چنین گفت پرمایه دهقان پیر
|
|
سخن هرچ زو بشنوی یادگیر
|
که از نامداران با فر و داد
|
|
ز مردان جنگی به فر ونژاد
|
چوخاقان چینی نبود از مهان
|
|
گذشته ز کسری بگرد جهان
|
همان تا لب رود جیحون ز چین
|
|
برو خواندندی بداد آفرین
|
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
|
|
بگلزریون بودزان روی چاج
|
سخنهای کسری به گرد جهان
|
|
پراگنده شد درمیان مهان
|
به مردی و دانایی و فرهی
|
|
بزرگی وآیین شاهنشهی
|
خردمند خاقان بدان روزگار
|
|
همی دوستی جست با شهریار
|
یکی چند بنشست با رایزن
|
|
همه نامداران شدند انجمن
|
بدان دوستی را همی جای جست
|
|
همان از رد و موبدان رای جست
|
یکی هدیه آراست پس بیشمار
|
|
همه یاد کرد از در شهریار
|
ز اسبان چینی و دیبای چین
|
|
ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین
|
طرایف که باشد به چین اندرون
|
|
بیاراست از هر دری برهیون
|
ز دینار چینی ز بهر نثار
|
|
به گنجور فرمود تا سی هزار
|
بیاورد و با هدیهها یار کرد
|
|
دگر را همه بار دینار کرد
|
سخنگوی مردی بجست از مهان
|
|
خردمند و گردیده گرد جهان
|
بفرمود تا پیش اوشد دبیر
|
|
ز خاقان یکی نامهای برحریر
|
نبشتند برسان ارژنگ چین
|
|
سوی شاه با صد هزار آفرین
|
گذر مرد را سوی هیتال بود
|
|
همه ره پر از تیغ و کوپال بود
|
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه
|
|
کشیده رده پیش هیتال شاه
|
گوی غاتفر نام سالارشان
|
|
به جنگ اندورن نامبردارشان
|
چو آگه شد از کار خاقان چین
|
|
وزان هدیهی شهریار زمین
|
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند
|
|
سخن سر به سر پیش ایشان براند
|
چنین گفت باسرکشان غاتفر
|
|
که مارا بدآمد ز اختر به سر
|
اگر شاه ایران و خاقان چین
|
|
بسازند وز دل کنند آفرین
|
هراسست زین دوستی بهر ما
|
|
برین روی ویران شود شهرما
|
بباید یکی تاختن ساختن
|
|
جهان از فرستاده پرداختن
|
زلشکر یکی نامور برگزید
|
|
سرافراز جنگی چنانچون سزید
|
بتاراج داد آن همه خواسته
|
|
هیونان واسبان آراسته
|
فرستاده را سر بریدند پست
|
|
ز ترکان چینی سواری نجست
|
چوآگاهی آمد به خاقان چین
|
|
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین
|
سپه را ز قجغارباشی براند
|
|
به چین وختن نامداری نماند
|
ز خویشان ارجاسب وافراسیاب
|
|
نپرداخت یک تن به آرام و خواب
|
برفتند یکسر به گلزریون
|
|
همه سر پر از خشم و دل پر زخون
|
سپهدار خاقان چین سنجه بود
|
|
همی به آسمان بر زد از خاک دود
|
ز جوش سواران به چاچ اندرون
|
|
چو خون شد به رنگ آب گلزریون
|
چو آگاه شد غاتفر زان سخن
|
|
که خاقان چینی چه افگند بن
|
سپاهی ز هیتالیان برگزید
|
|
که گشت آفتاب ازجهان ناپدید
|
زبلخ وز شگنان و آموی و زم
|
|
سلیح وسپه خواست و گنج درم
|
ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد
|
|
سپاهی برآمد زهرسوی گرد
|
ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ
|
|
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
|
چو بگذشت خاقان برود برک
|
|
توگفتی همی تیغ بارد فلک
|
سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ
|
|
سیه گشت خورشید چون پر چرغ
|
ز بس نیزه وتیغهای بنفش
|
|
درفشیدن گونه گونه درفش
|
به خارا پر از گرد وکوپال بود
|
|
که لشکرگه شاه هیتال بود
|
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه
|
|
ز هیتال گرد آور دیده گروه
|
چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه
|
|
ز تنگی ببستند بر باد راه
|
درخشیدن تیغهای سران
|
|
گراییدن گرزهای گران
|
توگفتی که آهن زبان داردی
|
|
هوا گرز را ترجمان داردی
|
یکی باد برخاست و گردی سیاه
|
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
|
کشانی وسغدی شدند انجمن
|
|
پر از آب رو کودک و مرد وزن
|
که تا چون بود کارآن رزمگاه
|
|
کرا بردهد گردش هور وماه
|
یکی هفته آن لشکر جنگجوی
|
|
بروی اندر آورده بودند روی
|
به هر جای برتودهای کشته بود
|
|
ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود
|
ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ
|
|
توگفتی همی سنگ بارد ز میغ
|
نهان شد بگرد اندرون آفتاب
|
|
پر از خاک شد چشم پران عقاب
|
بهشتم سوی غاتفر گشت گرد
|
|
سیه شد جهان چوشب لاژورد
|
شکست اندر آمد به هیتالیان
|
|
شکستی که بستنش تا سالیان
|
ندیدند وهرکس کزیشان بماند
|
|
به دل در همی نام یزدان بخواند
|
پراگنده بر هر سویی خسته بود
|
|
همه مرز پرکشته وبسته بود
|
همی این بدان آن بدین گفت جنگ
|
|
ندیدیم هرگز چنین با درنگ
|
همانا نه مردم بدند آن سپاه
|
|
نشایست کردن بدیشان نگاه
|
به چهره همه دیو بودند و دد
|
|
به دل دور ز اندیشه نیک و بد
|
ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ
|
|
توگفتی ندانند راه گریغ
|
همه چهرهی اژدها داشتند
|
|
همه نیزه بر ابر بگذاشتند
|
همه چنگهاشان بسان پلنگ
|
|
نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ
|
یکی زین ز اسبان نبرداشتند
|
|
بخفتند و بر برف بگذاشتند
|
خورش بارگی راهمه خار بود
|
|
سواری بخفتی دو بیدار بود
|
نداریم ما تاب خاقان چین
|
|
گذر کرد باید به ایران زمین
|
گر ای دون که فرمان برد غاتفر
|
|
ببندد به فرمان کسری کمر
|
سپارد بدو شهر هیتال را
|
|
فرامش کند گرز و کوپال را
|
وگرنه خود از تخمهی خوشنواز
|
|
گزینیم جنگاوری سرفراز
|
که اوشاد باشد بنوشینروان
|
|
بدو دولت پیر گردد جوان
|
بگوید بدو کار خاقان چین
|
|
جهانی بروبر کنند آفرین
|
که با فر و برزست و بخش و خرد
|
|
همی راستی را خرد پرورد
|
نهادست بر قیصران باژ و ساو
|
|
ندارند با او کسی زور و تاو
|
ز هیتالیان کودک و مرد وزن
|
|
برین یک سخن برشدند انجمن
|
چغانی گوی بود فرخنژاد
|
|
جهانجوی پر دانش و بخش و داد
|
خردمند و نامش فغانیش بود
|
|
که با گنج و با لشکر خویش بود
|
بزرگان هیتال وخاقان چین
|
|
به شاهی برو خواندند آفرین
|
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
|
|
ز خاقان که شد نامدار سترگ
|
ز هیتال و گردان آن انجمن
|
|
که آمد ز خاقان بریشان شکن
|
ز شاه چغانی که با بخت نو
|
|
بیامد نشست از بر تخت نو
|
پراندیشه بنشست شاه جهان
|
|
ز گفتار بیدار کارآگهان
|
به ایوان بیاراست جای نشست
|
|
برفتند گردان خسروپرست
|
ابا موبد موبدان اردشیر
|
|
چوشاپور وچون یزدگرد دبیر
|
همان بخردان نماینده راه
|
|
نشستند یک سر بر تخت شاه
|
چنین گفت کسری که ای بخردان
|
|
جهان گشته و کار دیده ردان
|
یکی آگهی یافتم ناپسند
|
|
سخنهای ناخوب و ناسودمند
|
ز هیتال وز ترک وخاقان چین
|
|
وزان مرزبانان توران زمین
|
بی اندازه لشکر شدند انجمن
|
|
ز چاچ وز چین وز ترک و ختن
|
یکی هفته هیتال با ترک و چین
|
|
ز اسبان نبرداشتند ایچ زین
|
به فرجام هیتال برگشته شد
|
|
دو بهره مگر خسته و کشته شد
|
بدان نامداری که هیتال بود
|
|
جهانی پر از گرز وکوپال بود
|
شگفتست کمد بریشان شکست
|
|
سپهبد مباد ایچ با رای پست
|
اگر غاتفر داشتی نام و رای
|
|
نبردی سپهر آن سپه را ز جای
|
چوشد مرز هیتالیان پر ز شور
|
|
بجستند از تخم بهرام گور
|
نو آیین یکی شاه بنشاندند
|
|
به شاهی برو آفرین خواندند
|
نشستست خاقان بدان روی چاج
|
|
سرافراز با لشگر و گنج تاج
|
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
|
|
جز از مرز ایران نبینند به خواب
|
ز پیروزی لشکر غاتفر
|
|
همیبرفرازد به خورشید سر
|
سزد گر نباشیم همداستان
|
|
که خاقان نخواند چنین داستان
|
که تا آن زمین پادشاهی مراست
|
|
که دارند ازو چینیان پشت راست
|
همه زیردستان از ایشان به رنج
|
|
سپرده بدیشان زن و مرد و گنج
|
چه بینید یکسر کنون اندرین
|
|
چه سازیم با ترک وخاقان چین
|
بزرگان داننده برخاستند
|
|
همه پاسخش را بیاراستند
|
گرفتند یک سر برو آفرین
|
|
که ای شاه نیک اختر و پاکدین
|
همه مرز هیتال آهرمنند
|
|
دورویند واین مرز را دشمنند
|
بریشان سزد هرچ آید ز بد
|
|
هم از شاه گفتار نیکو سزد
|
ازیشان اگر نیستی کین و درد
|
|
جز از خون آن شاه آزادمرد
|
بکشتند پیروز را ناگهان
|
|
چنان شهریاری چراغ جهان
|
مبادا که باشند یک روز شاد
|
|
که هرگز نخیزد ز بیداد داد
|
چنینست بادافره دادگر
|
|
همان بدکنش را بد آید به سر
|
ز خاقان اگر شاه راند سخن
|
|
که دارد به دل کین و درد کهن
|
سزد گر ز خویشان افراسیاب
|
|
بدآموز دارد دو دیده پرآب
|
دگر آنک پیروز شد دل گرفت
|
|
اگر زو بترسی نباشد شگفت
|
ز هیتال وز لشکر غاتفر
|
|
مکن یاد وتیمار ایشان مخور
|
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
|
|
زخاقان که بنشست ازان روی آب
|
به روشن روان کار ایشان بساز
|
|
تویی درجهان شاه گردن فراز
|
فروغ از تو گیرد روان و خرد
|
|
انوشه کسی کو روان پرورد
|
تو داناتری از بزرگ انجمن
|
|
نبایدت فرزانه و رای زن
|
تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت
|
|
که با فر و برزی و با رای و بخت
|
اگر شاه سوی خراسان شود
|
|
ازین پادشاهی هراسان شود
|
هرآن گه که بینند بیشاه بوم
|
|
زمان تا زمان لشکر آید ز روم
|
از ایرانیان باز خواهند کین
|
|
نماند بروبوم ایران زمین
|
نه کس پای برخاک ایران نهاد
|
|
نه زین پادشاهی ببد کرد یاد
|
اگر شاه را رای کینست وجنگ
|
|
ازو رام گردد به دریا نهنگ
|
چو بشنید ز ایرانیان شهریار
|
|
ز بزم وز پرخاش وز کارزار
|
کسی را نبد گرد رزم آرزوی
|
|
به بزم و بناز اندرون کرده خوی
|
بدانست شاه جهان کدخدای
|
|
که اندر دل بخردان چیست رای
|
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
|
|
کزو دارم اندر دو گیتی هراس
|
که ایشان نجستند جز خواب وخورد
|
|
فراموش کردند گرد نبرد
|
شما را بر آسایش و بزمگاه
|
|
گران شد چنینتان سر از رزمگاه
|
تن آسان شود هرک رنج آورد
|
|
ز رنج تنش باز گنج آورد
|
به نیروی یزدان سرماه را
|
|
بسیجیم یک سر همه راه را
|
به سوی خراسان کشم لشکری
|
|
بخواهم سپاهی ز هرکشوری
|
جهان از بدان پاک بیخوکنم
|
|
بداد ودهش کشوری نو کنم
|
همه نامداران فروماندند
|
|
به پوزش برو آفرین خواندند
|
که ای شاه پیروز با فر و داد
|
|
زمانه به دیدار توشاد باد
|
همه نامداران تو را بندهایم
|
|
به فرمان و رایت سرافگندهایم
|
هرآنگه که فرمان دهد کارزار
|
|
نبیند ز ما کاهلی شهریار
|
ازان پس چو بنشست با رایزن
|
|
بزرگان وکسری شدند انجمن
|
همیبود ازین گونه تا ماه نو
|
|
برآمد نشست از برگاه نو
|
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
|
|
نهادند بر چادر لاژورد
|
بدیدند بر چهرهی شاه ماه
|
|
خروشی برآمد ز درگاه شاه
|
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ
|
|
زمین شد به کردار زرین جناغ
|
خروش آمد و نالهی گاو دم
|
|
ببستند بر پیل رویینه خم
|
دمادم به لشکر گه آمد سپاه
|
|
تبیره زنان برگرفتند راه
|
بدرگاه شد یزدگرد دبیر
|
|
ابا رایزن موبد اردشیر
|
نبشتند نامه به هر کشوری
|
|
بهر نامداری و هرمهتری
|
که شد شاه با لشکر از بهر رزم
|
|
شما کهتری را مسازید بزم
|
بفرمود نامه بخاقان چین
|
|
فغانیش راهم بکرد آفرین
|
یکی لشکری از مداین براند
|
|
که روی زمین جز بدریا نماند
|
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه
|
|
درفش جهاندار بر قلبگاه
|
یکی لشکری سوی گرگان کشید
|
|
که گشت آفتاب از جهان ناپدید
|
بیاسود چندی ز بهر شکار
|
|
همیگشت درکوه و در مرغزار
|
بسغد اندرون بود خاقان که شاه
|
|
به گرگان همی رای زد با سپاه
|
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
|
|
شده سغد یکسر چو دریای آب
|
همیگفت خاقان سپاه مرا
|
|
زمین برنتابد کلاه مرا
|
از ایدر سپه سوی ایران کشیم
|
|
وز ایران به دشت دلیران کشیم
|
همه خاک ایران به چین آوریم
|
|
همان تازیان را بدین آوریم
|
نمانم که کس تاج دارد نه تخت
|
|
نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت
|
همیبود یک چند باگفت وگوی
|
|
جهانجوی با لشکری جنگجوی
|
چنین تا بیامد ز شاه آگهی
|
|
کز ایران بجنبید با فرهی
|
وزان به خت پیروزی و دستگاه
|
|
ز دریا به دریا کشیده سپاه
|
بپیچید خاقان چو آگاه شد
|
|
به رزم اندرون راه کوتاه شد
|
به اندیشه بنشست با رایزن
|
|
بزرگان لشکر شدند انجمن
|
سپهدار خاقان به دستور گفت
|
|
که این آگهی خوار نتوان نهفت
|
شنیدم که کسری به گرگان رسید
|
|
همه روی کشور سپه گسترید
|
ندارد همانا ز ما آگاهی
|
|
وگر تارک از رای دارد تهی
|
ز چین تا به جیحون سپاه منست
|
|
جهان زیر فر کلاه منست
|
مرا پیش او رفت باید به جنگ
|
|
بپوشد درم آتش نام وننگ
|
گماند کزو بگذری راه نیست
|
|
و گر در زمانه جز او شاه نیست
|
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی
|
|
شوم با سواران چین پیش اوی
|
خردمند مردی به خاقان چین
|
|
چنین گفت کای شهریار زمین
|
تو با شاه ایران مکن رزم یاد
|
|
مده پادشاهی و لشکر به باد
|
ز شاهان نجوید کسی جای اوی
|
|
مگر تیره باشد دل و رای اوی
|
که با فر او تخت را شاه نیست
|
|
بدیدار او در فلک ماه نیست
|
همی باژ خواهد ز هند وز روم
|
|
ز جایی که گنجست و آباد بوم
|
خداوند تاجست و زیبای تخت
|
|
جهاندار و بیدار و پیروز بخت
|
چوبشنید خاقان ز موبد سخن
|
|
یکی رای شایسته افگند بن
|
چنین گفت با کاردان راهجوی
|
|
که این را چه بیند خردمند روی
|
دوکارست پیش اندرون ناگزیر
|
|
که خامش نشاید بدن خیره خیر
|
که آن را به پایان جز از رنج نیست
|
|
به از بر پراگندن گنج نیست
|
ز دینار پوشش نیاید نه خورد
|
|
نه گستردنی روز ننگ و نبرد
|
بدو ایمنی باید و خوردنی
|
|
همان پوشش و نغز گستردنی
|
هرآنکس که از بد هراسان شود
|
|
درم خوار گیرد تن آسان شود
|
ز لشکر سخنگوی ده برگزید
|
|
که دانند گفتار دانا شنید
|
یکی نامه بنبشت با آفرین
|
|
سخندان چینی چو ار تنگ چین
|
برفت آن خرد یافته ده سوار
|
|
نهان پرسخن تا درشهریار
|
به کسری چو برداشتند آگهی
|
|
بیاراست ایوان شاهنشهی
|
بفرمود تا پرده برداشتند
|
|
ز درگاهشان شاد بگذاشتند
|
برفتند هر ده برشهریار
|
|
ابا نامه و هدیه و با نثار
|
جهاندار چون دید بنواختشان
|
|
ز خاقان بپرسید و بنشاختشان
|
نهادند سر پیش او بر زمین
|
|
بدادند پیغام خاقان چین
|
به چینی یکی نامهای برحریر
|
|
فرستاده بنهاد پیش دبیر
|
دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت
|
|
همه انجمن ماند اندر شگفت
|
سر نامه بود از نخست آفرین
|
|
ز دادار بر شهریار زمین
|
دگر سر فرازی و گنج و سپاه
|
|
سلیح وبزرگی نمودن به شاه
|
سه دیگر سخن آنک فغفور چین
|
|
مراخواند اندر جهان آفرین
|
مرا داد بیآرزو دخترش
|
|
نجویند جز رای من لشکرش
|
وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه
|
|
فرستاد وهیتال بستد ز راه
|
بران کینه رفتم من از شهر چاج
|
|
که بستانم از غاتفر گنج وتاج
|
بدان گونه رفتم ز گلزریون
|
|
که شد لعلگون آب جیحون ز خون
|
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
|
|
بگوینده برخواندیم آفرین
|
ز پیروزی شاه ومردانگی
|
|
خردمندی و شرم و فرزانگی
|
همه دوستی بودی اندرنهان
|
|
که جوییم باشهریار جهان
|
چو آن نامه بشنید و گفتار اوی
|
|
بزرگی ومردی وبازار اوی
|
فرستاده راجایگه ساختند
|
|
ستودند بسیار و بنواختند
|
چو خوان ومی آراستی میگسار
|
|
فرستاده راخواستی شهریار
|
ببودند یک ماه نزدیک شاه
|
|
به ایوان بزم و به نخچیرگاه
|
یکی بارگه ساخت روزی به دشت
|
|
ز گردسواران هوا تیره گشت
|
همه مرزبانان زرین کمر
|
|
بلوچی و گیلی به زرین سپر
|
سراسر بدان بارگاه آمدند
|
|
پرستنده نزدیک شاه آمدند
|
چوسیصدز پیلان زرین ستام
|
|
ببردند وشمشیر زرین نیام
|
درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت
|
|
توگویی که زر اندر آهن سرشت
|
بدیبا بیاراسته پشت پیل
|
|
بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل
|
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش
|
|
همی کر شد مردم تیزگوش
|
فرستادهی بردع وهند و روم
|
|
ز هر شهریاری ز آباد بوم
|
ز دشت سواران نیزه گزار
|
|
برفتند یک سر سوی شهریار
|
به چینی نمود آنک شاهی کراست
|
|
ز خورشید تا پشت ماهی کراست
|
هوا پر شد از جوش گرد سوار
|
|
زمین پرشد از آلت کار زار
|
به دشت اندر آورد گه ساختند
|
|
سواران جنگی همیتاختند
|
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان
|
|
بگشتند گردنکشان یک زمان
|
همه دشت ژوپینزن و نیزهدار
|
|
به یک سو پیاده به یک سو سوار
|
فرستادهگان را ز هر کشوری
|
|
ز هر نامداری و هر مهتری
|
شگفت آمد از لشکر و ساز اوی
|
|
همان چهره و نام وآواز اوی
|
فرستادگان یک به دیگر به راز
|
|
بگفتند کین شاه گردنفراز
|
هنر جوید وهیچ پیچد عنان
|
|
به کردار پیکر نماید سنان
|
هنرگرد نمودی به ما شهریار
|
|
ازو داشتی هر یکی یادگار
|
چو هریک برفتی برشاه خویش
|
|
سخن داشتی یارهمراه خویش
|
بگفتی که چون شاه نوشینروان
|
|
بدیده نبینند پیر و جوان
|
سخن هرچ گفتند اندر نهان
|
|
بگفتند با شهریار جهان
|
به گنجور فرمود پس شهریار
|
|
که آرد به دشت آلت کارزار
|
بیاورد خفتان وخود و زره
|
|
بفرمود تا برگشاید گره
|
گشاده برون کرد زورآزمای
|
|
نبرداشتی جوشن او زجای
|
همان خود و خفتان و کوپال اوی
|
|
نبرداشتی جز بر و یال اوی
|
کمانکش نبودی به لشکر چنوی
|
|
نه ازنامداران چنان جنگجوی
|
به آوردگه رفت چون پیل مست
|
|
یکی گرزه گاو پیکر به دست
|
به زیر اندرون با رهی گامزن
|
|
ز بالای او خیره شد انجمن
|
خروش آمد و ناله کرنای
|
|
هم از پشت پیلان جرنگ درای
|
تبیره زنان پیش بردند سنج
|
|
زمین آمد از سم اسبان به رنج
|
شهنشاه با خود و گبر و سنان
|
|
چپ و راست گردان و پیچان عنان
|
فرستادگان خواندند آفرین
|
|
یکایک نهادند سر بر زمین
|
به ایوان شد از دشت شاه جهان
|
|
یکایک برفتند با اومهان
|
بفرمود تا پیش او شد دبیر
|
|
ابا موبد موبدان اردشیر
|
به قرطاس برنامهی خسروی
|
|
نویسنده بنوشت بر پهلوی
|
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
|
|
سرنامه کرد آفرین از نخست
|
بران دادگر کوسپهر آفرید
|
|
بلندی وتندی و مهر آفرید
|
همه بندهگانیم و او پادشاست
|
|
خرد برتوانایی او گواست
|
نفس جز به فرمان اونشمرد
|
|
پی مور بی او زمین نسپرد
|
ازو خواستم تا مگر آفرین
|
|
رساند ز ما سوی خاقان چین
|
نخست آنک گفتی ز هیتالیان
|
|
کزان گونه بستند بد را میان
|
به بیداد برخیره خون ریختند
|
|
به دام نهاده خود آویختند
|
اگر بد کنش زور دارد چو شیر
|
|
نباید که باشد به یزدان دلیر
|
چوایشان گرفتند راه پلنگ
|
|
تو پیروز گشتی برایشان به جنگ
|
و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه
|
|
ز نیروی فغفور و تخت و کلاه
|
کسی کز بزرگی زند داستان
|
|
نباشد خردمند همداستان
|
توتخت بزرگی ندیدی نه تاج
|
|
شگفت آمدت لشکر و مرز چاج
|
چنین باکسی گفت باید که گنج
|
|
نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج
|
بزرگان گیتی مرا دیدهاند
|
|
کسان کم ندیدند بشنیدهاند
|
که دریای چین را ندارم بب
|
|
شود کوه از آرام من درشتاب
|
سراسر زمین زیر گنج منست
|
|
کجا آب وخاکست رنج منست
|
سه دیگر کجا دوستی خواستی
|
|
به پیوند ما دل بیاراستی
|
همی بزم جویی مرا نیست رزم
|
|
نه خرد کسی رزم هرگز به بزم
|
و دیگر که با نامبردار مرد
|
|
نجوید خردمند هرگز نبرد
|
بویژه که خود کرده باشد به جنگ
|
|
گه رزم جستن نجوید درنگ
|
بسی دیده باشد گه کارزار
|
|
نخواهد گه رزم آموزگار
|
دل خویش باید که درجنگ سخت
|
|
چنان رام دارد که با تاج و تخت
|
تو را یار بادا جهان آفرین
|
|
بماناد روشن کلاه و نگین
|
نهادند برنامه بر مهر شاه
|
|
بیاراست آن خسروی تاج و گاه
|
برسم کیان خلعت آراستند
|
|
فرستاده را پیش اوخواستند
|
ز پیغام هرچش به دل بود نیز
|
|
به گفتار بر نامه بفزود نیز
|
بخوبی برفتند ز ایوان شاه
|
|
ستایش کنان برگرفتند راه
|
رسیدند پس پیش خاقان چین
|
|
سراسر زبانها پر از آفرین
|
جهاندیده خاقان بپردخت جای
|
|
بیامد برتخت او رهنمای
|
فرستادهگان راهمه پیش خواند
|
|
ز کسری فراوان سخنها براند
|
نخست ازهش و دانش و رای اوی
|
|
ز گفتار و دیدار و بالای او
|
دگر گفت چندست با او سپاه
|
|
ازیشان که دارد نگین و کلاه
|
ز داد وز بیداد وز کشورش
|
|
هم از لشکر و گنج وز افسرش
|
فرستاده گویا زبان برگشاد
|
|
همه دیدها پیش او کرد یاد
|
به خاقان چین گفت کای شهریار
|
|
تواو را بدین زیردستی مدار
|
بدین روزگاری که ما نزد اوی
|
|
ببودیم شادان دل و تازه روی
|
به ایوان رزم و به دشت شکار
|
|
ندیدیم هرگز چنو شهریار
|
به بالای سروست و هم زور پیل
|
|
به بخشندگی همچو دریای نیل
|
چو برگاه باشد سپهر وفاست
|
|
به آورد گه هم نهنگ بلاست
|
اگر تیز گردد بغرد چو ابر
|
|
از آواز او رام گردد هژبر
|
وگر میگسارد به آواز نرم
|
|
همی دل ستاند به گفتار گرم
|
خجسته سرو شست بر گاه و تخت
|
|
یکی بارور شاخ زیبا درخت
|
همه شهر ایران سپاه ویند
|
|
پرستندگان کلاه ویند
|
چوسازد به دشت اندرون بارگاه
|
|
نگنجد همی درجهان آن سپاه
|
همه گرزداران با زیب وفر
|
|
همه پیشکاران به زرین کمر
|
ز پیل وز بالا و از تخت عاج
|
|
ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج
|
کس آیین او رانداند شمار
|
|
به گیتی جز از دادگر شهریار
|
اگر دشمنش کوه آهن شود
|
|
برخشم اوچشم سوزن شود
|
هرآنکس که سیر آید از روزگار
|
|
شود تیز وبا او کند کارزار
|
چوخاقان چین آن سخنها شنید
|
|
بپژمرد وشد چون گل شنبلید
|
دلش زان سخنها بدو نیم شد
|
|
وز اندیشه مغزش پر از بیم شد
|
پراندیشه بنشست با رایزن
|
|
چنین گفت با نامدار انجمن
|
که ای بخردان روی این کارچیست
|
|
پراندیشه وخسته ز آزار کیست
|
| | |
|