چنین گفت گویندهی پارسی
|
|
که بگذشت سال از برش چار سی
|
که هر کس که بر دادگر دشمنست
|
|
نه مردم نژادست که آهرمنست
|
هم از نوشزاد آمد این داستان
|
|
که یاد آمد از گفته باستان
|
چو بشنید فرزند کسری که تخت
|
|
بپردخت زان خسروانی درخت
|
در کاخ بگشاد فرزند شاه
|
|
برو انجمن شد فراوان سپاه
|
کسی کو ز بند خرد جسته بود
|
|
به زندان نوشینروان بسته بود
|
ز زندانها بندها برگرفت
|
|
همه شهر ازو دست بر سر گرفت
|
به شهر اندرون هرک ترسا بدند
|
|
اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
|
بسی انجمن کرد بر خویشتن
|
|
سواران گردنکش و تیغزن
|
فراز آمدندش تنی سیهزار
|
|
همه نیزهداران خنجرگزار
|
یکی نامه بنوشت نزدیک خویش
|
|
ز قیصر چو آیین تاریک خویش
|
که بر جندشاپور مهتر تویی
|
|
همآواز و همکیش قیصر تویی
|
همه شهر ازو پرگنهکار شد
|
|
سر بخت برگشته بیدار شد
|
خبر زین به شهر مداین رسید
|
|
ازان که آمد از پور کسری پدید
|
نگهبان مرز مداین ز راه
|
|
سواری برافگند نزدیک شاه
|
سخن هرچ بشنید با او بگفت
|
|
چنین آگهی کی بود در نهفت
|
فرستاده برسان آب روان
|
|
بیامد به نزدیک نوشینروان
|
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
|
|
سخنها که پیدا شد از نوشزاد
|
ازو شاه بشنید و نامه بخواند
|
|
غمی گشت زان کار و تیره بماند
|
جهاندار با موبد سرفراز
|
|
نشست و سخن رفت چندی به راز
|
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر
|
|
بفمود تا نزد او شد دبیر
|
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
|
|
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد
|
نخستین بران آفرین گسترید
|
|
که چرخ و زمان و زمین آفرید
|
نگارندهی هور و کیوان و ماه
|
|
فروزندهی فر و دیهیم و گاه
|
ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل
|
|
ز گرد پی مور تا رود نیل
|
همه زیر فرمان یزدان بود
|
|
وگر در دم سنگ و سندان بود
|
نه فرمان او را کرانه پدید
|
|
نه زو پادشاهی بخواهد برید
|
بدانستم این نامهی ناپسند
|
|
که آمد ز فرزند چندین گزند
|
وزان پرگناهان زندانشکن
|
|
که گشتند با نوشزاد انجمن
|
چنین روز اگر چشم دارد کسی
|
|
سزد گر نماند به گیتی بسی
|
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
|
|
ز کسری بر آغاز تا نوشزاد
|
رها نیست از چنگ و منقار مرگ
|
|
پی پشه و مور با پیل و کرگ
|
زمین گر گشاده کند راز خویش
|
|
بپیماید آغاز و انجام خویش
|
کنارش پر از تاجداران بود
|
|
برش پر ز خون سواران بود
|
پر از مرد دانا بود دامنش
|
|
پر از خوب رخ جیب پیراهنش
|
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
|
|
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ
|
گروهی که یارند با نوشزاد
|
|
که جز مرگ کسری ندارند یاد
|
اگر خود گذر یابی از روز بد
|
|
به مرگ کسی شاه باشی سزد
|
و دیگر که از مرگ شاهان داد
|
|
نگیرد کسی یاد جز بدنژاد
|
سر نوشزاد از خرد بازگشت
|
|
چنین دیو با او همآواز گشت
|
نباشد برو پایدار این سخن
|
|
برافراخت چون خواست آمد ببن
|
نبایست کو نزد ما دستگاه
|
|
بدین آگهی خیره کردی تباه
|
اگر تخت گشتی ز خسرو تهی
|
|
همو بود زیبای شاهنشهی
|
چنین بود خود در خور کیش اوی
|
|
سزاوار جان بداندیش اوی
|
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
|
|
اگر کیش فرزند ما پاک نیست
|
وزین کس که با او بهم ساختند
|
|
وز آزرم ما دل بپرداختند
|
وزان خواسته کو تبه کرد نیز
|
|
همی بر دل ما نسنجد به چیز
|
بداندیش و بیکار و بدگوهرند
|
|
بدین زیردستی نه اندر خورند
|
ازین دست خوارست بر ما سخن
|
|
ز کردار ایشان تو دل بد مکن
|
مرا بیم و باک از جهانداورست
|
|
که از دانش برتو ران برترست
|
نباید که شد جان ما بیسپاس
|
|
به نزدیک یزدان نیکیشناس
|
مرا داد پیروزی و فرهی
|
|
فزونی و دیهیم شاهنشهی
|
سزای دهش گر نیایش بدی
|
|
مرا بر فزونی فزایش بدی
|
گر از پشت من رفت یک قطره آب
|
|
به جای دگر یافته جای خواب
|
چو بیدار شد دشمن آمد مرا
|
|
بترسم که رنج از من آمد مرا
|
وگر گاه خشم جهاندار نیست
|
|
مرا از چنین کار تیمار نیست
|
وزان کس که با او شدند انجمن
|
|
همه زار و خوارند بر چشم من
|
وزان نامه کز قیصر آمد بدوی
|
|
همی آب تیره درآمد به جوی
|
ازان کو همآواز و هم کیش اوست
|
|
گمانند قیصر بتن خویش اوست
|
کسی را که کوتاه باشد خرد
|
|
بدین نیاکان خود ننگرد
|
گران بیخرد سر بپیچد ز داد
|
|
به دشنام او لب نباید گشاد
|
که دشنام او ویژه دشنام ماست
|
|
کجا از پی و خون و اندام ماست
|
تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ
|
|
مدارا کن اندر میان با درنگ
|
ور ای دون که تنگ اندر آید سخن
|
|
به جنگ اندرون هیچ تندی مکن
|
گرفتنش بهتر ز کشتن بود
|
|
مگرش از گنه بازگشتن بود
|
از آبی کزو سرو آزاد رست
|
|
سزد گر نباید بدو خاک شست
|
وگر خوار گیرد تن ارجمند
|
|
به پستی نهد روی سرو بلند
|
سرش برگراید ز بالین ناز
|
|
مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز
|
گرامی که خواری کند آرزوی
|
|
نشاید جدا کرد او را ز خوی
|
یکی ارجمندی بود کشته خوار
|
|
چو با شاه گیتی کند کارزار
|
تواز کشتن او مدار ایچ باک
|
|
چوخون سرخویش گیرد به خاک
|
سوی کیش قیصر گراید همی
|
|
ز دیهیم ما سر بتابدهمی
|
عزیزی بود زار و خوار و نژند
|
|
گزیده به شاهی ز چرخ بلند
|
بدین داستان زد یکی مهرنوش
|
|
پرستار با هوش و پشمینه پوش
|
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد
|
|
ورا رامش و زندگانی مباد
|
تو از تیرگی روشنایی مجوی
|
|
که با آتش آب اندر آید به جوی
|
نه آسانیی دید بی رنج کس
|
|
که روشن زمانه برینست و بس
|
تو با چرخ گردان مکن دوستی
|
|
کهگه مغز اویی و گه پوستی
|
چه جویی زکردار او رنگ و بوی
|
|
بخواهد ربودن چو به نمود روی
|
بدان گه بود بیم رنج و گزند
|
|
که گردون گردان برآرد بلند
|
سپاهی که هستند با نوش زاد
|
|
کجا سر به پیچند چندین ز داد
|
تو آن را جز از باد و بازی مدان
|
|
گزاف زنان بود و رای بدان
|
هران کس که ترساست از لشکرش
|
|
همی از پی کیش پیچد سرش
|
چنینست کیش مسیحا که دم
|
|
زنی تیز و گردد کسی زو دژم
|
نه پروای رای مسیحابود
|
|
به فرجام خصمش چلیپا بود
|
دگر هرکه هست از پراگندگان
|
|
بدآموز و بدخواه و از بندگان
|
از ایشان یکی برتری رای نیست
|
|
دم باد با رای ایشان یکیست
|
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد
|
|
برو زین سخنها مکن هیچ یاد
|
که پوشیده رویان او در نهان
|
|
سرآرند برخویشتن بر زمان
|
هم ایوان او ساز زندان اوی
|
|
ابا آنک بردند فرمان اوی
|
در گنج یک سر بدو برمبند
|
|
وگر چه چنین خوار شد ارجمند
|
ز پوشیده رویان و از خوردنی
|
|
ز افگندنی هم ز گستردنی
|
برو هیچ تنگی نباید به چیز
|
|
نباید که چیزی نیابد به نیز
|
وزین مرزبانان ایرانیان
|
|
هران کس که بستند با او میان
|
چو پیروز گردی مپیچان سخن
|
|
میانشان به خنجر به دو نیم کن
|
هران کس که او دشمن پادشاست
|
|
به کام نهنگش سپاری رواست
|
جزان هرک ما را به دل دشمنست
|
|
ز تخم جفا پیشه آهرمنست
|
ز ما نیکوییها نگیرند یاد
|
|
تو را آزمایش بس ازنوش زاد
|
ز نظاره هرکس که دشنام داد
|
|
زبانش بجنبید بر نوش زاد
|
بران ویژه دشنام ما خواستند
|
|
به هنگام بدگفتن آراستند
|
مباش اندرین نیزهمداستان
|
|
که بدخواه راند چنین داستان
|
گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست
|
|
دل ما برین راستی برگواست
|
زبان کسی کو ببد کرد یاد
|
|
وزو بود بیداد برنوش زاد
|
همه داغ کن برسر انجمن
|
|
مبادش زبان ومبادش دهن
|
کسی کو بجوید همی روزگار
|
|
که تا سست گردد تن شهریار
|
به کار آورد کژی و دشمنی
|
|
بداندیشی و کیش آهرمنی
|
بدین پادشاهی نباشد رواست
|
|
که فر و سر و افسر و چهر ماست
|
نهادند برنامه بر مهر شاه
|
|
فرستاده برگشت پویان به راه
|
چو از ره سوی رام برزین رسید
|
|
بگفت آنچ از شاه کسری شنید
|
چو آن گفته شد نامه او بداد
|
|
به فرمان که فرمود با نوش زاد
|
سپه کردن و جنگ را ساختن
|
|
وز آزرم او مغز پرداختن
|
چوآن نامه برخواند مرد کهن
|
|
شنید از فرستاده چندی سخن
|
بدانگه که خیزد خروش خروس
|
|
ز درگاه برخاست آوای کوس
|
سپاهی بزرگ از مداین برفت
|
|
بشد رام برزین سوی جنگ تفت
|
پس آگاهی آمد سوی نوشزاد
|
|
سپاه انجمن کرد و روزی بداد
|
همه جاثلیقان و به طریق روم
|
|
که بودند زان مرز آبادبوم
|
سپهدار شماس پیش اندرون
|
|
سپاهی همه دست شسته به خون
|
برآمد خروش از در نوشزاد
|
|
بجنبید لشکر چو دریا ز باد
|
به هامون کشیدند یکسر ز شهر
|
|
پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر
|
چو گرد سپه رام برزین بدید
|
|
بزد نای رویین وصف بر کشید
|
ز گرد سواران جوشنوران
|
|
گراییدن گرزهای گران
|
دل سنگ خارا همیبردرید
|
|
کسی روی خورشید تابان ندید
|
به قلب سپاه اندرون نوشزاد
|
|
یکی ترگ رومی به سر برنهاد
|
سپاهی بد از جاثلقیان روم
|
|
که پیدا نبد از پی نعل بوم
|
تو گفتی مگر خاک جوشان شدست
|
|
هوا بر سر او خروشان شدست
|
زره دار گردی بیامد دلیر
|
|
کجا نام اوبود پیروز شیر
|
خروشید کای نامور نوشزاد
|
|
سرت را که پیچید چونین ز داد
|
بگشتی ز دین کیومرثی
|
|
هم از راه هوشنگ و طهمورثی
|
مسیح فریبنده خود کشته شد
|
|
چو از دین یزدان سرش گشته شد
|
ز دین آوران کین آنکس مجوی
|
|
کجا کارخود را ندانست روی
|
اگر فر یزدان برو تافتی
|
|
جهود اندرو راه کی یافتی
|
پدرت آن جهاندار آزادمرد
|
|
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
|
تو با او کنون جنگ سازی همی
|
|
سرت به آسمان برفرازی همی
|
بدین چهرچون ماه و این فرو برز
|
|
برین یال و کتف و برین دست و گرز
|
نبینم خرد هیچ نزدیک تو
|
|
چنین خیره شد جان تاریک تو
|
دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد
|
|
که اکنون همیداد خواهی به باد
|
تو با شاه کسری بسنده نهای
|
|
وگر پیل و شیر دمنده نهای
|
چو دست و عنان توای شهریار
|
|
بایوان شاهان ندیدم نگار
|
چو پای و رکیب تو و یال تو
|
|
چنین شورش و دست و کوپال تو
|
نگارندهی چین نگاری ندید
|
|
زمانه چو تو شهریاری ندید
|
جوانی دل شاه کسری مسوز
|
|
مکن تیره این آب گیتیفروز
|
پیاده شو از باره زنهار خواه
|
|
به خاک افگن این گرز و رومی کلاه
|
اگر دور از ایدر یکی باد سرد
|
|
نشاند بروی تو بر تیره گرد
|
دل شهریار از تو بریان شود
|
|
ز روی تو خورشید گریان شود
|
به گیتی همه تخم زفتی مکار
|
|
ستیزه نه خوب آید از شهریار
|
گر از رای من سر به یک سو بری
|
|
بلندی گزینی و کنداوری
|
بسی پند پیروز یاد آیدت
|
|
سخن هی ابد گوی یاد آیدت
|
چنین داد پاسخ ورانوشزاد
|
|
کهای پیر فرتوت سر پر ز باد
|
ز لشکر مرا زینهاری مخواه
|
|
سرافراز گردان و فرزند شاه
|
مرا دین کسری نباید همی
|
|
دلم سوی مادر گراید همی
|
که دین مسیحاست آیین اوی
|
|
نگردم من از فره و دین اوی
|
مسیحای دین دار اگرکشته شد
|
|
نه فر جهاندار ازو گشته شد
|
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک
|
|
بلندی ندید اندرین تیره خاک
|
اگرمن شوم کشته زان باک نیست
|
|
کجا زهر مرگست و تریاک نیست
|
بگفت این سخن پیش پیروز پیر
|
|
بپوشید روی هوا را بتیر
|
برفتند گردان لشکر ز جای
|
|
خروش آمد از کوس وز کرنای
|
سپهبد چوآتش برانگیخت اسب
|
|
بیامد بکردار آذر گشسب
|
چپ لشکر شاه ایران ببرد
|
|
به پیش سپه در نماند ایچ گرد
|
فراوان ز مردان لشکر بکشت
|
|
ازان کار شد رام برزین درشت
|
بفرمود تا تیرباران کنند
|
|
هوا چون تگرگ بهاران کنند
|
بگرد اندرون خسته شد نوشزاد
|
|
بسی کرد از پند پیروز یاد
|
بیامد به قلب سپه پر ز درد
|
|
تن از تیر خسته رخ از درد زرد
|
چنین گفت پیش دلیران روم
|
|
که جنگ پدر زار و خوارست و شوم
|
بنالید و گریان سقف را بخواند
|
|
سخن هرچ بودش به دل در براند
|
بدو گفت کین روزگارم دژم
|
|
ز من بر من آورد چندین ستم
|
کنون چون به خاک اندر آید سرم
|
|
سواری برافگن بر مادرم
|
بگویش که شد زین جهان نوشزاد
|
|
سرآمدبدو روز بیداد و داد
|
تو از من مگر دل نداری به رنج
|
|
که اینست رسم سرای سپنج
|
مرا بهره اینست زین تیره روز
|
|
دلم چون بدی شاد و گیتیفروز
|
نزاید جز از مرگ را جانور
|
|
اگر مرگ دانی غم من مخور
|
سر من ز کشتن پر از دود نیست
|
|
پدر بتر از من که خشنود نیست
|
مکن دخمه و تخت و رنج دراز
|
|
به رسم مسیحا یکی گور ساز
|
نه کافور باید نه مشک و عبیر
|
|
که من زین جهان کشته گشتم بتیر
|
بگفت این و لب را بهم برنهاد
|
|
شد آن نامور شیردل نوشزاد
|
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه
|
|
پراگنده گشتند زان رزمگاه
|
چو بشنید کو کشته شد پهلوان
|
|
غریوان به بالین او شد دوان
|
ازان رزمگه کس نکشتند نیز
|
|
نبودند شاد و نبردند چیز
|
و را کشته دیدند و افگنده خوار
|
|
سکوبای رومی سرش بر کنار
|
همه رزمگه گشت زو پر خروش
|
|
دل رام برزین پر از درد و جوش
|
زاسقف بپرسید کزنوش زاد
|
|
از اندرز شاهی چه داری به یاد
|
چنین داد پاسخ که جز مادرش
|
|
برهنه نباید که بیند برش
|
تن خویش چون دید خسته به تیر
|
|
ستودان نفرمود و مشک و عبیر
|
نه افسر نه دیبای رومی نه تخت
|
|
چو از بندگان دید تاریک بخت
|
برسم مسیحا کنون مادرش
|
|
کفن سازد و گور و هم چادرش
|
کنون جان او با مسیحا یکیست
|
|
همانست کاین خسته بردار نیست
|
مسیحی بشهر اندرون هرک بود
|
|
نبد هیچ ترسای رخ ناشخود
|
خروش آمد از شهروز مرد و زن
|
|
که بودند یک سر شدند انجمن
|
تن شهریار دلیر و جوان
|
|
دل و دیده شاه نوشینروان
|
به تابوتش از جای برداشتند
|
|
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند
|
چوآگاه شد زان سخن مادرش
|
|
به خاک اندرآمد سر و افسرش
|
ز پرده برهنه بیامد به راه
|
|
برو انجمن گشته بازارگاه
|
سراپردهای گردش اندر زدند
|
|
جهانی همه خاک بر سر زدند
|
به خاکش سپردند و شد نوشزاد
|
|
ز باد آمد و ناگهان شد به باد
|
همه جند شاپور گریان شدند
|
|
ز درد دل شاه بریان شدند
|
چه پیچی همی خیره در بند آز
|
|
چودانی که ایدر نمانی دراز
|
گذرجوی و چندین جهان را مجوی
|
|
گلش زهر دارد به سیری مبوی
|
مگردان سرازدین وز راستی
|
|
که خشم خدای آورد کاستی
|
چو این بشنوی دل زغم بازکش
|
|
مزن بر لبت بر ز تیمار تش
|
گرت هست جام میزرد خواه
|
|
به دل خرمی را مدان از گناه
|
نشاط وطرب جوی وسستی مکن
|
|
گزافه مپرداز مغزسخن
|
اگر در دلت هیچ حب علیست
|
|
تو را روز محشر به خواهش ولیست
|
| | |
|