چنان دان توای شهریار بلند
|
|
که از وی نبیند کسی جز گزند
|
چو بر انجمن مرد خامش بود
|
|
ازان خامشی دل به رامش بود
|
سپردن به دانای داننده گوش
|
|
به تن توشه یابد به دل رای وهوش
|
شنیده سخنها فرامش مکن
|
|
که تاجست برتخت شاهی سخن
|
چوخواهی که دانسته آید به بر
|
|
به گفتار بگشای بند از هنر
|
چوگسترد خواهی به هر جای نام
|
|
زبان برکشی همچو تیغ از نیام
|
چو بامرد دانات باشد نشست
|
|
زبردست گردد سر زیر دست
|
ز دانش بود جان و دل را فروغ
|
|
نگر تا نگردی به گرد دروغ
|
سخنگوی چون بر گشاید سخن
|
|
بمان تا بگوید تو تندی مکن
|
زبان را چو با دل بود راستی
|
|
ببندد ز هر سو درکاستی
|
ز بیکار گویان تو دانا شوی
|
|
نگویی ازان سان کزو بشنوی
|
ز دانش دربینیازی مجوی
|
|
و گر چند ازو سخنی آید بروی
|
همیشه دل شاه نوشینروان
|
|
مبادا ز آموختن ناتوان
|
بپرسید پس موبد تیز مغز
|
|
که اندر جهان چیست کردار نغز
|
کجا مرد را روشنایی دهد
|
|
ز رنج زمانه رهایی دهد
|
چنین داد پاسخ که هر کو خرد
|
|
بیابد ز هر دو جهان بر خورد
|
بدو گفت گرنیستش بخردی
|
|
خرد خلعتی روشنست ایزدی
|
چنین داد پاسخ که دانش بهست
|
|
چو دانا بود برمهان برمهست
|
بدو گفت گر راه دانش نجست
|
|
بدین آب هرگز روان را نشست
|
چنین داد پاسخ که از مرد گرد
|
|
سرخویش را خوار باید شمرد
|
اگر تاو دارد به روز نبرد
|
|
سر بدسگال اندر آرد بگرد
|
گرامی بود بر دل پادشا
|
|
بود جاودان شاد و فرمانروا
|
بدو گفت گرنیستش بهره زین
|
|
ندارد پژوهیدن آیین و دین
|
چنین داد پاسخ که آن به که مرگ
|
|
نهد بر سر او یکی تیره ترگ
|
دگر گفت کزبار آن میوه دار
|
|
که دانا بکارد به باغ بهار
|
چه سازیم تاهرکسی برخوریم
|
|
وگر سایهی او به پی بسپریم
|
چنین داد پاسخ که هر کو زبان
|
|
ز بد بسته دارد نرنجد روان
|
کسی را ندرد به گفتار پوست
|
|
بود بر دل انجمن نیز دوست
|
همه کار دشوارش آسان شود
|
|
ورا دشمن ودوست یکسان شود
|
دگر گفت کان کو ز راه گزند
|
|
بگردد بزرگست و هم ارجمند
|
چنین داد پاسخ که کردار بد
|
|
بسان درختیست با بار بد
|
اگر نرم گوید زبان کسی
|
|
درشتی به گوشش نیاید بسی
|
بدان کز زبانست گوشش به رنج
|
|
چو رنجش نجویی سخن را بسنج
|
همان کم سخن مرد خسروپرست
|
|
جز از پیش گاهش نشاید نشست
|
دگر از بدیهای نا آمده
|
|
گریزد چو از دام مرغ و دده
|
سه دیگر که بر بد توانا بود
|
|
بپرهیزد ار ویژه دانا بود
|
نیازد به کاری که ناکردنیست
|
|
نیازارد آن را که نازردنیست
|
نماند که نیکی برو بگذرد
|
|
پی روز نا آمده نشمرد
|
بدشمن ز نخچیر آژیرتر
|
|
برو دوست همواره چون تیر و پر
|
ز شادی که فرجام او غم بود
|
|
خردمند را ارز وی کم بود
|
تن آسانی و کاهلی دور کن
|
|
بکوش وز رنج تنت سور کن
|
که ایدر تو را سود بیرنج نیست
|
|
چنان هم که بیپاسبان گنج نیست
|
ازین باره گفتار بسیار گشت
|
|
دل مردم خفته بیدار گشت
|
جهان زنده باد به نوشینروان
|
|
همیشه جهاندار و دولت جوان
|
برو خواندند آفرین موبدان
|
|
کنارنگ و بیداردل بخردان
|
ستودند شاه جهان را بسی
|
|
برفتند با خرمی هرکسی
|
دوهفته برین نیز بگذشت شاه
|
|
بپردخت روزی ز کاری سپاه
|
بفرمود تا موبدان و ردان
|
|
به ایوان خرامند با بخردان
|
بپرسید شاه ازبن و از نژاد
|
|
ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد
|
ز شاهی وز داد کنداوران
|
|
ز آغاز وفرجام نیک اختران
|
سخن کرد زین موبدان خواستار
|
|
به پرسش گرفت آنچ آید به کار
|
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
|
|
که رخشنده گوهر برآر از نهفت
|
یکی آفرین کرد بوزرجمهر
|
|
کهای شاه روشندل و خوبچهر
|
چنان دان که اندر جهان نیز شاه
|
|
یکی چون تو ننهاد برسرکلاه
|
به داد و به دانش به تاج و به تخت
|
|
به فر و به چهر و برای و به بخت
|
چوپرهیزکاری کند شهریار
|
|
چه نیکوست پرهیز با تاجدار
|
ز یزدان بترسد گه داوری
|
|
نگردد به میل و بکنداوری
|
خرد راکند پادشا بر هوا
|
|
بدانگه که خشم آورد پادشا
|
نباید که اندیشهی شهریار
|
|
بود جز پسندیدهی کردگار
|
ز یزدان شناسد همه خوب و زشت
|
|
به پاداش نیکی بجوید بهشت
|
زبان راست گوی و دل آزرمجوی
|
|
همیشه جهان را بدو آبروی
|
هران کس که باشد ورا رایزن
|
|
سبک باشد اندر دل انجمن
|
سخن گوی وروشن دل و دادده
|
|
کهان را بکه دارد و مه به مه
|
کسی کو بود شاه را زیر دست
|
|
نباید که یابد به جائی شکست
|
بدانگه شد تاج خسرو بلند
|
|
که دانا بود نزد او ارجمند
|
نگه داشتن کار درگاه را
|
|
به زهر آژدن کام بدخواه را
|
چو دارد ز هر دانشی آگهی
|
|
بماند جهاندار با فرهی
|
نباید که خسبد کسی دردمند
|
|
که آید مگر شاه را زو گزند
|
کسی کو به بادافره اندرخورست
|
|
کجا بدنژادست و بد گوهرست
|
کند شاه دور از میان گروه
|
|
بیآزار تا زو نگردد ستوه
|
هران کس که باشد به زندان شاه
|
|
گنهکار گر مردم بیگناه
|
به فرمان یزدان بباید گشاد
|
|
بزند و باست آنچ کردست یاد
|
سپهبد به فرهنگ دارد سپاه
|
|
براساید از درد فریادخواه
|
چو آژیر باشی ز دشمن برای
|
|
بداندیش را دل برآید ز جای
|
همه رخنهی پادشاهی بمرد
|
|
بداری به هنگام پیش از نبرد
|
به چیزی که گردد نکوهیده شاه
|
|
نکوهش بود نیز با فر و گاه
|
ازو دور گشتن به رغم هوا
|
|
خرد را بران رای کردن گوا
|
فزودن به فرزند برمهر خویش
|
|
چو در آب دیدن بود چهر خویش
|
ز فرهنگ وز دانش آموختن
|
|
سزد گر دلت یابد افروختن
|
گشادن برو بر در گنج خویش
|
|
نباید که یادآورد رنج خویش
|
هرانگه که یازد ببد کار دست
|
|
دل شاه بچه نباید شکست
|
چو بر بد کنش دست گردد دراز
|
|
به خون جز به فرمان یزدان میاز
|
و گر دشمنی یابی اندر دلش
|
|
چو خوباشد از بوستان بگسلش
|
که گر دیر ماند بنیرو شود
|
|
وزو باغ شاهی پرآهو شود
|
چوباشد جهانجوی با فر و هوش
|
|
نباید که دارد به بدگوی گوش
|
ز دستور بد گوهر و گفت بد
|
|
تباهی به دیهیم شاهی رسد
|
نباید شنیدن ز نادان سخن
|
|
چو بد گوید از داد فرمان مکن
|
همه راستی باید آراستن
|
|
نباید که دیو آورد کاستن
|
چواین گفتها بشنود پارسا
|
|
خرد راکند بر دلش پادشا
|
کند آفرین تاج برشهریار
|
|
شود تخت شاهی برو پایدار
|
بنازد بدو تاج شاهی و تخت
|
|
بداندیش نومید گردد زبخت
|
چو برگردد این چرخ ناپایدار
|
|
ازو نام نیکو بود یادگار
|
بماناد تا روز باشد جوان
|
|
هنر یافته جان نوشینروان
|
ز گفتار او انجمن خیره شد
|
|
همه رای دانندگان تیره شد
|
چو نوشینروان آن سخنها شنود
|
|
به روزیش چندانک بد برفزود
|
وزان پندها دیده پر آب کرد
|
|
دهانش پر از در خوشاب کرد
|
یکی انجمن لب پر از آفرین
|
|
برفتند ز ایوان شاه زمین
|
برین نیز بگذشت یک هفته روز
|
|
بهشتم چو بفروخت گیتیفروز
|
بیانداخت آن چادر لاژورد
|
|
بیاراست گیتی به دیبای زرد
|
شهنشاه بنشست با موبدان
|
|
جهاندیده و کار کرده ردان
|
سرموبد موبدان اردشیر
|
|
چو شاپور وچون یزدگرد دبیر
|
ستاره شناسان و جویندگان
|
|
خردمند و بیدار گویندگان
|
سراینده بوزرجمهر جوان
|
|
بیامد برشاه نوشینروان
|
بدانندگان گفت شاه جهان
|
|
که باکیست این دانش اندر نهان
|
کزو دین یزدان به نیرو شود
|
|
همان تخت شاهی بیآهو شود
|
چوبشنید زو موبد موبدان
|
|
زبان برگشاد از میان ردان
|
چنین داد پاسخ که از داد شاه
|
|
درفشان شود فر دیهیم و گاه
|
چو با داد بگشاید از گنج بند
|
|
بماند پس از مرگ نامش بلند
|
دگر کو بشوید زبان از دروغ
|
|
نجوید به کژی ز گیتی فروغ
|
سپهبد چو با داد و بخشایشست
|
|
ز تاجش زمانه پرآسایشست
|
و دیگر که از کهتر پرگناه
|
|
چو پوزش کند باز بخشدش شاه
|
به پنجم جهاندار نیکوسخن
|
|
که نامش نگردد به گیتی کهن
|
همه راست گوید سخن کم وبیش
|
|
نگردد بهر کار ز آیین خویش
|
ششم بر پرستندهی تخت خویش
|
|
چنان مهر دارد که بر بخت خویش
|
به هفتم سخن هرک دانا بود
|
|
زبانش بگفتن توانا بود
|
نگردد دلش سیر ز آموختن
|
|
از اندیشگان مغز را سوختن
|
به آزادیست ازخرد هرکسی
|
|
چنانچون ببالد ز اختر بسی
|
دلت مگسل ای شاه راد از خرد
|
|
خرد نام و فرجام را پرورد
|
منش پست وکم دانش آنکس که گفت
|
|
کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت
|
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
|
|
که ای شاه دانا و دانشپذیر
|
ابرشاه زشتست خون ریختن
|
|
به اندک سخن دل برآهیختن
|
همان چون سبک سر بود شهریار
|
|
بداندیش دست اندآرد به کار
|
همان با خردمند گیرد ستیز
|
|
کند دل ز نادانی خویش تیز
|
دل شاه گیتی چو پر آز گشت
|
|
روان ورا دیو انباز گشت
|
و رایدون که حاکم بود تیزمغز
|
|
نیاید ز گفتار او کار نغز
|
دگر کارزاری که هنگام جنگ
|
|
بترسد ز جان و نترسد ز ننگ
|
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت
|
|
شکم زمین بهتر او را نهفت
|
چو بر مرد درویش کنداوری
|
|
نه کهتر نه زیبندهی مهتری
|
چوکژی کند پیر ناخوش بود
|
|
پس ازمرگ جانش پرآتش بود
|
چو کاهل بود مرد برنا به کار
|
|
ازو سیر گردد دل روزگار
|
نماند ز نا تندرستی جوان
|
|
مبادش توان و مبادش روان
|
چو بوزرجمهر این سخنهای نغز
|
|
شنید و بدانش بیاراست مغز
|
چنین گفت باشاه خورشید چهر
|
|
که بادا به کام تو روشن سپهر
|
چنان دان که هرکس که دارد خرد
|
|
بدانش روان را همیپرورد
|
نکوهیده ده کار بر ده گروه
|
|
نکوهیدهتر نزد دانش پژوه
|
یکی آنک حاکم بود با دروغ
|
|
نگیرد بر مرد دانا فروغ
|
سپهبد که باشد نگهبان گنج
|
|
سپاهی که او سر بپیچد ز رنج
|
دگر دانشومند کو از بزه
|
|
نترسد چو چیزی بود بامزه
|
پزشکی که باشد به تن دردمند
|
|
ز بیمار چون باز دارد گزند
|
چو درویش مردم که نازد به چیز
|
|
که آن چیز گفتن نیرزد به نیز
|
همان سفله کز هر کس آرام و خواب
|
|
ز دریا دریغ آیدش روشن آب
|
وگرباد نوشین بتو برجهد
|
|
سپاسی ازان برسرت برنهد
|
بهفتم خردمند کاید به خشم
|
|
به چیز کسان برگمارد دو چشم
|
بهشتم به نادان نماینده راه
|
|
سپردن به کاهل کسی کارگاه
|
همان بیخرد کو نیابد خرد
|
|
پشیمان شود هم ز گفتار بد
|
دل مردم بیخرد به آرزوی
|
|
برین گونه آویزد ای نیکخوی
|
چوآتش که گوگرد یابد خورش
|
|
گرش درنیستان بود پرورش
|
دل شاه نوشینروان زنده باد
|
|
سران جهان پیش او بنده باد
|
برین نیزبگذشت یک هفته ماه
|
|
نشست از بر تخت پیروز شاه
|
به یک دست موبد که بودش وزیر
|
|
بدست دگر یزدگرد دبیر
|
همان گرد بر گرد او موبدان
|
|
سخن گو چو بوزرجمهر جوان
|
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
|
|
کهای مرد پر دانش و نیکخواه
|
سخنها که جان را بود سودمند
|
|
همی مرد بیارز گردد بلند
|
ازو گنج گویا نگیرد کمی
|
|
شنودن بود مرد را خرمی
|
چنین گفت موبد به بوزرجمهر
|
|
کهای نامورتر ز گردان سپهر
|
چه دانی که بیشیش بگزایدت
|
|
چوکمی بود روز بفزایدت
|
چنین داد پاسخ که کمتر خوری
|
|
تن آسان شوی هم روان پروری
|
ز کردار نیکی چو بیشی کنی
|
|
همی برهماورد پیشی کنی
|
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
|
|
کهای مرد گوینده و یاد گیر
|
سه آهو کدامند با دل به راز
|
|
که دارند وهستند زان بینیاز
|
چنین داد پاسخ که باری نخست
|
|
دل از عیب جستن ببایدت شست
|
بیآهو کسی نیست اندر جهان
|
|
چه در آشکار و چه اندر نهان
|
چومهتر بود بر تو رشک آوری
|
|
چوکهتر بود زو سرشک آوری
|
سه دیگر سخن چین و دوروی مرد
|
|
بران تا برانگیزد از آب گرد
|
چو گویندهیی کو نه برجایگاه
|
|
سخن گفت و زو دور شد فر و جاه
|
همان کو سخن سر به سر نشنود
|
|
نداند به گفتار و هم نگرود
|
به چیزی ندارد خردمند چشم
|
|
کزو بازماند بپیچد ز خشم
|
بپرسید پس موبد موبدان
|
|
که این برتر از دانش بخردان
|
کسی نیست بیآرزو درجهان
|
|
اگر آشکارست و گر در نهان
|
همان آرزو را پدیدست راه
|
|
که پیدا کند مرد را دستگاه
|
کدامین ره آید تو را سودمند
|
|
کدامست با درد و رنج و گزند
|
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست
|
|
گذشتن تو را تا کدام آرزوست
|
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک
|
|
که راهی درازست با بیم و باک
|
خرد باشدت زین سخن رهنمون
|
|
بدین پرسش اندر چرایی و چون
|
خرد مرد راخلعت ایزدیست
|
|
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
|
تنومند را کو خرد یار نیست
|
|
به گیتی کس او را خریدار نیست
|
نباشد خرد جان نباشد رواست
|
|
خرد جان پاکست و ایزد گو است
|
چوبنیاد مردی بیاموخت مرد
|
|
سرافراز گردد به ننگ و نبرد
|
ز دانش نخستین به یزدان گرای
|
|
که او هست و باشد همیشه به جای
|
بدو بگروی کام دل یافتی
|
|
رسیدی به جایی که بشتافتی
|
دگر دانش آنست کز خوردنی
|
|
فراز آوری روی آوردنی
|
بخورد و بپوشش به یزدان گرای
|
|
بدین دار فرمان یزدان به جای
|
گر آیدت روزی به چیزی نیاز
|
|
به دشت و به گنج و به پیلان مناز
|
هم از پیشهها آن گزین کاندروی
|
|
ز نامش نگردد نهان آبروی
|
همان دوستی باکسی کن بلند
|
|
که باشد بسختی تو را سودمند
|
تو در انجمن خامشی برگزین
|
|
چوخواهی که یک سر کنند آفرین
|
چو گویی همان گوی کموختی
|
|
به آموختن درجگر سوختی
|
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
|
|
که در دانشی مرد خوارست گنج
|
روان در سخن گفتن آژیرکن
|
|
کمان کن خرد را سخن تیرکن
|
چو رزم آیدت پیش هشیار باش
|
|
تنت را ز دشمن نگهدار باش
|
چو بدخواه پیش توصف برکشید
|
|
تو را رای وآرام باید گزید
|
برابر چو بینی کسی هم نبرد
|
|
نباید که گردد تو را روی زرد
|
تو پیروزی ار پیشدستی کنی
|
|
سرت پست گردد چوسستی کنی
|
بدانگه که اسب افگنی هوش دار
|
|
سلیح هم آورد را گوش دار
|
گرو تیز گردد تو زو برمگرد
|
|
هشیوار یاران گزین در نبرد
|
چودانی که با او نتابی مکوش
|
|
ببرگشتن از رزم باز آر هوش
|
چنین هم نگه دار تن در خورش
|
|
نباید که بگزایدت پرورش
|
بخور آن چنان کان بنگزایدت
|
|
ببیشی خورش تن بنفزایدت
|
مکن درخورش خویش را چار سوی
|
|
چنان خور که نیزت کند آرزوی
|
ز می نیزهم شادمانی گزین
|
|
که مست ازکسی نشنود آفرین
|
چو یزدان پسندی پسندیدهای
|
|
جهان چون تنست و تو چون دیدهای
|
بسی از جهان آفرین یاد کن
|
|
پرستش برین یاد بنیاد کن
|
بشر رفی نگه دار هنگام را
|
|
به روز و به شب گاه آرام را
|
چودانی که هستی سرشته ز خاک
|
|
فرامش مکن راه یزدان پاک
|
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن
|
|
تو نو باش گرهست گیتی کهن
|
به نیکی گرای و غنیمت شناس
|
|
همه ز آفریننده دار این سپاس
|
مگرد ایچ گونه به گرد بدی
|
|
به نیکی گر ای اگر بخردی
|
ستودهترآنکس بود در جهان
|
|
که نیکش بود آشکار و نهان
|
هوا را مبر پیش رای وخرد
|
|
کزان پس خرد سوی تو ننگرد
|
چوخواهی که رنج تو آید به بر
|
|
ز آموزگاران مپرتاب سر
|
دبیری بیاموز فرزند را
|
|
چوهستی بود خویش و پیوند را
|
دبیری رساند جوان را به تخت
|
|
کند نا سزا را سزاوار بخت
|
دبیریست از پیشهها ارجمند
|
|
کزو مرد افگنده گردد بلند
|
چو با آلت و رای باشد دبیر
|
|
نشیند بر پادشا ناگزیر
|
تن خویش آژیر دارد ز رنج
|
|
بیابد بیاندازه از شاه گنج
|
بلاغت چو با خط گرد آیدش
|
|
براندیشه معنی بیفزایدش
|
ز لفظ آن گزیند که کوتاهتر
|
|
بخط آن نماید که دلخواهتر
|
خردمند باید که باشد دبیر
|
|
همان بردبار و سخن یادگیر
|
هشیوار و سازیدهی پادشا
|
|
زبان خامش از بد به تن پارسا
|
شکیبا و با دانش و راستگوی
|
|
وفادار و پاکیزه و تازهروی
|
چو با این هنرها شود نزد شاه
|
|
نشاید نشستن مگر پیش گاه
|
سخنها چوبشنید از و شهریار
|
|
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
|
چنین گفت کسری به موبد که رو
|
|
ورا پایگاهی بیارای نو
|
درم خواه وخلعت سزاوار اوی
|
|
که در دل نشستست گفتار اوی
|
دگر هفته چون هور بفراخت تاج
|
|
بیامد نشست از بر تخت عاج
|
ابا نامور موبدان و ردان
|
|
جهاندار و بیدار دل بخردان
|
همیخواست ز ایشان جهاندارشاه
|
|
همان نیز فرخ دبیر سپاه
|
هم از فیلسوفان وز مهتران
|
|
ز هر کشوری کار دیده سران
|
همان ساوه و یزدگرد دبیر
|
|
به پیش اندرون بهمن تیزویر
|
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
|
|
که دل را بیارای و بنمای راه
|
زمن راستی هرچ دانی بگوی
|
|
به کژی مجو ازجهان آبروی
|
پرستش چگونه است فرمان من
|
|
نگه داشتن رای و پیمان من
|
ز گیتی چو آگه شوند این مهان
|
|
شنیده بگویند با همرهان
|
چنین گفت با شاه بیدار مرد
|
|
که ای برتر از گنبد لاژورد
|
پرستیدن شهریار زمین
|
|
نجوید خردمند جز راه دین
|
نباید به فرمان شاهان درنگ
|
|
نباید که باشد دل شاه تنگ
|
هرآنکس که برپادشا دشمنست
|
|
روانش پرستار آهرمنست
|
دلی کو ندارد تن شاه دوست
|
|
نباید که باشد ورا مغز و پوست
|
چنان دان که آرام گیتیست شاه
|
|
چونیکی کنیم او دهد دستگاه
|
به نیک و بد او را بود دست رس
|
|
نیازد بکین و بزرم کس
|
تو مپسند فرزند را جای اوی
|
|
چوجان دار در دل همه رای اوی
|
به شهری که هست اندرو مهرشاه
|
|
نیابد نیاز اندران بوم راه
|
بدی را تو از فر او بگذرد
|
|
که بختش همه نیکویی پرورد
|
جهان را دل ازشاه خندان بود
|
|
که بر چهر او فر یزدان بود
|
چو از نعمتش بهرهیابی بکوش
|
|
که داری همیشه به فرمانش گوش
|
به اندیشه گر سربپیچی ازوی
|
|
نبیند به نیکی تو را بخت روی
|
چو نزدیک دارد مشو برمنش
|
|
وگر دور گردی مشو بدکنش
|
پرستنده گر یابد از شاه رنج
|
|
نگه کن که با رنج نامست و گنج
|
نباید که سیر آید از کارکرد
|
|
همان تیز گردد ز گفتار سرد
|
اگر گشن شد بنده را دستگاه
|
|
به فر و به نام جهاندار نه شاه
|
گر از ده یکی باژ خواهد رواست
|
|
چنان رفت باید که او را هواست
|
گرامیتر آنکس بود نزد شاه
|
|
که چون گشن بیند ورا دستگاه
|
ز بهری که اورا سراید ز گنج
|
|
نماند که باشد بدو درد و رنج
|
ز یزدان بود آنک ماند سپاس
|
|
کند آفرین مرد یزدانشناس
|
و دیگر که اندر دلش راز شاه
|
|
بدارد نگوید به خورشید وماه
|
به فرمان شاه آنک سستی کند
|
|
همی از تن خویش مستی کند
|
نکوهیده باشد گل آن درخت
|
|
که نپراگند بار بر تاج وتخت
|
ز کسهای او پیش او بدمگوی
|
|
که کمتر کنی نزد او آبروی
|
و گر پرسدت هرچ دانی نگوی
|
|
به بسیار گفتن مبر آبروی
|
هرآنکس که بسیار گوید دروغ
|
|
به نزدیک شاهان نگیرد فروغ
|
سخن کان نه اندر خورد با خرد
|
|
بکوشد که بر پادشا نشمرد
|
فزونست زان دانش اندر جهان
|
|
که بشنید گوش آشکار و نهان
|
کسی را که شاه جهان خوار کرد
|
|
بماند همیشه روان پر ز درد
|
همان در جهان ارجمند آن بود
|
|
که با او لب شاه خندان بود
|
چو بنوازدت شاه کشی مکن
|
|
اگر چه پرستنده باشی کهن
|
که هرچند گردد پرستش دراز
|
|
چنان دان که هست او ز تو بینیاز
|
اگر با تو گردد ز چیزی دژم
|
|
به پوزش گرای و مزن هیچ دم
|
اگر پرورد دیگری را همان
|
|
پرستار باشد چو تو بی گمان
|
و گر نیستت آگهی زان گناه
|
|
برهنه دلت را ببر نزد شاه
|
وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل
|
|
بدو روی منمای و پی برگسل
|
به فرش ببیند نهان تو را
|
|
دل کژ و تیره روان تو را
|
ازان پس نیابی تو زو نیکوی
|
|
همان گرم گفتار او نشنوی
|
در پادشا همچو دریا شمر
|
|
پرستنده ملاح وکشتی هنر
|
سخن لنگر و بادبانش خرد
|
|
به دریا خردمند چون بگذرد
|
همان بادبان را کند سایه دار
|
|
که هم سایهدارست و هم مایه دار
|
کسی کو ندارد روانش خرد
|
|
سزد گر در پادشا نسپرد
|
اگر پادشا کوه آتش بدی
|
|
پرستنده را زیستن خوش بدی
|
چو آتش گه خشم سوزان بود
|
|
چوخشنود باشد فروزان بود
|
ازو یک زمان شیروشهدست بهر
|
|
به دیگر زمان چون گزاینده زهر
|
به کردار دریا بود کارشاه
|
|
به فرمان او تابد از چرخ ماه
|
ز دریا یکی ریگ دارد به کف
|
|
دگر دربیابد میان صدف
|
جهان زنده بادا بنوشینروان
|
|
همیشه به فرمانش کیوان روان
|
نگه کرد کسری بگفتا راوی
|
|
دلش گشت خرم به دیدار اوی
|
چو گفتی که زه بدره بودی چهار
|
|
بدین گونه بد بخشش شهریار
|
چو با زه بگفتی زهازه بهم
|
|
چهل بدره بودی ز گنجش درم
|
چو گنجور باشاه کردی شمار
|
|
به هربدره بودی درم ده هزار
|
شهنشاه با زه زهازه بگفت
|
|
که گفتار او با درم بود جفت
|
بیاورد گنجور خورشید چهر
|
|
درم بدرهها پیش بوزرجمهر
|
برین داستان برسخن ساختم
|
|
به مهبود دستور پرداختم
|
میاسای ز آموختن یک زمان
|
|
ز دانش میفگن دل اندرگمان
|
چوگویی که فام خرد توختم
|
|
همه هرچ بایستم آموختم
|
یکی نغز بازی کند روزگار
|
|
که بنشاندت پیش آموزگار
|
ز دهقان کنون بشنو این داستان
|
|
که برخواند از گفتهی باستان
|
| | |
|