سپهر روان زان تست
|
|
سر مشتری زیر فرمان تست
|
به دیوان نگه کن که رومینژاد
|
|
به تخم کیان باژ هرگز نداد
|
تو گر شهریاری نه من کهترم
|
|
همان با سر و افسر و لشکرم
|
چه بایست پذرفت چندین فسوس
|
|
ز بیم پی پیل و آوای کوس
|
بخواهم کنون از شما باژ و ساو
|
|
که دارد به پرخاش با روم تاو
|
به تاراج بردند یک چند چیز
|
|
گذشت آن ستم برنگیریم نیز
|
ز دشت سواران نیزهوران
|
|
برآریم گرد از کران تا کران
|
نه خورشید نوشینروان آفرید
|
|
وگر بستد از چرخ گردان کلید
|
که کس را نخواند همی از مهان
|
|
همه کام او یابد اندر جهان
|
فرستاده را هیچ پاسخ نداد
|
|
به تندی ز کسری نیامدش یاد
|
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت
|
|
که با تو صلیب و مسیحست جفت
|
فرستاده با او نزد هیچ دم
|
|
دژم دید پاسخ بیامد دژم
|
بیامد بر شهر ایران چو گرد
|
|
سخنهای قیصر همه یاد کرد
|
چو برخواند آن نامه را شهریار
|
|
برآشفت با گردش روزگار
|
همه موبدان و ردان را بخواند
|
|
ازان نامه چندی سخنها براند
|
سه روز اندران بود با رایزن
|
|
چه با پهلوانان لشکر شکن
|
چهارم بران راست شد رای شاه
|
|
که راند سوی جنگ قیصر سپاه
|
برآمد ز در نالهی گاودم
|
|
خروشیدن نای و روینیه خم
|
به آرام اندر نبودش درنگ
|
|
همی از پی راستی جست جنگ
|
سپه برگرفت و بنه برنهاد
|
|
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
|
یکی گرد برشد که گفتی سپهر
|
|
به دریای قیر اندر اندود چهر
|
بپوشید روی زمین را به نعل
|
|
هوا یک سر از پرنیان گشت لعل
|
نبد بر زمین پشه را جایگاه
|
|
نه اندر هوا باد را ماند راه
|
ز جوشن سواران وز گرد پیل
|
|
زمین شد به کردار دریای نیل
|
جهاندار با کاویانی درفش
|
|
همیرفت با تاج و زرینه کفش
|
همی برشد آوازشان بر دو میل
|
|
به پیش سپاه اندرون کوس و پیل
|
پس پشت و پیش اندر آزادگان
|
|
همیرفته تا آذرابادگان
|
چو چشمش برآمد بذرگشسب
|
|
پیاده شد از دور و بگذاشت اسب
|
ز دستور پاکیزه برسم بجست
|
|
دو رخ را به آب دو دیده بشست
|
به باژ اندر آمد به آتشکده
|
|
نهاده به درگاه جشن سده
|
بفرمود تا نامهی زند و است
|
|
بواز برخواند موبد درست
|
رد و هیربد پیش غلتان به خاک
|
|
همه دامن قرطها کرده چاک
|
بزرگان برو گوهر افشاندند
|
|
به زمزم همی آفرین خواندند
|
چو نزدیکتر شد نیایش گرفت
|
|
جهانآفرین را ستایش گرفت
|
ازو خواست پیروزی و دستگاه
|
|
نمودن دلش را سوی داد راه
|
پرستندگان را ببخشید چیز
|
|
به جایی که درویش دیدند نیز
|
یکی خیمه زد پیش آتشکده
|
|
کشیدند لشکر ز هر سو رده
|
دبیر خردمند را پیش خواند
|
|
سخنهای بایسته با او براند
|
یکی نامه فرمود با آفرین
|
|
سوی مرزبانان ایران زمین
|
که ترسنده باشید و بیدار بید
|
|
سپه را ز دشمن نگهدار بید
|
کنارنگ با پهلوان هرک هست
|
|
همه داد جویید با زیردست
|
بدارید چندانک باید سپاه
|
|
بدان تا نیابد بداندیش راه
|
درفش مرا تا نبیند کسی
|
|
نباید که ایمن بخسبد بسی
|
از آتشکده چون بشد سوی روم
|
|
پراگنده شد زو خبر گرد بوم
|
به پیش آمد آنکس که فرمان گزید
|
|
دگر زان بر و بوم شد ناپدید
|
جهاندیده با هدیه و با نثار
|
|
فراوان بیامد بر شهریار
|
به هر بوم و بر کو فرود آمدی
|
|
ز هر سو پیام و درود آمدی
|
ز گیتی به هر سو که لشکر کشید
|
|
جز از بزم و شادی نیامد پدید
|
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
|
|
به بزم آمدندی بر شهریار
|
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد
|
|
سپه را درم دادن آغاز کرد
|
سپهدار شیروی بهرام بود
|
|
که در جنگ با رای و آرام بود
|
چپ لشکرش را به فرهاد داد
|
|
بسی پندها بر برو کرد یاد
|
چو استاد پیروز بر میمنه
|
|
گشسب جهانجوی پیش بنه
|
به قلب اندر اورند مهران به پای
|
|
که در کینه گه داشتی دل به جای
|
طلایه به هرمزد خراد داد
|
|
بسی گفت با او ز بیداد و داد
|
به هر سوی رفتند کارآگهان
|
|
بدان تا نماند سخن در نهان
|
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
|
|
بسی پند و اندرز نیکو براند
|
چنین گفت کین لشکر بیکران
|
|
ز بیمایگان وز پرمایگان
|
اگر یک تن از راه من بگذرند
|
|
دم خویش بیرای من بشمرند
|
بدرویش مردم رسانند رنج
|
|
وگر بر بزرگان که دارند گنج
|
وگر کشتمندی بکوبد به پای
|
|
وگر پیش لشکر بجنبد ز جای
|
ور آهنگ بر میوهداری کند
|
|
وگر ناپسندیده کاری کند
|
به یزدان که او داد دیهیم و زور
|
|
خداوند کیوان و بهرام و هور
|
که در پی میانش ببرم به تیغ
|
|
وگر داستان را برآید به میغ
|
به پیش سپه در طلایه منم
|
|
جهانجوی و در قلب مایه منم
|
نگهبان پیل و سپاه و بنه
|
|
گهی بر میان گاه برمیمنه
|
به خشکی روم گر بدریای آب
|
|
نجویم برزم اندر آرام و خواب
|
منادیگری نام او رشنواد
|
|
گرفت آن سخنهای کسری به یاد
|
بیامد دوان گرد لشکر بگشت
|
|
به هر خیمه و خرگهی برگذشت
|
خروشید کای بیکرانه سپاه
|
|
چنینست فرمان بیدار شاه
|
که گر جز به داد و به مهر و خرد
|
|
کسی سوی خاک سیه بنگرد
|
بران تیره خاکش بریزند خون
|
|
چو آید ز فرمان یزدان برون
|
به بانگ منادی نشد شاه رام
|
|
به روز سپید و شب تیرهفام
|
همی گرد لشکر بگشتی به راه
|
|
همیداشتی نیک و بد را نگاه
|
ز کار جهان آگهی داشتی
|
|
بد و نیک را خوار نگذاشتی
|
ز لشکر کسی کو به مردی به راه
|
|
ورا دخمه کردی بران جایگاه
|
اگر بازماندی ازو سیم و زر
|
|
کلاه و کمان و کمند و کمر
|
بد و نیک با مرده بودی به خاک
|
|
نبودی به از مردم اندر مغاک
|
جهانی بدو مانده اندر شگفت
|
|
که نوشین روان آن بزرگی گرفت
|
به هر جایگاهی که جنگ آمدی
|
|
ورارای و هوش و درنگ آمدی
|
فرستادهای خواستی راستگوی
|
|
که رفتی بر دشمن چارهجوی
|
اگر یافتندی سوی داد راه
|
|
نکردی ستم خود خردمند شاه
|
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی
|
|
به خشم دلاور نهنگ آمدی
|
به تاراج دادی همه بوم و رست
|
|
جهان را به داد و به شمشیر جست
|
به کردار خورشید بد رای شاه
|
|
که بر تر و خشکی بتابد به راه
|
ندارد ز کس روشنایی دریغ
|
|
چو بگذارد از چرخ گردنده میغ
|
همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی
|
|
همش در خوشاب و هم آب جوی
|
فروغ و بلندی نبودش ز کس
|
|
دلفروز و بخشنده او بود و بس
|
شهنشاه را مایه این بود و فر
|
|
جهان را همیداشت در زیر پر
|
ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی
|
|
ازیران چنان بینیازی بدی
|
اگر شیر و پیل آمدندیش پیش
|
|
نه برداشتی جنگ یک روز بیش
|
سپاهی که با خود و خفتان جنگ
|
|
به پیش سپاه آمدی به یدرنگ
|
اگر کشته بودی و گر بسته زار
|
|
بزاندان پیروزگر شهریار
|
چنین تا بیامد بران شارستان
|
|
که شوراب بد نام آن کارستان
|
برآوردهای دید سر بر هوا
|
|
پر از مردم و ساز جنگ و نوا
|
ز خارا پی افگنده در قعر آب
|
|
کشیده سر باره اندر سحاب
|
بگرد حصار اندر آمد سپاه
|
|
ندیدند جایی به درگاه راه
|
برو ساخت از چار سو منجنیق
|
|
به پای آمد آن بارهی جاثلیق
|
برآمد ز هر سوی دز رستخیز
|
|
ندیدند جایی گذار و گریز
|
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
|
|
شد آن بارهی دز به کردار دشت
|
خروش سواران و گرد سپاه
|
|
ابا دود و آتش برآمد به ماه
|
همه حصن بیتن سر و پای بود
|
|
تن بیسرانشان دگر جای بود
|
غو زینهاری و جوش زنان
|
|
برآمد چو زخم تبیرهزنان
|
از ایشان هر آنکس که پرمایه بود
|
|
به گنج و به مردی گرانپایه بود
|
ببستند بر پیل و کردند بار
|
|
خروش آمد و نالهی زینهار
|
نبخشود بر کس به هنگام رزم
|
|
نه بر گنج دینار برگاه بزم
|
وزان جایگاه لشکر اندر کشید
|
|
بره بر دزی دیگر آمد پدید
|
که در بند او گنج قیصر بدی
|
|
نگهدار آن دز توانگر بدی
|
که آرایش روم بد نام اوی
|
|
ز کسری برآمد به فرجام اوی
|
بدان دز نگه کرد بیدار شاه
|
|
هنوز اندرو نارسیده سپاه
|
بفرمود تا تیرباران کنند
|
|
هوا چون تگرگ بهاران کنند
|
یکی تاجور خود به لشکر نماند
|
|
بران بوم و بر خار و خاور بماند
|
همه گنج قیصر به تاراج داد
|
|
سپه را همه بدره و تاج داد
|
برآورد زان شارستان رستخیز
|
|
همه برگرفتند راه گریز
|
خروش آمد از کودک و مرد و زن
|
|
همه پیر و برنا شدند انجمن
|
به پیش گرانمایه شاه آمدند
|
|
غریوان و فریادخواه آمدند
|
که دستور و فرمان و گنج آن تست
|
|
بروم اندرون رزم و رنج آن تست
|
به جان ویژه زنهار خواه توایم
|
|
پرستار فر کلاه توایم
|
بفرمود پس تا نکشتند نیز
|
|
برایشان ببخشود بسیار چیز
|
وزان جایگه لشکر اندر کشید
|
|
از آرایش روم برتر کشید
|
نوندی ز گفتار کارآگهان
|
|
بیامد به نزدیک شاه جهان
|
که قیصر سپاهی فرستاد پیش
|
|
ازان نامداران و گردان خویش
|
به پیش اندرون پهلوانی سترگ
|
|
به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ
|
به رومیش خوانند فرفوریوس
|
|
سواری سرافراز با بوق و کوس
|
چو این گفته شد پیش بیدار شاه
|
|
پدید آمد از دور گرد سپاه
|
بخندید زان شهریار جهان
|
|
بدو گفت کین نیست از ما نهان
|
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم
|
|
ز اندیشه هرگونه پرداختیم
|
کی تاجور بر لب آورد کف
|
|
بفرمود تا برکشیدند صف
|
سپاهی بیامد به پیش سپاه
|
|
بشد بسته بر گرد و بر باد راه
|
شده، نامور لشکری انجمن
|
|
یلان سرافراز شمشیرزن
|
همه جنگ را تنگ بسته میان
|
|
بزرگان و فرزانگان و کیان
|
به خون آب داده همه تیغ را
|
|
بدان تیغ برنده مر میغ را
|
سپه را نبد بیشتر زان درنگ
|
|
که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ
|
به هر سو ز رومی تلی کشته بود
|
|
دگر خسته از جنگ برگشته بود
|
بشد خسته از جنگ فرفوریوس
|
|
دریده درفش و نگونسار کوس
|
سواران ایران بسان پلنگ
|
|
به هامون کجا غرمش آید بچنگ
|
پس رومیان در همیتاختند
|
|
در و دشت ازیشان بپرداختند
|
چنان هم همیرفت با ساز جنگ
|
|
همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ
|
سپه را بهامونی اندر کشید
|
|
برآوردهی دیگر آمد پدید
|
دزی بود با لشکر و بوق و کوس
|
|
کجا خواندندیش قالینیوس
|
سر باره برتر ز پر عقاب
|
|
یکی کندهای گردش اندر پر آب
|
یکی شارستان گردش اندر فراخ
|
|
پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ
|
ز رومی سپاهی بزرگ اندروی
|
|
همه نامداران پرخاشجوی
|
دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه
|
|
سیه گشت گیتی ز گرد سپاه
|
خروشی برآمد ز قالینیوس
|
|
کزان نعره اندک شد آواز کوس
|
بدان شارستان در نگه کرد شاه
|
|
همی هر زمانی فزون شد سپاه
|
ز دروازها جنگ برساختند
|
|
همه تیر و قاروره انداختند
|
چو خورشید تابنده برگشت زرد
|
|
ز گردنده یک بهره شد لاژورد
|
ازان بارهی دز نماند اندکی
|
|
همه شارستان با زمی شد یکی
|
خروشی برآمد ز درگاه شاه
|
|
که ای نامداران ایران سپاه
|
همه پاک زین شهر بیرون شوید
|
|
به تاریکی اندر به هامون شوید
|
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر
|
|
وگر غارت و شورش و داروگیر
|
به گوش من آید بتاریک شب
|
|
که بگشاید از رنج یک مردلب
|
هم اندر زمان آنک فریاد ازوست
|
|
پر از کاه بینند آگنده پوست
|
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
|
|
بفرسود رنج و بپالود خواب
|
تبیره برآمد ز درگاه شاه
|
|
گرانمایگان برگرفتند راه
|
ازان دز و آن شارستان مرد و زن
|
|
به درگاه کسری شدند انجمن
|
که ایدر ز جنگی سواری نماند
|
|
بدین شارستان نامداری نماند
|
همه کشته و خسته شد بیگناه
|
|
گه آمد که بخشایش آید ز شاه
|
زن و کودک خرد و برنا و پیر
|
|
نه خوب آید از داد یزدان اسیر
|
چنان شد دز و باره و شارستان
|
|
کزان پس ندیدند جز خارستان
|
چو قیصر گنهکار شد ما کهایم
|
|
بقالینیوس اندرون بر چهایم
|
بران رومیان بر ببخشود شاه
|
|
گنهکار شد رسته و بیگناه
|
بسی خواسته پیش ایشان بماند
|
|
وزان جایگه نیز لشکر براند
|
هران کس که بود از در کارزار
|
|
ببستند بر پیل و کردند بار
|
به انطاکیه در خبر شد ز شاه
|
|
که با پیل و لشکر بیامد به راه
|
سپاهی بران شهر شد بیکران
|
|
دلیران رومی و کنداوران
|
سه روز اندران شاه را شد درنگ
|
|
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
|
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه
|
|
دلیران ایران گروها گروه
|
برفتند یک سر سواران روم
|
|
ز بهر زن و کودک و گنج و بوم
|
به شهر اندر آمد سراسر سپاه
|
|
پیی را نبد بر زمین نیز راه
|
سه جنگ گران کرده شد در سه روز
|
|
چهارم چو بفروخت گیتیفروز
|
گشاده شد آن مرز آباد بوم
|
|
سواری ندیدند جنگی بروم
|
بزرگان که با تخت و افسر بدند
|
|
هم آنکس که گنجور قیصر بدند
|
به شاه جهاندار دادند گنج
|
|
به چنگ آمدش گنج چون دید رنج
|
اسیران و آن گنج قیصر به راه
|
|
به سوی مداین فرستاد شاه
|
وزیشان هران کس که جنگی بدند
|
|
نهادند بر پشت پیلان ببند
|
زمین دید رخشانتر از چرخ ماه
|
|
بگردید بر گرد آن شهر شاه
|
ز بس باغ و میدان و آب روان
|
|
همی تازه شد پیر گشته جهان
|
چنین گفت با موبدان شهریار
|
|
که انطاکیه است این اگر نوبهار
|
کسی کو ندیدست خرم بهشت
|
|
ز مشک اندرو خاک وز زر خشت
|
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
|
|
زمینش سپهر آسمان آفتاب
|
نگه کرد باید بدین تازه بوم
|
|
که آباد بادا همه مرز روم
|
یکی شهر فرمود نوشین روان
|
|
بدو اندرون آبهای روان
|
به کردار انطاکیه چون چراغ
|
|
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
|
بزرگان روشندل و شادکام
|
|
ورا زیب خسرو نهادند نام
|
شد آن زیب خسرو چو خرم بهار
|
|
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار
|
اسیران کزان شهرها بسته بود
|
|
ببند گران دست و پا خسته بود
|
بفرمود تا بند برداشتند
|
|
بدان شهرها خوار بگذاشتند
|
چنین گفت کاین نوبر آورده جای
|
|
همش گلشن و بوستان و سرای
|
بکردیم تا هر کسی را به کام
|
|
یکی جای باشد سزاوار نام
|
ببخشید بر هر کسی خواسته
|
|
زمین چون بهشتی شد آراسته
|
ز بس بر زن و کوی و بازارگاه
|
|
تو گفتی نماندست بر خاک راه
|
بیامد یکی پرسخن کفشگر
|
|
چنین گفت کای شاه بیدادگر
|
بقالینیوس اندرون خان من
|
|
یکی تود بد پیش پالان من
|
ازین زیب خسرو مرا سود نیست
|
|
که بر پیش درگاه من تود نیست
|
بفرمود تا بر در شوربخت
|
|
بکشتند شاداب چندی درخت
|
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه
|
|
بدو داد فرمان و گنج و کلاه
|
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست
|
|
غریبان و این خانه نو تو راست
|
به سان درخت برومند باش
|
|
پدر باش گاهی چو فرزند باش
|
ببخشش بیارای و زفتی مکن
|
|
بر اندازه باید ز هر در سخن
|
ز انطاکیه شاه لشکر براند
|
|
جهاندیده ترسا نگهبان نشاند
|
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس
|
|
بگفت آنچ آمد بقالینیوس
|
به قیصر چنین گفت کمد سپاه
|
|
جهاندار کسری ابا پیل و گاه
|
سپاهست چندانک دریا و کوه
|
|
همیگردد از گرد اسبان ستوه
|
بگردید قیصر ز گفتار خویش
|
|
بزرگان فرزانه را خواند پیش
|
ز نوشینروان شد دلش پر هراس
|
|
همی رای زد روز و شب در سهپاس
|
بدو گفت موبد که این رای نیست
|
|
که با رزم کسری تو را پای نیست
|
برآرند ازین مرز آباد خاک
|
|
شود کردهی قیصر اندر مغاک
|
زوان سراینده و رای سست
|
|
جز از رنج بر پادشاهی نجست
|
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
|
|
ز نوشینروان رای او تیره گشت
|
گزین کرد زان فیلسوفان روم
|
|
سخنگوی با دانش و پاک بوم
|
به جای آمد از موبدان شست مرد
|
|
به کسری شدن نامزدشان بکرد
|
پیامی فرستاد نزدیک شاه
|
|
گرانمایگان برگرفتند راه
|
چو مهراس دانندهشان پیش رو
|
|
گوی در خرد پیر و سالار نو
|
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
|
|
شمارش گذر کرده بر چند و چون
|
بسی لابه و پند و نیکو سخن
|
|
پشیمان ز گفتارهای کهن
|
فرستاد با باژ و ساو گران
|
|
گروگان ز خویشان و کنداوران
|
چو مهراس گفتار قیصر شنید
|
|
پدید آمد آن بند بد را کلید
|
رسیدند نزدیک نوشینروان
|
|
چو الماس کرده زبان با روان
|
چو مهراس نزدیک کسری رسید
|
|
برومی یکی آفرین گسترید
|
تو گفتی ز تیزی وز راستی
|
|
ستاره برآرد همی زآستی
|
به کسری چنین گفت کای شهریار
|
|
جهان را بدین ارجمندی مدار
|
برومی تو اکنون و ایران تهیست
|
|
همه مرز بیارز و بیفرهیست
|
هران گه که قیصر نباشد بروم
|
|
نسنجد به یک پشه این مرز و بوم
|
همه سودمندی ز مردم بود
|
|
چو او گم شود مردمی گم بود
|
گر این رستخیز از پی خواستست
|
|
که آزرم و دانش بدو کاستست
|
بیاوردم اکنون همه گنج روم
|
|
که روشنروان بهتر از گنج و بوم
|
چو بشنید زو این سخن شهریار
|
|
دلش گشت خرم چو باغ بهار
|
پذیرفت زو هرچ آورده بود
|
|
اگر بدرهی زر و گر برده بود
|
فرستادگان را ستایش گرفت
|
|
بران نیکویها فزایش گرفت
|
بدو گفت کای مرد روشن خرد
|
|
نبرده کسی کو خرد پرورد
|
اگر زر گردد همه خاک روم
|
|
تو سنگیتری زان سرافزار بوم
|
نهادند بر روم بر باژ و ساو
|
|
پراگنده دینار ده چرم گاو
|
وزان جایگه نالهی گاودم
|
|
شنیدند و آواز رویینه خم
|
جهاندار بیدار لشکر براند
|
|
به شام آمد و روزگاری بماند
|
بیاورد چندان سلیح و سپاه
|
|
همان برده و بدره و تاج و گاه
|
که پشت زمی را همیداد خم
|
|
ز پیلان وز گنجهای درم
|
ازان مرز چون رفتن آمدش رای
|
|
به شیروی بهرام بسپرد جای
|
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه
|
|
مکن هیچ سستی به روز و به ماه
|
ببوسید شیروی روی زمین
|
|
همیخواند بر شهریار آفرین
|
که بیدار دل باش و پیروزبخت
|
|
مگر داد زرد این کیانی درخت
|
تبیره برآمد ز درگاه شاه
|
|
سوی اردن آمد درفش سپاه
|
جهاندار کسری چو خورشید بود
|
|
جهان را ازو بیم و امید بود
|
برین سان رود آفتاب سپهر
|
|
به یک دست شمشیر و یک دست مهر
|
نه بخشایش آرد به هنگام خشم
|
|
نه خشم آیدش روز بخشش به چشم
|
چنین بود آن شاه خسرونژاد
|
|
بیاراسته بد جهان را بداد
|
| | |
|