چنین گفت موبد که بر تخت عاج
|
|
چو کسری کسی نیز ننهاد تاج
|
به بزم و برزم و به پرهیز وداد
|
|
چنو کس ندارد ز شاهان به یاد
|
ز دانندگان دانش آموختی
|
|
دلش را بدانش برافروختی
|
خور وخواب با موبدان داشتی
|
|
همی سر به دانش برافراشتی
|
برو چون روا شد به چیزی سخن
|
|
تو ز آموختن هیچ سستی مکن
|
نباید که گویی که دانا شدم
|
|
به هر آرزو بر توانا شدم
|
چو این داستان بشنوی یادگیر
|
|
ز گفتار گوینده دهقان پیر
|
بپرسیدم از روزگار کهن
|
|
ز نوشین روان یاد کرد این سخن
|
که او را یکی پاک دستور بود
|
|
که بیدار دل بود و گنجور بود
|
دلی پرخرد داشت و رای درست
|
|
ز گیتی به جز نیکنامی نجست
|
که مهبود بدنام آن پاک مغز
|
|
روان و دلش پر ز گفتار نغز
|
دو فرزند بودش چو خرم بهار
|
|
همیشه پرستندهی شهریار
|
شهنشاه چون بزم آراستی
|
|
و گر به رسم موبدی خواستی
|
نخوردی جز ازدست مهبود چیز
|
|
هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز
|
خورش خانه در خان او داشتی
|
|
تن خویش مهمان او داشتی
|
دو فرزند آن نامور پارسا
|
|
خورش ساختندی بر پادشا
|
بزرگان ز مهبود بردند رشک
|
|
همیریختندی برخ بر سرشک
|
یکی نامور بود زروان به نام
|
|
که او را بدی بر در شاه کام
|
کهن بود و هم حاجب شاه بود
|
|
فروزندهی رسم درگاه بود
|
ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی
|
|
همه ساله بودی پر از آبروی
|
همیساختی تا سر پادشا
|
|
کند تیز برکار آن پارسا
|
ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه
|
|
که کردی پرآزار زان جان شاه
|
خردمند زان بد نه آگاه بود
|
|
که او را به درگاه بدخواه بود
|
ز گفتار و کردار آن شوخ مرد
|
|
نشد هیچ مهبود را روی زرد
|
چنان بد که یک روز مردی جهود
|
|
ز زروان درم خواست از بهر سود
|
شد آمد بیفزود در پیش اوی
|
|
برآمیخت با جان بدکیش اوی
|
چو با حاجب شاه گستاخ شد
|
|
پرستندهی خسروی کاخ شد
|
ز افسون سخن رفت روزی نهان
|
|
ز درگاه وز شهریار جهان
|
ز نیرنگ وز تنبل و جادویی
|
|
ز کردار کژی وز بدخویی
|
چو زروان به گفتار مرد جهود
|
|
نگه کرد وزان سان سخنها شنود
|
برو راز بگشاد و گفت این سخن
|
|
به جز پیش جان آشکارا مکن
|
یکی چاره باید تو را ساختن
|
|
زمانه ز مهبود پرداختن
|
که او را بزرگی به جایی رسید
|
|
که پای زمانه نخواهد کشید
|
ز گیتی ندارد کسی رابکس
|
|
تو گویی که نوشین روانست و بس
|
جز از دست فرزند مهبود چیز
|
|
خورشها نخواهد جهاندار نیز
|
شدست از نوازش چنان پرمنش
|
|
که هزمان ببوسد فلک دامنش
|
چنین داد پاسخ به زروان جهود
|
|
کزین داوری غم نباید فزود
|
چو برسم بخواهد جهاندار شاه
|
|
خورشها ببین تا چه آید به راه
|
نگر تابود هیچ شیر اندروی
|
|
پذیره شو وخوردنیها ببوی
|
همان بس که من شیر بینم ز دور
|
|
نه مهبود بینی تو زنده نه پور
|
که گر زو خورد بیگمان روی و سنگ
|
|
بریزد هم اندر زمان بیدرنگ
|
نگه کرد زروان به گفتار اوی
|
|
دلش تازهتر شد به دیدار اوی
|
نرفتی به درگاه بیآن جهود
|
|
خور و شادی و کام بی او نبود
|
چنین تا برآمد برین چندگاه
|
|
بد آموز پویان به درگاه شاه
|
دو فرزند مهبود هر بامداد
|
|
خرامان شدندی برشاه راد
|
پس پردهی نامور کدخدای
|
|
زنی بود پاکیزه و پاک رای
|
که چون شاه کسری خورش خواستی
|
|
یکی خوان زرین بیاراستی
|
سه کاسه نهادی برو از گهر
|
|
به دستار زربفت پوشیده سر
|
زدست دو فرزند آن ارجمند
|
|
رسیدی به نزدیک شاه بلند
|
خورشها زشهد وز شیر و گلاب
|
|
بخوردی وآراستی جای خواب
|
چنان بد که یک روز هر دو جوان
|
|
ببردند خوان نزدنوشینروان
|
به سر برنهاده یکی پیشکار
|
|
که بودی خورش نزد او استوار
|
چو خوان اندرآمد به ایوان شاه
|
|
بدو کرد زروان حاجب نگاه
|
چنین گفت خندان به هر دو جوان
|
|
که ای ایمن از شاه نوشینروان
|
یکی روی بنمای تا زین خورش
|
|
که باشد همی شاه را پرورش
|
چه رنگست کاید همی بوی خوش
|
|
یکی پرنیان چادر از وی بکش
|
جوان زان خورش زود بگشاد روی
|
|
نگه کرد زروان ز دور اند روی
|
همیدون جهود اندرو بنگرید
|
|
پس آمد چو رنگ خورشها بدید
|
چنین گفت زان پس به سالار بار
|
|
که آمد درختی که کشتی به بار
|
ببردند خوان نزد نوشینروان
|
|
خردمند و بیدار هر دو جوان
|
پس خوان همیرفت زروان چو گرد
|
|
چنین گفت با شاه آزادمرد
|
که ای شاه نیک اختر و دادگر
|
|
تو بیچاشنی دست خوردن مبر
|
که روی فلک بخت خندان تست
|
|
جهان روشن از تخت و میدان تست
|
خورشگر بیامیخت با شیر زهر
|
|
بداندیش را باد زین زهر بهر
|
چو بشنید زو شاه نوشینروان
|
|
نگه کرد روشن به هر دوجوان
|
که خوالیگرش مام ایشان بدی
|
|
خردمند و با کام ایشان بدی
|
جوانان ز پاکی وز راستی
|
|
نوشتند بر پشت دست آستی
|
همان چون بخوردند از کاسه شیر
|
|
توگویی بخستند هر دو به تیر
|
بخفتند برجای هر دو جوان
|
|
بدادند جان پیش نوشینروان
|
چوشاه جهان اندران بنگرید
|
|
برآشفت و شد چون گل شنبلید
|
بفرمود کز خان مهبود خاک
|
|
برآرید وز کس مدارید باک
|
بر آن خاک باید بریدن سرش
|
|
مه مهبود مانا مه خوالیگرش
|
به ایوان مهبود در کس نماند
|
|
ز خویشان او درجهان بس نماند
|
به تاراج داد آن همه خواسته
|
|
زن و کودک و گنج آراسته
|
رسیده از آن کار زروان به کام
|
|
گهی کام دید اندر آن گاه نام
|
به نزدیک او شد جهود ارجمند
|
|
برافراخت سر تا بابر بلند
|
بگشت اندرین نیز چندی سپهر
|
|
درستی نهان کرده از شاه چهر
|
چنان بد که شاه جهان کدخدای
|
|
به نخچیر گوران همیکرد رای
|
بفرمود تا اسب نخچیرگاه
|
|
بسی بگذرانند در پیش شاه
|
ز اسبان که کسری همیبنگرید
|
|
یکی را بران داغ مهبود دید
|
ازان تازی اسبان دلش برفروخت
|
|
به مهبود بر جای مهرش بسوخت
|
فروریخت آب از دو دیده بدرد
|
|
بسی داغ دل یاد مهبود کرد
|
چنین گفت کان مرد با جاه و رای
|
|
ببردش چنان دیو ریمن ز جای
|
بدان دوستداری و آن راستی
|
|
چرا زد روانش درکاستی
|
نداند جز از کردگار جهان
|
|
ازان آشکارا درستی نهان
|
وزان جایگه سوی نخچیرگاه
|
|
بیامد چنان داغ دل کینه خواه
|
ز هر کس بره برسخن خواستی
|
|
ز گفتارها دل بیاراستی
|
سراینده بسیار همراه کرد
|
|
به افسانهها راه کوتاه کرد
|
دبیران و زروان و دستور شاه
|
|
برفتند یک روز پویان به راه
|
سخن رفت چندی ز افسون و بند
|
|
ز جادوی و آهرمن پرگزند
|
به موبد چنین گفت پس شهریار
|
|
که دل رابه نیرنگ رنجه مدار
|
سخن جز به یزدان و از دین مگوی
|
|
ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی
|
بدو گفت زروان انوشه بدی
|
|
خرد را به گفتار توشه بدی
|
ز جادو سخن هرچ گویند هست
|
|
نداند جز از مرد جادوپرست
|
اگر خوردنی دارد از شیر بهر
|
|
پدیدار گرداند از دور زهر
|
چو بشنید نوشینروان این سخن
|
|
برو تازه شد روزگار کهن
|
ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد
|
|
برآورد بر لب یکی باد سرد
|
به ز روان نگه کرد و خامش بماند
|
|
سبک با ره گامزن را براند
|
روانش ز اندیشه پر دود بود
|
|
که زروان بداندیش مهبود بود
|
همیگفت کین مرد ناسازگار
|
|
ندانم چه کرد اندران روزگار
|
که مهبود بردست ماکشته شد
|
|
چنان دوده را روز برگشته شد
|
مگر کردگار آشکارا کند
|
|
دل و مغز ما را مدارا کند
|
که آلوده بینم همی زو سخن
|
|
پر از دردم از روزگار کهن
|
همیرفت با دل پر از درد وغم
|
|
پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم
|
به منزل رسید آن زمان شهریار
|
|
سراپرده زد بر لب جویبار
|
چو زروان بیامد به پرده سرای
|
|
ز بیگانه پردخت کردند جای
|
ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر
|
|
بدو گفت شد این سخن دلپذیر
|
ز مهبود زان پس بپرسید شاه
|
|
ز فرزند او تا چرا شد تباه
|
چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید
|
|
ز زروان گنهکاری آمد پدید
|
بدو گفت کسری سخن راست گوی
|
|
مکن کژی و هیچ چاره مجوی
|
که کژی نیارد مگر کار بد
|
|
دل نیک بد گردد از یار بد
|
سراسر سخن راست زروان بگفت
|
|
نهفته پدید آورید از نهفت
|
گنه یک سر افگند سوی جهود
|
|
تن خویش راکرد پر درد و دود
|
چو بشنید زو شهریار بلند
|
|
هم اندر زمان پای کردش ببند
|
فرستاد نزد مشعبد جهود
|
|
دواسبه سواری به کردار دود
|
چوآمد بدان بارگاه بلند
|
|
بپرسید زو نرم شاه بلند
|
که این کار چون بود با من بگوی
|
|
بدست دروغ ایچ منمای روی
|
جهود از جهاندار زنهار خواست
|
|
که پیداکند راز نیرنگ راست
|
بگفت آنچ زروان بدو گفته بود
|
|
سخن هرچ اندر نهان رفته بود
|
جهاندار بشنید خیره بماند
|
|
رد و موبد و مرزبان را بخواند
|
دگر باره کرد آن سخن خواستار
|
|
به پیش ردان دادگر شهریار
|
بفرمود پس تا دو دار بلند
|
|
فروهشته از دار پیچان کمند
|
بزد مرد دژخیم پیش درش
|
|
نظاره بروبر همه کشورش
|
به یک دار زروان و دیگر جهود
|
|
کشنده برآهخت و تندی نمود
|
بباران سنگ و بباران تیر
|
|
بدادند سرها به نیرنگ شیر
|
جهان را نباید سپردن ببد
|
|
که بر بد گمان بیگمان بد رسد
|
ز خویشان مهبود چندی بجست
|
|
کزیشان بیابد کسی تندرست
|
یکی دختری یافت پوشیدهروی
|
|
سه مرد گرانمایه و نیکخوی
|
همه گنج زروان بدیشان نمود
|
|
دگر هرچ آن داشت مرد جهود
|
روانش ز مهبود بریان شدی
|
|
شب تیره تا روز گریان بدی
|
ز یزدان همیخواستی زینهار
|
|
همیریختی خون دل برکنار
|
به درویش بخشید بسیار چیز
|
|
زبانی پر از آفرین داشت نیز
|
که یزدان گناهش ببخشد مگر
|
|
ستمگر نخواند ورا دادگر
|
کسی کو بود پاک و یزدان پرست
|
|
نیازد به کردار بد هیچ دست
|
که گرچند بد کردن آسان بود
|
|
به فرجام زو جان هراسان بود
|
اگر بد دل سنگ خارا شود
|
|
نماند نهان آشکارا شود
|
وگر چند نرمست آواز تو
|
|
گشاده شود زو همه راز تو
|
ندارد نگه راز مردم زبان
|
|
همان به که نیکی کنی درجهان
|
چو بیرنج باشی و پاکیزهرای
|
|
ازو بهره یابی به هر دو سرای
|
کنون کار زروان و مرد جهود
|
|
سرآمد خرد را بباید ستود
|
اگر دادگر باشی و سرفراز
|
|
نمانی و نامت بماند دراز
|
تن خویش را شاه بیدادگر
|
|
جز از گور و نفرین نیارد به سر
|
اگر پیشه دارد دلت راستی
|
|
چنان دان که گیتی بیاراستی
|
چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو
|
|
خرد باید این تاج و این ترگ تو
|
چنان کز پس مرگ نوشینروان
|
|
ز گفتار من داد او شد جوان
|
ازان پس که گیتی بدوگشت راست
|
|
جز از آفرین در بزرگی نخواست
|
بخفتند در دشت خرد و بزرگ
|
|
به آبشخور آمد همی میش وگرگ
|
مهان کهتری را بیاراستند
|
|
به دیهیم بر نام او خواستند
|
بیاسود گردن ز بند زره
|
|
ز جوشن گشادند گردان گره
|
ز کوپال وخنجر بیاسود دوش
|
|
جز آواز رامش نیامد به گوش
|
کسی را نبد با جهاندار تاو
|
|
بپیوست با هرکسی باژ و ساو
|
جهاندار دشواری آسان گرفت
|
|
همه ساز نخچیر و میدان گرفت
|
نشست اندر ایوان گوهرنگار
|
|
همی رای زد با می ومیگسار
|
یکی شارستان کرد به آیین روم
|
|
فزون از دو فرسنگ بالای بوم
|
بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ
|
|
به یک دست رود و به یک دست راغ
|
چنان بد بروم اندرون پادشهر
|
|
که کسری بپیمود و برداشت بهر
|
برآورد زو کاخهای بلند
|
|
نبد نزد کس درجهان ناپسند
|
یکی کاخ کرد اندران شهریار
|
|
بدو اندر ایوان گوهرنگار
|
همه شوشهی طاقها سیم و زر
|
|
بزر اندرون چند گونه گهر
|
یکی گنبد از آبنوس وز عاج
|
|
به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج
|
ز روم وز هند آنک استاد بود
|
|
وز استاد خویشش هنر یاد بود
|
ز ایران وز کشور نیمروز
|
|
همه کارداران گیتیفروز
|
همه گرد کرد اندران شارستان
|
|
که هم شارستان بود و هم کارستان
|
اسیران که از بربر آورده بود
|
|
ز روم وز هر جای کازرده بود
|
وزین هر یکی را یکی خانه کرد
|
|
همه شارستان جای بیگانه کرد
|
چو از شهر یک سر بپرداختند
|
|
بگرد اندرش روستا ساختند
|
بیاراست بر هر سویی کشتزار
|
|
زمین برومند و هم میوه دار
|
ازین هریکی را یکی کار داد
|
|
چوتنها بد از کارگر یار داد
|
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز
|
|
یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز
|
چه بازارگان و چه یزدانپرست
|
|
یکی سرفراز و دگر زیردست
|
بیاراست آن شارستان چون بهشت
|
|
ندید اندرو چشم یک جای زشت
|
ورا سورستان کرد کسری به نام
|
|
که درسور یابد جهاندار کام
|
جز از داد و آباد کردن جهان
|
|
نبودش به دل آشکار و نهان
|
زمانه چو او را ز شاهی ببرد
|
|
همه تاج دیگر کسی را سپرد
|
چنان دان که یک سر فریبست و بس
|
|
بلندی وپستی نماند بکس
|
کنون جنگ خاقان و هیتال گیر
|
|
چو رزم آیدت پیش کوپال گیر
|
چه گوید سخنگوی باآفرین
|
|
ز شاه وز هیتال وخاقان چین
|
| | |
|