نباید که پیروز گشته به جنگ
|
|
همه نامها بازگردد به ننگ
|
ز هرگونهی موبدان خواستند
|
|
چپ و راست گفتند و آراستند
|
چنین گفت خاقان که اینست راه
|
|
که مردم فرستیم نزدیک شاه
|
به اندیشه در کار پیشی کنیم
|
|
بسازیم با شاه وخویشی کنیم
|
پس پرده ما بسی دخترست
|
|
که برتارک بانوان افسرست
|
یکی را به نام شهنشه کنیم
|
|
ز کار وی اندیشه کوته کنیم
|
چو پیوند سازیم با او به خون
|
|
نباشد کس اورا به بد رهنمون
|
بدو نازش وسرفرازی بود
|
|
وزو بگذری جنگ و بازی بود
|
ردان را پسند آمد این رایشاه
|
|
به آواز گفتند کاین است راه
|
ز لشکر سه پرمایه را برگزید
|
|
که گویند و دانند پاسخ شنید
|
درگنج دینار بگشاد و گفت
|
|
که گوهر چرا باید اندر نهفت
|
اگر نام راباید و ننگ را
|
|
وگر بخشش و رزم و آهنگ را
|
یکی هدیهای ساخت کاندر جهان
|
|
کسی آن ندید از کهان ومهان
|
دبیر جهاندیده را پیش خواند
|
|
سخن هرچ بودش به دل در براند
|
نخست آفرین کرد برکردگار
|
|
توانا ودانا و پروردگار
|
خداوند کیوان و خورشید وماه
|
|
خداوند پیروزی ودستگاه
|
ز بنده نخواهد جز از راستی
|
|
نجوید به داد اندرون کاستی
|
ازو باد برشاه ایران درود
|
|
خداوند شمشیر و کوپال و خود
|
خداوند دانایی وتاج وتخت
|
|
ز پیروزگر یافته کام و بخت
|
بداند جهاندار خسرونژاد
|
|
خردمند با سنگ و فرهنگ و راد
|
که مردم به مردم بوند ارجمند
|
|
اگر چند باشد بزرگ و بلند
|
فرستادگان خردمند من
|
|
که بودند نزدیک پیوند من
|
ازان بارگه چون بدین بارگاه
|
|
رسیدند وگفتند چندی ز شاه
|
ز داد وخردمندی و بخت اوی
|
|
ز تاج و سرافرازی و تخت اوی
|
چنان آرزو خاست کز فر تو
|
|
بباشیم در سایهی پرتو
|
گرامیتو راز خون دل چیز نیست
|
|
هنرمند فرزند با دل یکیست
|
یکی پاک دامن که آهستهتر
|
|
فزونتر بدیدار وشایستهتر
|
بخواهد ز من گر پسند آیدش
|
|
همانا که این سودمند آیدش
|
نباشد جدا مرز ایران ز چین
|
|
فزاید ز ما درجهان آفرین
|
پس اندر نبشتند چینی حریر
|
|
ببردند با مهر پیش وزیر
|
سه مرد گرانمایه وچربگوی
|
|
گزین کرد خاقان ز خویشان اوی
|
برفتند زان بارگاه بلند
|
|
به ایران به نزدیک شاه ارجمند
|
چو بشنید کسری بیاراست تاج
|
|
نشست از بر خسروی تخت عاج
|
سه مرد گرانمایه و هوشمند
|
|
رسیدند نزدیک تخت بلند
|
سه بدره ز دینار چون سی هزار
|
|
ببردند و کردند پیشش نثار
|
ز زرین و سیمین و دیبای چین
|
|
درفشانتر ازآسمان بر زمین
|
فرستادگان را چو بنشاختند
|
|
به چینی زبان آفرین ساختند
|
سزاوار ایشان یکی جایگاه
|
|
همانگه بیاراست دستور شاه
|
بگشت اندرین نیز یک شب سپهر
|
|
چو برزد سر از کوه تابنده مهر
|
نشست از برتخت پیروز شاه
|
|
ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه
|
بفرمود تاموبد و رایزن
|
|
برفتند با نامدار انجمن
|
چنین گفت کان نامهی برحریر
|
|
بیارند و بنهند پیش دبیر
|
همه نامداران نشستند گرد
|
|
خرامان بر شاه شد یزدگرد
|
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
|
|
همه انجمن در شگفتی بماند
|
ز بس خوبی و پوزش وآفرین
|
|
که پیدا بد از گفت خاقان چین
|
همه سرفرازان پرهیزکار
|
|
ستایش گرفتند برشهریار
|
که یزدان سپاس و بدویم پناه
|
|
که ننشست یک شاه بر پیشگاه
|
به پیروزی و فرو اورند شاه
|
|
بخوبی ونرمی و پیوند شاه
|
همه دشمنان پیش تو بندهاند
|
|
وگر کهتری راسرافگندهاند
|
همه بیم زان لشکر چاج بود
|
|
ز خاقان که با گنج و با تاج بود
|
به فر شهنشاه شد نیکخواه
|
|
همی راه جوید به نزدیک شاه
|
هرآنکس که دارد ز گردان خرد
|
|
تن آسانی و راستی پرورد
|
چودانست خاقان که او تاو شاه
|
|
ندارد به پیوند او جست راه
|
نباید بدین کار کردن درنگ
|
|
که کس را ز پیوند اونیست ننگ
|
ز چین تا بخارا سپاه ویند
|
|
همه مهتران نیک خواه ویند
|
چو بشنید گفتار آن بخردان
|
|
بزرگان و بیداردل موبدان
|
ز بیگانه ایوان بپرداختند
|
|
فرستاده را پیش بنشاختند
|
شهنشاه بسیار بنواختشان
|
|
به نزدیکی تخت بنشاختشان
|
پیام جهاندار بگزاردند
|
|
براسب سخن پای بفشاردند
|
چو بشنید شاه آن سخنهای گرم
|
|
ز گردان چینی به آواز نرم
|
چنین داد پاسخ که خاقان چین
|
|
بزرگست و با دانش وآفرین
|
به فرزند پیوند جوید همی
|
|
رخ دوستی را بشوید همی
|
هرآنکس که دارد روانش خرد
|
|
به چشم خرد کارها بنگرد
|
بسازیم و این رای فرخ نهیم
|
|
سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم
|
چنان باید اکنون که خاقان چین
|
|
دل ماکند شاد بر به گزین
|
کسی را فرستم که دارد خرد
|
|
شبستان او سر به سر بنگرد
|
یکی برگزیند که نامی ترست
|
|
به خاقان چین برگرامی ترست
|
ببیند که تا چون بود مادرش
|
|
بود از نژاد کیان گوهرش
|
چواین کرده باشد که کردیم یاد
|
|
سخن را به پیوستگی داد داد
|
فرستادگان خواندند آفرین
|
|
که از شاه شادست خاقان چین
|
که در پرده پوشیده رویان اوی
|
|
ز دیدار آنکس نپوشند روی
|
شهنشاه بشنید ز ایشان سخن
|
|
برو تازه شد روزگار کهن
|
نویسندهی نامه را پیش خواند
|
|
ز خاقان فراوان سخنها براند
|
بفرمود تا نامه پاسخ نبشت
|
|
گزینده سخنهای فرخ نبشت
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
جهاندار پیروز و پروردگار
|
به فرمان اویست گیتی به پای
|
|
همویست بر نیک و بد رهنمای
|
کسی راکه خواهد کند ارجمند
|
|
ز پستی برآرد به چرخ بلند
|
دگر مانده اندر بد روزگار
|
|
چو نیکی نخواهد بدو کردگار
|
بهرنیکی از وی شناسم سپاس
|
|
وگر بد کنم زو دل اندر هراس
|
نباید که جان باشد اندر تنم
|
|
اگر بیم و امید از و برکنم
|
رسید این فرستادهی به آفرین
|
|
ابا گرم گفتار خاقان چین
|
شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت
|
|
ز پاکان که او دارد اندر نهفت
|
مرا شاد شد دل زپیوند تو
|
|
بویژه ز پوشیده فرزند تو
|
فرستادم اینک یکی هوشمند
|
|
که دارد خرد جان او را ببند
|
بیاید بگوید همه راز من
|
|
ز فرجام پیوند و آغاز من
|
همیشه تن و جانت پرشرم باد
|
|
دلت شاد و پشتت به ما گرم باد
|
نویسنده چون خامه بیکار گشت
|
|
بیاراست قرطاس واندر نوشت
|
همان چون سرشک قلم کرد خشک
|
|
نهادند مهری بروبر ز مشک
|
برایشان یکی خلعت افگند شاه
|
|
کزان ماند اندر شگفتی سپاه
|
گزین کرد کسری خردمند و راد
|
|
کجا نام او بود مهران ستاد
|
ز ایرانیان نامور صد سوار
|
|
سخنگوی و شایسته و نامدار
|
چنین گفت کسری به مهران ستاد
|
|
که رو شاد و پیروز با مهر و داد
|
زبان وگمان بایدت چربگوی
|
|
خرد رهنمای ودل آزر مجوی
|
شبستان او را نگه کن نخست
|
|
بد و نیک بایدکه دانی درست
|
به آرایش چهره و فر و زیب
|
|
نباید که گیرندت اندر فریب
|
پس پردهی او بسی درخترست
|
|
که با فر و بالا و با افسرست
|
پرستار زاده نیاید به کار
|
|
اگر چند باشد پدر شهریار
|
نگر تا کدامست با شرم و داد
|
|
به مادر که دارد ز خاتون نژاد
|
نبیره جهاندار فغفور چین
|
|
ز پشت سپهدار خاقان چین
|
اگر گوهرتن بود با نژاد
|
|
جهان زو شود شاد او نیز شاد
|
چوبشنید مهران ستاد این ز شاه
|
|
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
|
برفت از بر گاه گیتیفروز
|
|
به فرخنده فال و بخرداد روز
|
به خاقان چین آگهی شد که شاه
|
|
فرستاده مهران ستاد و سپاه
|
چوآمد به نزدیک خاقان چین
|
|
زمین را ببوسید و کرد آفرین
|
جهانجوی چون دید بنواختش
|
|
یکی نامور جایگه ساختش
|
ازان کارخاقان پراندیشه گشت
|
|
به سوی شبستان خاتون گذشت
|
سخنهای نوشینروان برگشاد
|
|
ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد
|
بدو گفت کین شاه نوشینروان
|
|
جوانست و بیدار و دولت جوان
|
یکی دختری داد باید بدوی
|
|
که ما را فزاید بدو آبروی
|
تو را در پس پرده یک دخترست
|
|
کجا بر سر بانوان افسرست
|
مرا آرزویست از مهر اوی
|
|
که دیده نبردارم از چهر اوی
|
چهارست نیز از پرستندگان
|
|
پرستار و بیداردل بندگان
|
از ایشان یکی را سپارم بدوی
|
|
برآسایم از جنگ وز گفت و گوی
|
بدو گفت خاتون که با رای تو
|
|
نگیرد کس اندر جهان جای تو
|
برین گونه یک شب بپیمود خواب
|
|
چنین تا برآمد ز کوه آفتاب
|
بیامد بدر گاه مهران ستاد
|
|
برتخت او رفت و نامه بداد
|
چوآن نامه برخواند خاقان چین
|
|
ز پیمان بخندید وز به گزین
|
کلید شبستان بدو داد و گفت
|
|
برو تا کرا بینی اندر نهفت
|
پرستار با او بیامد چهار
|
|
که خاقان بدیشان بدی استوار
|
چومهران ستاد آن سخنها شنید
|
|
بیاورد با استواران کلید
|
درحجره بگشاد و اندر شدند
|
|
پرستندگان داستانها زدند
|
که آن راکه اکنون تو بینی بداد
|
|
ستاره ندیدست و خورشید و باد
|
شبستان بهشتی شد آراسته
|
|
پر از ماه و خورشید و پرخواسته
|
پری چهره بر گاه بنشست پنج
|
|
همه برسران تاج و در زیر گنج
|
مگر دخت خاتون که افسر نداشت
|
|
همان یاره وطوق وگوهرنداشت
|
یکی جامهی کهنه بد بر برش
|
|
کلاهی زمشک ایزدی بر سرش
|
ز گرده برخ برنگارش نبود
|
|
جز آرایش کردگارش نبود
|
یکی سرو بد بر سرش ماه نو
|
|
فروزان ز دیدار او گاه نو
|
چومهران ستاد اندرو بنگرید
|
|
یکی را بدیدار چون او ندید
|
بدانست بینادل رای راد
|
|
که دورند خاقان وخاتون ز داد
|
به دستار ودستان همی چشم اوی
|
|
بپوشید وزان تازه شد خشم اوی
|
پرستنده را گفت نزدیک شاه
|
|
فراوان بود یاره و تاج و گاه
|
من این را که بیتاج و آرایشست
|
|
گزیدم که این اندر افزایشست
|
به رنج از پی به گزین آمدم
|
|
نه از بهر دیبای چین آمدم
|
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر
|
|
نگویی همی یک سخن دلپذیر
|
تو آن را با فر و زیبست و رای
|
|
دل فروز گشته رسیده به جای
|
به بالای سرو و برخ چون بهار
|
|
بداند پرستیدن شهریار
|
همی کودکی نارسیده به جای
|
|
برو برگزینی نه ای پاکرای
|
چنین پاسخ آورد مهران ستاد
|
|
که خاقان اگر سر بپیچد ز داد
|
بداند که شاه جهان کدخدای
|
|
بخواند مرا نیز ناپاک رای
|
من این را پسندم که بیتخت عاج
|
|
ندارد ز بن یاره وطوق وتاج
|
اگر مهتران این نبینند رای
|
|
چوفرمان بود باز گردم به جای
|
نگه کرد خاقان به گفتار اوی
|
|
شگفت آمدش رای وکردار اوی
|
بدانست کان پیر پاکیزه مغز
|
|
بزرگست و شاسیته کار نغز
|
خردمند بنشست با رایزن
|
|
بپالود زایوان شاه انجمن
|
چو پردخته شد جایگاه نشست
|
|
برفتند با زیج رومی بدست
|
ستاره شناسان و کندآوران
|
|
هرآنکس که بودند ز ایشان سران
|
بفرمود تا هر کرا بود مهر
|
|
بجستند یک سر شمار سپهر
|
همیکرد موبد به اختر نگاه
|
|
زکردار خاقان و پیوند شاه
|
چنین گفت فرجام کای شهریار
|
|
دلت را ببد هیچ رنجه مدار
|
که این کار جز بر بهی نگذرد
|
|
ببد رای دشمن جهان نسپرد
|
چنینست راز سپهر بلند
|
|
همان گردش اختر سودمند
|
کزین دخت خاقان وز پشت شاه
|
|
بیاید یکی شاه زیبای گاه
|
برو شهریاران کنند آفرین
|
|
همان پرهنر سرفرازان چین
|
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
|
|
بخندید خاتون خورشیدفش
|
چو از چاره دلها بپرداختند
|
|
فرستاده را پیش بنشاختند
|
بگفتند چیزی که بایست گفت
|
|
ز فرزند خاتون که بد در نهفت
|
بپذرفت مهران ستاد از پدر
|
|
به نام شهنشاه پیروزگر
|
میانجی بپذرفت خاقان به داد
|
|
همان راکه دارد ز خاتون نژاد
|
پرستندگان با نثار آمدند
|
|
به شادی بر شهریار آمدند
|
وزان پس یکی گنج آراسته
|
|
بدو در ز هر گونهای خواسته
|
ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج
|
|
همان مهر پیروزه و تخت عاج
|
یکی دیگر ازعود هندی به زر
|
|
برو بافته چند گونه گهر
|
ابا هر یکی افسری شاهوار
|
|
صد اسب و صد استر به زین و به بار
|
شتر بارکرده ز دیبای چین
|
|
بیاراسته پشت اسبان به زین
|
چهل را ز دیبای زربفت گون
|
|
کشیده زبر جد به زر اندرون
|
صد اشتر ز گستردنی بار کرد
|
|
پرستنده سیصد پدیدار کرد
|
همیبود تاهرکسی برنشست
|
|
برآیین چین با درفشی بدست
|
بفرمود خاقان پیروزبخت
|
|
که بنهند برکوههی پیل تخت
|
برو بافته شوشهی سیم و زر
|
|
به شوشه درون چند گونه گهر
|
درفشی درفشان به دیبای چین
|
|
که پیدا نبودی ز دیبا زمین
|
به صد مردش از جای برداشتند
|
|
ز هامون به گردون برافراشتند
|
ز دیبا بیاراست مهدی به زر
|
|
به مهد اندرون نابسوده گهر
|
چو سیصد پرستار با ماهروی
|
|
برفتند شاداندل و راهجوی
|
فرستاد فرزند را نزد شاه
|
|
سپاهی همیرفت با او به راه
|
پرستنده پنجاه و خادم چهل
|
|
برو برگذشتند شادان به دل
|
چوپردخته شد زان بیامد دبیر
|
|
بیاورد مشک و گلاب وحریر
|
یکی نامه بنوشت ار تنگوار
|
|
پر آرایش و بوی و رنگ و نگار
|
نخستین ستود آفریننده را
|
|
جهاندار و بیدار و بیننده را
|
که هرچیز کو سازد اندر بوش
|
|
بران سو بود بندگان را روش
|
شهنشاه ایران مرا افسرست
|
|
نه پیوند او از پی دخترست
|
که تامن شنیدستم از بخردان
|
|
بزرگان و بیدار دل موبدان
|
ز فر و بزرگی و اورند شاه
|
|
بجستم همی رای و پیوند شاه
|
که اندر جهان سر به سر دادگر
|
|
جهاندار چون او نبندد کمر
|
به مردی و پیروزی و دستگاه
|
|
به فر و بنیرو و تخت و کلاه
|
به رادی و دانش به رای وخرد
|
|
ورا دین یزدان همیپرورد
|
فرستادم اینک جهان بین خویش
|
|
سوی شاه کسری به آیین خویش
|
بفرمودهام تا بود بندهوار
|
|
چوشاید پس پردهی شهریار
|
خردگیرد از فر و فرهنگ اوی
|
|
بیاموزد آیین وآهنگ اوی
|
که بخت وخرد رهنمون تو باد
|
|
بزرگی ودانش ستون تو باد
|
نهادند مهر از بر مشک چین
|
|
فرستاده را داد و کرد آفرین
|
یکی خلعت از بهر مهران ستاد
|
|
بیاراست کان کس ندارد به یاد
|
که دادی کسی از مهان جهان
|
|
فرستاده را آشکار ونهان
|
همان نیز یارانش را هدیه داد
|
|
ز دینار وز مشکشان کرد شاد
|
همیرفت با دختر وخواسته
|
|
سواران و پیلان آراسته
|
چنین تا لب رود جیحون کشید
|
|
به مژگان همی از دلش خون کشید
|
همیبود تا رود بگذاشتند
|
|
ز خشکی بران روی برداشتند
|
ز جیحون دلی پر زخون بازگشت
|
|
ز فرزند با درد انباز گشت
|
جو آگاهی آمد ز مهران ستاد
|
|
همی هر کس آن مر ده را هدیه داد
|
یکایک همیخواندند آفرین
|
|
ابرشاه ایران وسالار چین
|
دلی شاد با هدیه و با نثار
|
|
همه مهربان و همه دوستار
|
ببستند آذین به شهر و به راه
|
|
درم ریختند از بر تخت شاه
|
به آموی و راه بیابان مرو
|
|
زمین بود یک سر چو پر تذرو
|
چنین تا به بسطام وگرگان رسید
|
|
تو گفتی زمین آسمان را ندید
|
زآیین که بستند بر شهر و دشت
|
|
براهی که لشکر همیبرگذشت
|
وز ایران همه کودک و مرد و زن
|
|
به راه بت چین شدند انجمن
|
ز بالا بر ایشان گهر ریختند
|
|
به پی زعفران و درم بیختند
|
برآمیخته طشتهای خلوق
|
|
جهان پرشد از نالهی کوس و بوق
|
همه یال اسبان پر از مشک ومی
|
|
شکر با درم ریخته زیر پی
|
ز بس نالهی نای و چنگ و رباب
|
|
نبد بر زمین جای آرام وخواب
|
چوآمد بت اندر شبستان شاه
|
|
به مهد اندرون کرد کسری نگاه
|
یکی سرو دین از برش گرد ماه
|
|
نهاده به مه بر ز عنبر کلاه
|
کلاهی به کردار مشکین زره
|
|
ز گوهر کشیده گره برگره
|
گره بسته از تار و برتافته
|
|
به افسون یک اندر دگر بافته
|
چو از غالیه برگل انگشتری
|
|
همه زیر انگشتری مشتری
|
درو شاه نوشینروان خیره ماند
|
|
برو نام یزدان فراوان بخواند
|
سزاوار او جای بگزید شاه
|
|
بیاراستند از پی ماه گاه
|
چو آگاهی آمد به خاقان چین
|
|
ز ایران و ز شاه ایران زمین
|
وزان شادمانی به فرزند اوی
|
|
شدن شاد وخرم به پیوند اوی
|
بپردخت سغد وسمرقند وچاج
|
|
به قجغار باشی فرستاد تاج
|
ازین شهرها چون برفت آن سپاه
|
|
همی مرزبانان فرستاد شاه
|
جهان شد پر از داد نوشینروان
|
|
بخفتند بردشت پیر و جوان
|
یکایک همیخواندند آفرین
|
|
ز هر جای برشهریار زمین
|
همه دست برداشته به آسمان
|
|
که ای کردگارمکان و زمان
|
تواین داد برشاه کسری بدار
|
|
بگردان ز جانش بد روزگار
|
که از فر و اورند او در جهان
|
|
بدی دور گشت آشکار و نهان
|
به نخجیر چون او به گرگان رسید
|
|
گشاده کسی روی خاقان ندید
|
بشد خواب وخورد از سواران چین
|
|
سواری نبرداشت از اسب زین
|
پراگنده شد ترک سیصد هزار
|
|
به جایی نبد کوشش کارزار
|
کمانی نبایست کردن به زه
|
|
نه که بد از ایدر نه چینی نه مه
|
بدین سان بود فر و برز کیان
|
|
به نخچیر آهنگ شیر ژیان
|
که نام وی و اختر شاه بود
|
|
که هم تخت و هم بخت همراه بود
|
وزان پس بزرگان شدند انجمن
|
|
از آموی تا شهر چاچ و ختن
|
بگفتند کاین شهرهای فراخ
|
|
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
|
ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد
|
|
بسی بود ویران و آرام جغد
|
چغانی وسومان وختلان و بلخ
|
|
شده روز بر هر کسی تار و تلخ
|
بخارا وخوارزم وآموی و زم
|
|
بسی یاد دارمی با درد و غم
|
ز بیداد وز رنج افراسیاب
|
|
کسی را نبد جای آرام وخواب
|
چوکیخسرو آمد برستیم از اوی
|
|
جهانی برآسود از گفت وگوی
|
ازان پس چو ارجاسب شد زورمند
|
|
شد این مرزها پر ز درد وگزند
|
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ
|
|
ندید ایچ ارجاسب جای درنگ
|
برآسود گیتی ز کردار اوی
|
|
که هرگز مبادا فلک یاراوی
|
ازان پس چونرسی سپهدار شد
|
|
همه شهرها پر ز تیمار شد
|
چوشاپور ارمزد بگرفت جای
|
|
ندانست نرسی سرش را ز پای
|
جهان سوی داد آمد و ایمنی
|
|
ز بد بسته شد دست آهرمنی
|
چوخاقان جهان بستد از یزدگرد
|
|
ببد تیزدستی برآورد گرد
|
بیامد جهاندار بهرام گور
|
|
ازو گشت خاقان پر از درد و شور
|
شد از داد او شهرها چون بهشت
|
|
پراگنده شد کار ناخوب و زشت
|
به هنگام پیروز چون خوشنواز
|
|
جهان کرد پر درد و گرم و گداز
|
مبادا فغانیش فرزند اوی
|
|
مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی
|
جهاندار کسری کنون مرز ما
|
|
بپذرفت و پرمایه شد ارز ما
|
بماناد تا جاودان این بر اوی
|
|
جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی
|
که از وی زمین داد بیند کنون
|
|
نبینیم رنج ونه ریزیم خون
|
ازان پس ز هیتال وترک وختن
|
|
به گلزریون برشدند انجمن
|
به هر سو که بد موبدی کاردان
|
|
ردی پاک وهشیار و بسیاردان
|
ز پیران هرآنکس که بد رایزن
|
|
بروبر ز ترکان شدند انجمن
|
چنان رای دیدند یک سر سپاه
|
|
که آیند با هدیه نزدیک شاه
|
چو نزدیک نوشینروان آمدند
|
|
همه یک دل و یک زبان آمدند
|
چنان گشت ز انبوه درگاه شاه
|
|
که بستند برمور و بر پشه راه
|
همه برنهادند سر برزمین
|
|
همه شاه راخواندند آفرین
|
بگفتند کای شاه ما بندهایم
|
|
به فرمان تو در جهان زندهایم
|
همه سرفرازیم با ساز جنگ
|
|
به هامون بدریم چرم پلنگ
|
شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار
|
|
برستند پاک از بد روزگار
|
از ایشان فغانیش بد پیشرو
|
|
سپاهی پسش جنگ سازان نو
|
ز گردان چو خشنود شد شهریار
|
|
بیامد به درگاه سالار بار
|
بپرسید بسیار و بنواختشان
|
|
بهر برزنی جایگه ساختشان
|
وزان پس شهنشاه یزدانپرست
|
|
به خاک آمد از جایگاه نشست
|
ستایش همیکرد برکردگار
|
|
که ای برتر از گردش روزگار
|
تودادی مرا فر وفرهنگ و رای
|
|
تو باشی بهر نیکی رهنمای
|
هر آنکس که یابد ز من آگهی
|
|
ازین پس نجوید کلاه مهی
|
همه کهتری را بسازند کار
|
|
ندارد کسی زهرهی کارزار
|
به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب
|
|
چو من خفته باشم نجویند خواب
|
همه دام ودد پاسبان منند
|
|
مهان جهان کهتران منند
|
کرا برگزینی تو او خوار نیست
|
|
جهان را جز از تو جهاندار نیست
|
تو نیرو دهی تا مگر در جهان
|
|
نخسبد ز من مور خسته روان
|
چنین پیش یزدان فراوان گریست
|
|
نگر تا چنین درجهان شاه کیست
|
به تخت آمد از جایگه نماز
|
|
ز گرگان برفتن گرفتند ساز
|
برآمد خروشیدن گاودم
|
|
ز درگاه آواز رویینه خم
|
سپه برنشست و بنه برنهاد
|
|
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
|
ز دینار و دیبا و تاج و کمر
|
|
ز گنج درم هم ز در و گهر
|
ز اسبان و پوشیده رویان و تاج
|
|
دگر مهد پیروزه و تخت عاج
|
نشستند بر زین پرستندگان
|
|
بت آرای وهرگونهای بندگان
|
فرستاد یکسر سوی طیسفون
|
|
شبستان چینی به پیش اندرون
|
به فرخنده فال و به روز آسمان
|
|
برفتند گرد اندرش خادمان
|
سرموبدان بود مهران ستاد
|
|
بشد با شبستان خاقان نژاد
|
سوی طیسفون رفت گنج و بنه
|
|
سپاهی نماند از یلان یک تنه
|
همه ویژه گردان آزداگان
|
|
بیامد سوی آذرآبادگان
|
سپاهی بیامد ز هر کشوری
|
|
ز گیلان و ز دیلمان لشکری
|
ز کوه بلوج و ز دشت سروچ
|
|
گرازان برفتند گردان کوچ
|
همه پاک با هدیه و با نثار
|
|
به پیش سراپردهی شهریار
|
بدان شهرشد شهریار بزرگ
|
|
که ازمیش کوته کند چنگ گرگ
|
به فر جهاندار کسری سپهر
|
|
دگرگونهتر شد به کین و به مهر
|
به شهری کجا برگذشتی سپاه
|
|
نیازارد زان کشتمندی به راه
|
نجستی کسی ازکسی نان وآب
|
|
برهبر بیاراستی جای خواب
|
برینسان همی گرد گیتی بگشت
|
|
نگه کرد هرجای هامون و دشت
|
جهان دید یک سر پر از کشتمند
|
|
در و دشت پرگاو و پرگوسفند
|
زمینی که آباد هرگز نبود
|
|
بروبر ندیدند کشت و درود
|
نگه کرد کسری برومند یافت
|
|
بهرخانهای چند فرزند یافت
|
خمیده سر از بار شاخ درخت
|
|
به فر جهاندار بیداربخت
|
به منزل رسیدند نزدیک شاه
|
|
فرستادهی قیصر آمد به راه
|
| | |
|