ابا هدیه و جامه و سیم و زر
|
|
ز دیبای رومی و چینی کمر
|
نثاری که پوشیده شد روی بوم
|
|
چنان باژ هرگز نیامد ز روم
|
ز دینار پر کرده ده چرم گاو
|
|
سه ساله فرستاده شد باژ و ساو
|
ز قیصر یکی نامهای با نثار
|
|
نبشته سوی نامور شهریار
|
فرستاده را پیش بنشاندند
|
|
نگه کرد و نامه برو خواندند
|
بسی نرم پیغامها داده بود
|
|
ز چیزی که پیشش فرستاده بود
|
کزین پس فزونتر فرستیم چیز
|
|
که این ساو بد باژ بایست نیز
|
بپذرفت شاه آنک او دید رنج
|
|
فرستاد یکسر همه سوی گنج
|
وزان تخت شاه اندر آمد به اسب
|
|
همیراند تا خان آذرگشسب
|
چو از دور جای پرستش بدید
|
|
شد از آب دیده رخش ناپدید
|
فرود آمد از اسب برسم بدست
|
|
به زمزم همیگفت ولب را ببست
|
همان پیش آتش ستایش گرفت
|
|
جهان آفرین را نیایش گرفت
|
همه زر و گوهر فزونی که برد
|
|
سراسر به گنجور آتش سپرد
|
پراگند بر موبدان سیم و زر
|
|
همه جامه بخشیدشان با گهر
|
همه موبدان زو توانگر شدند
|
|
نیایش کنان پیش آذر شدند
|
به زمزم همیخواندند آفرین
|
|
بران دادگر شهریار زمین
|
و زانجا بیامد سوی طیسفون
|
|
زمین شد ز لشکر که بیستون
|
ز بس خواسته کان پراگنده شد
|
|
ز زر و درم کشور آگنده شد
|
وزان شهر سوی مداین کشید
|
|
که آنجا بدی گنجها را کلید
|
گلستان چین با چهل اوستاد
|
|
همیراند در پیش مهران ستاد
|
چو کسری بیامد برتخت خویش
|
|
گرازان و انباز با بخت خویش
|
جهان چون بهشتی شد آراسته
|
|
ز داد و ز خوبی پر از خواسته
|
نشستند شاهان ز آویختن
|
|
به هر جای بیداد و خون ریختن
|
جهان پرشد از فره ایزدی
|
|
ببستند گفتی دو دست از بدی
|
ندانست کس غارت و تاختن
|
|
دگر دست سوی بدی آختن
|
جهانی به فرمان شاه آمدند
|
|
ز کژی و تاری به راه آمدند
|
کسی کو بره بر درم ریختی
|
|
ازان خواسته دزد بگریختی
|
ز دیبا و دینار بر خشک و آب
|
|
برخشنده روز و به هنگام خواب
|
بپیوست نامه به هر کشوری
|
|
به هرنامداری و هر مهتری
|
ز بازارگانان ترک و ز چین
|
|
ز سقلاب وهرکشوری همچنین
|
ز بس نافهی مشک و چینی پرند
|
|
از آرایش روم وز بوی هند
|
شد ایران به کردار خرم بهشت
|
|
همه خاک عنبر شد و زر خشت
|
جهانی به ایران نهادند روی
|
|
بر آسوده از رنج وز گفت وگوی
|
گلابست گویی هوا را سرشک
|
|
بر آسوده از رنج مرد و پزشک
|
ببارید برگل به هنگام نم
|
|
نبد کشتورزی ز باران دژم
|
جهان گشت پرسبزه وچارپای
|
|
در و دشت گل بود و بام سرای
|
همه رودها همچو دریا شده
|
|
به پالیز گلبن ثریا شده
|
به ایران زبانها بیاموختند
|
|
روانها بدانش برافروختند
|
ز بازارگانان هر مرز و بوم
|
|
ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم
|
ستایش گرفتند بر رهنمای
|
|
فزایش گرفت از گیا چارپای
|
هرآنکس که از دانش آگاه بود
|
|
ز گویندگان بر در شاه بود
|
رد وموبد و بخردان ارجمند
|
|
بداندیش ترسان ز بیم گزند
|
چوخورشید گیتی بیاراستی
|
|
خروشی ز درگاه برخاستی
|
که ای زیردستان شاه جهان
|
|
مدارید یک تن بد اندر نهان
|
هرآنکس که از کار دیدهست رنج
|
|
نیابد به اندازهی رنج گنج
|
بگویند یکسر به سالار بار
|
|
کز آنکس کند مزد او خواستار
|
وگر فام خواهی بیاید ز راه
|
|
درم خواهد از مرد بیدستگاه
|
نباید که یابد تهیدست رنج
|
|
که گنجور فامش بتوزد ز گنج
|
کسی کو کند در زن کس نگاه
|
|
چوخصمش بیاید به درگاه شاه
|
نبیند مگر چاه ودار بلند
|
|
که با دار تیرست و با چاه بند
|
وگر اسب یابند جایی یله
|
|
که دهقان بدر بر کند زان گله
|
بریزند خونش بران کشتمند
|
|
برد گوشت آنکس که یابد گزند
|
پیاده بماند سوارش ز اسب
|
|
به پوزش رود نزد آذرگشسب
|
عرض بسترد نام دیوان اوی
|
|
به پای اندر آرند ایوان اوی
|
گناهی نباشد کم و بیش ازین
|
|
ز پستر بود آنک بد پیش ازین
|
نباشد بران شاه همداستان
|
|
بدر بر نخواهد جز از راستان
|
هرآنکس که نپسندد این راه ما
|
|
مبادا که باشد به درگاه ما
|
جهاندار یک روز بنشست شاد
|
|
بزرگان داننده را بار داد
|
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
|
|
برتخت بنشست بوزرجمهر
|
یکی آفرین کرد برکردگار
|
|
خداوند پیروز و پروردگار
|
چنین گفت کای داور تازه روی
|
|
که بر تو نیابد سخن زشت گوی
|
خجسته شهنشاه پیروزگر
|
|
جهاندار بادانش و با گهر
|
نبشتم سخن چند بر پهلوی
|
|
ابر دفتر و کاغذ خسروی
|
سپردم به گنجور تا روزگار
|
|
برآید بخواند مگر شهریار
|
بدیدم که این گنبد دیرساز
|
|
نخواهد همی لب گشادن به راز
|
اگرمرد برخیزد از تخت بزم
|
|
نهد برکف خویش جان را برزم
|
زمین را بپردازد از دشمنان
|
|
شود ایمن از رنج آهرمنان
|
شود پادشا بر جهان سر به سر
|
|
بیابد سخنها همه دربدر
|
شود دستگاهش چو خواهد فراخ
|
|
کند گلشن و باغ و میدان و کاخ
|
نهد گنج و فرزند گرد آورد
|
|
بسی روز برآرزو بشمرد
|
فر از آورد لشکر وخواسته
|
|
شود کاخ و ایوانش آراسته
|
گر ای دون که درویشباشد به رنج
|
|
فراز آرد از هر سویی نام و گنج
|
ز روی ریا هرچ گرد آورد
|
|
ز صد سال بودنش برنگذرد
|
شود خاک وبیبر شود رنج اوی
|
|
به دشمن بماند همه گنج اوی
|
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه
|
|
نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه
|
چو بشنید آن جستن و باد اوی
|
|
ز گیتی نگیرد کسییاد اوی
|
بدین کار چون بگذرد روزگار
|
|
ازو نام نیکی بود یادگار
|
ز گیتی دوچیزیست جاوید بس
|
|
دگر هرچباشد نماند به کس
|
سخن گفتن نغز و کردار نیک
|
|
نگردد کهن تا جهانست ریک
|
بدین سان بود گردش روزگار
|
|
خنک مرد با شرم و پرهیزگار
|
مکن شهریارا گنه تا توان
|
|
بویژه کزو شرم دارد روان
|
بیآزاری وسودمندی گزین
|
|
که اینست فرهنگ آیین و دین
|
ز من یادگارست چندی سخن
|
|
گمانم که هرگز نگردد کهن
|
چو بگشاد روشن دل شهریار
|
|
فروان سخن کرد زو خواستار
|
بدو گفت فرخ کدامست مرد
|
|
که دارد دلی شاد بیباد سرد
|
چنین گفت کانکو بود بیگناه
|
|
نبردست آهرمن او راز راه
|
بپرسیدش از کژی و راه دیو
|
|
ز راه جهاندار کیهان خدیو
|
بدو گفت فرمان یزدان بهیست
|
|
که اندر دوگیتی ازو فرهیست
|
دربرتری راه آهرمنست
|
|
که مرد پرستنده را دشمنست
|
خنک درجهان مرد پیمان منش
|
|
که پاکی وشرمست پیرامنش
|
چوجانش تنش را نگهبان بود
|
|
همه زندگانیش آسان بود
|
بماند بدو رادی و راستی
|
|
نکوبد درکژی وکاستی
|
هران چیز کان بهره تن بود
|
|
روانش پس از مرگ روشن بود
|
ازین هر دو چیزی ندارد دریغ
|
|
که به هر نیامست گر به هر تیغ
|
کسی کو بود برخرد پادشا
|
|
روان را ندارد به راه هوا
|
سخن نشنو ازمرد افزون منش
|
|
که با جان روشن بود بدکنش
|
چوخستو بیاید به دیگر سرای
|
|
هم ایدر پر از درد ماند به جای
|
کزین بگذری سفله آن را شناس
|
|
که از پاک یزدان ندارد سپاس
|
دریغ آیدش بهرهی تن ز تن
|
|
شود ز آرزوها ببندد دهن
|
همان بهر جانش که دانش بود
|
|
نداند نه از دانشی بشنود
|
بپرسید کسری که از کهتران
|
|
کرا باشد اندیشهی مهتران
|
چنین گفت کان کس که داناترست
|
|
بهر آرزو بر تواناترست
|
کدامست دانا بدوشاه گفت
|
|
که دانش بود مرد را درنهفت
|
چنین گفت کان کو به فرمان دیو
|
|
نپردازد از راه کیهان خدیو
|
دهاند اهرمن هم به نیروی شیر
|
|
که آرند جان وخرد را به زیر
|
بدو گفت کسری که ده دیو چیست
|
|
کزیشان خرد را بباید گریست
|
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
|
|
دو دیوند با زور و گردن فراز
|
دگر خشم ور شکست وننگست وکین
|
|
چو نمام و دوروی و ناپاک دین
|
دهم آنک از کس ندارد سپاس
|
|
به نیکی وهم نیست یزدان شناس
|
بدو گفت ازین شوم ده باگزند
|
|
کدامست آهرمن زورمند
|
چنین داد پاسخ به کسری که آز
|
|
ستمکاره دیوی بود دیرساز
|
که اورا نبینند خشنود ایچ
|
|
همه درفزونیش باشد بسیچ
|
نیاز آنک او را ز اندوه و درد
|
|
همی کور بینند و رخساره زرد
|
کزین بگذری خسرو ادیو رشک
|
|
یکی دردمندی بود بیپزشک
|
اگر در زمانه کسی بیگزند
|
|
به تندی شود جان او دردمند
|
دگر ننگ دیوی بود با ستیز
|
|
همیشه ببد کرده چنگال تیز
|
دگر دیو کینست پرخشم وجوش
|
|
ز مردم بتابد گه خشم هوش
|
نه بخشایش آرد بروبر نه مهر
|
|
دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر
|
دگر دیو نمام کو جز دروغ
|
|
نداند نراند سخن با فروغ
|
بماند سخن چین ودوروی دیو
|
|
بریده دل از بیم کیهان خدیو
|
میان دوتن کین وجنگ آورد
|
|
بکوشد که پیوستگی بشکرد
|
دگر دیو بیدانش وناسپاس
|
|
نباشد خردمند و نیکی شناس
|
به نزدیک او رای و شرم اندکیست
|
|
به چشمش بدو نیک هردو یکیست
|
ز دانا بپرسید پس شهریار
|
|
که چون دیو با دل کند کارزار
|
ببنده چه دادست کیهان خدیو
|
|
که از کار کوته کند دست دیو
|
چنین داد پاسخ که دست خرد
|
|
ز کردار آهرمنان بگذرد
|
خرد باد جان تو را رهنمون
|
|
که راهی درازست پیش اندرون
|
ز شمشیر دیوان خرد جوشنست
|
|
دل وجان داننده زو روشنست
|
گذشته سخن یاد دارد خرد
|
|
به دانش روان را همیپرورد
|
وگر خود بود آنک خوانیم خیم
|
|
که با او ندارد دل از دیو بیم
|
جهان خوش بود بردل نیکخوی
|
|
نگردد بگرد در آرزوی
|
سخنهای باینده گویم کنون
|
|
که دلرا به شادی بود رهنمون
|
همیشه خردمند و امیدوار
|
|
نبیند جز از شادی روزگار
|
نیندیشد از کار بد یک زمان
|
|
ره راست گیرد نگیرد کمان
|
دگر هر که خشنود باشد به گنج
|
|
نیازد نیارد تنش را به رنج
|
کسی کو به گنج و درم ننگرد
|
|
همه روز او برخوشی بگذرد
|
دگر دین یزدان پرستست و بس
|
|
به رنج و به گنج و به آزرم کس
|
ز فرمان یزدان نگردد سرش
|
|
سرشت بدی نیست هم گوهرش
|
برین همنشانست پرهیز نیز
|
|
که نفروشد او راه یزدان به چیز
|
بدو گفت زین ده کدامست شاه
|
|
سوی نیکویها نماینده راه
|
چنین داد پاسخ که راه خرد
|
|
ز هر دانشی بیگمان بگذرد
|
همان خوی نیکوکه مردم بدوی
|
|
بماند همه ساله با آب روی
|
وزین گوهران گوهر استوار
|
|
تن خشندی دیدم از روزگار
|
وزیشان امیدست آهستهتر
|
|
برآسوده از رنج و شایستهتر
|
وزین گوهران آز دیدم به رنج
|
|
که همواره سیری نیابد ز گنج
|
بدو گفت شاه از هنرها چه به
|
|
که گردد بدو مرد جوینده مه
|
چنین داد پاسخ که هر کو ز راه
|
|
نگردد بود با تنی بیگناه
|
بیابد ز گیتی همه کام ونام
|
|
از انجام فرجام و آرام و کام
|
بپرسید ازو نامبردار گو
|
|
کزین ده کدامین بود پیشرو
|
چنین داد پاسخ به آواز نرم
|
|
سخنهای دانش به گفتار گرم
|
فزونی نجوید برین بر خرد
|
|
خرد بیگمان برهنر بگذرد
|
وزان پس ز دانا بپرسید مه
|
|
که فرهنگ مردم کدامست به
|
چنین داد پاسخ که دانش بهست
|
|
خردمند خود برجهان برمهست
|
که دانا بلندی نیازد به گنج
|
|
تن خویش را دور دارد ز رنج
|
ز نیروی خصمش بپرسید شاه
|
|
که چون جست خواهی همی دستگاه
|
چنین داد پاسخ که کردار بد
|
|
بود خصم روشنروان وخرد
|
ز دانا بپرسید پس دادگر
|
|
که فرهنگ بهتر بود گر گهر
|
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
|
|
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
|
گهر بی هنر زار وخوارست وسست
|
|
به فرهنگ باشد روان تندرست
|
بدو گفت جان را زدودن بچیست
|
|
هنرهای تن را ستودن بچیست
|
بگویم کنون گفتها سر به سر
|
|
اگر یادگیری همه دربدر
|
خرد مرد را خلعت ایزدیست
|
|
ز اندیشه دورست ودور از بدیست
|
هنرمند کز خویشتن درشگفت
|
|
بماند هنر زو نباید گرفت
|
همان خوش منش مردم خویش دار
|
|
نباشد به چشم خردمند خوار
|
اگر بخشش ودانش و رسم و داد
|
|
خردمند گرد آورد با نژاد
|
بزرگی و افزونی و راستی
|
|
همیگیرد از خوی بدکاستی
|
ازان پس بپرسید کسری ازوی
|
|
کهای نامور مرد فرهنگ جوی
|
بزرگی به کوشش بود گر به بخت
|
|
که یابد جهاندار ازو تاج وتخت
|
چنین داد پاسخ که بخت وهنر
|
|
چنانند چون جفت با یکدیگر
|
چنان چون تن وجان که یارند وجفت
|
|
تنومند پیدا و جان در نهفت
|
همان کالبد مرد را پوششست
|
|
اگر بخت بیدار در کوششست
|
به کوشش نیاید بزرگی به جای
|
|
مگر بخت نیکش بود رهنمای
|
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
|
|
چو خوابی که بیننده دارد به یاد
|
چو بیدار گردد نبیند به چشم
|
|
اگر نیکویی دید اگر درد وخشم
|
دگر پرسشی برگشاد از نهفت
|
|
بدانا ستوده کدامست گفت
|
چنین داد پاسخ که شاهی که تخت
|
|
بیاراید و زور یابد ز بخت
|
اگر دادگر باشد و نیکنام
|
|
بیابد ز گفتار و کردار کام
|
بدو گفت کاندر جهان مستمند
|
|
کدامست بدروز و ناسودمند
|
چنین داد پاسخ که درویش زشت
|
|
که نه کام یابد نه خرم بهشت
|
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست
|
|
که همواره از درد باید گریست
|
چنین داد پاسخ که داننده مرد
|
|
که دارد ز کردار بد روی زرد
|
بپرسید ازو گفت خرسند کیست
|
|
به بیشی ز چیز آرزومند کیست
|
چنین داد پاسخ که آنکس که مهر
|
|
ندارد برین گرد گردان سپهر
|
بدو گفت ما را چه شایستهتر
|
|
چنین گفت کان کس که آهستهتر
|
بپرسید ازو گفت آهسته کیست
|
|
که بر تیز مردم بباید گریست
|
چنین داد پاسخ که از عیب جوی
|
|
نگر تاکه پیچد سر از گفتگوی
|
به نزدیک او شرم و آهستگی
|
|
هنرمندی و رای و شایستگی
|
بپرسید ازو نامور شهریار
|
|
که ازمردمان کیست امیدوار
|
چنین گفت کان کس که کوشاترست
|
|
دوگوشش بدانش نیوشاترست
|
بپرسید ازو شهریار جهان
|
|
از آگاهی نیک و بد در نهان
|
چنین داد پاسخ که از آگهی
|
|
فراوان بود کژ ومغزش تهی
|
مگر آنک گفتند خاکست جای
|
|
ندانم چه گویم ز دیگر سرای
|
بدو گفت کسری که آباد شهر
|
|
کدامست و مازو چه داریم بهر
|
چنین داد پاسخ که آبادجای
|
|
ز داد جهاندار باشد به پای
|
بپرسید کسری که بیدارتر
|
|
پسندیدهتر مرد وهشیارتر
|
به گیتی کدامست بامن بگوی
|
|
که بفزاید از دانش آبروی
|
چنین داد پاسخ که دانای پیر
|
|
که با آزمایش بود یادگیر
|
بدو گفت کسری که رامش کراست
|
|
که دارد به شادی همی پشت راست
|
چنین داد پاسخ که هر کو زبیم
|
|
بود ایمن و باشدش زر و سیم
|
بدو گفت ما را ستایش به چیست
|
|
به نزدیک هرکس پسندیده کیست
|
چنین داد پاسخ که او را نیاز
|
|
بپوشد همی رشک با ننگ و آز
|
همان رشک و کینش نباشد نهان
|
|
پسندیده او باشد اندر جهان
|
ز مرد شکیبا بپرسید شاه
|
|
که از صبر دارد به سر بر کلاه
|
چنین گفت کان کس که نومید گشت
|
|
دل تیرهرایش چوخورشید گشت
|
دگرآنک روزش بباید شمرد
|
|
به کار بزرگ اندرون دست برد
|
بدو گفت غم دردل کیست بیش
|
|
کز اندوه سیرآید از جان خویش
|
چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت
|
|
بیفتاد و نومید گردد ز بخت
|
بپرسید ازو شهریار بلند
|
|
که از ما که دارد دلی دردمند
|
چنین گفت کان کو خردمند نیست
|
|
توانگر کش از بخت فرزند نیست
|
بپرسید شاه از دل مستمند
|
|
نشسته به گرم اندرون بی گزند
|
بدو گفت با دانشی پارسا
|
|
که گردد برو ابلهی پادشا
|
بپرسید نومیدتر کس کدام
|
|
که دارد توانایی و نیک نام
|
چنین گفت کان کو ز کار بزرگ
|
|
بیفتد بماند نژند وسترگ
|
بپرسید ازو شاه نوشینروان
|
|
که ای مرد دانا و روشنروان
|
که دانی که بینام وآرایشست
|
|
که او از در مهر و بخشایشست
|
بدو گفت مرد فراوان گناه
|
|
گنهکار درویش و بیدستگاه
|
بپرسید وگفتش که برگوی راست
|
|
که تا از گذشته پشیمان کراست
|
چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ
|
|
که بر سر نهد پادشا روز مرگ
|
پشیمان شود دل کند پرهراس
|
|
که جانش به یزدان بود ناسپاس
|
ودیگر که کردار دارد بسی
|
|
به نزدیک آن ناسپاسان کسی
|
بپرسید وگفت ای خرد یافته
|
|
هنرها یک اندر دگر بافته
|
چه دانی کزو تن بود سودمند
|
|
همان بر دل هر کسی ارجمند
|
چنین داد پاسخ که ناتندرست
|
|
که دل را جز از شادمانی نجست
|
چو از درد روزی بسستی بود
|
|
همه آرزو تندرستی بود
|
بپرسید و گفتش که از آرزوی
|
|
چه بیشست پیداکن ای نیک خوی
|
بدو گفت چون سرفرازی بود
|
|
همه آرزو بینیازی بود
|
چو ازبینیازی بود تندرست
|
|
نباید جز از کام دل چیز جست
|
ازان پس چنین گفت با رهنمون
|
|
که بردل چه اندیشه آید فزون
|
چنین داد پاسخ که ای را سه روی
|
|
بسازد خردمند با راهجوی
|
یکی آنک اندیشد از روز بد
|
|
مگر بیگنه برتنش بد رسد
|
بترسد ز کار فریبنده دوست
|
|
که با مغز جان خواهد وخون وپوست
|
سه دیگر ز بیدادگر شهریار
|
|
که بیگار بستاند از مرد کار
|
چه نیکو بود گردش روزگار
|
|
خردیافته مرد آموزگار
|
جهان روشن وپادشا دادگر
|
|
ز گردون نیابی فزون زین هنر
|
بپرسیدش از دین و از راستی
|
|
کزو دور باشد بدو کاستی
|
بدو گفت شاها بدینی گرای
|
|
کزو نگسلد یاد کرد خدای
|
همان دوری از کژی و راه دیو
|
|
بترس از جهانبان و کیهان خدیو
|
به فرمان یزدان نهاده دو گوش
|
|
وزیشان نباشد کسی با خروش
|
ازان پس بپرسیدش از پادشا
|
|
که فرماروانست بر پارسا
|
کزایشان کدامست پیروزبخت
|
|
که باشد به گیتی سزاوار تخت
|
چنین گفت کان کوبود دادگر
|
|
خرد دارد و رای و شرم و هنر
|
بپرسیدش از دوستان کهن
|
|
که باشند هم کوشه و یکسخن
|
چنین داد پاسخ که از مرد دوست
|
|
جوانمردی وداد دادن نکوست
|
نخواهد به تو بد به آزرم کس
|
|
به سختی بود یار و فریادرس
|
بدو گفت کسری کرا بیش دوست
|
|
که با او یکی بود از مغز و پوست
|
چنین داد پاسخ که از نیک دل
|
|
جدایی نخواهد جز از دل گسل
|
دگر آنکسی کو نوازندهتر
|
|
نکوتر به کردار و سازندهتر
|
بپرسید دشمن کرا بیشتر
|
|
که باشد بدو بر بداندیشتر
|
چنین داد پاسخ که برترمنش
|
|
که باشد فروان بدو سرزنش
|
همان نیز کاو از دارد درشت
|
|
پرآژنگ رخساره و بسته مشت
|
بپرسید تا جاودان دوست کیست
|
|
ز درد جدایی که خواهد گریست
|
چنین داد پاسخ که کردار نیک
|
|
نخواهد جدا بودن از یار نیک
|
چه ماند بدو گفت جاوید چیز
|
|
که آن چیز کمی نگیرد به نیز
|
چنین داد پاسخ که انباز مرد
|
|
نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد
|
چنین گفت کین جان دانا بود
|
|
که بر آرزوها توانا بود
|
بدو گفت شاه ای خداوند مهر
|
|
چه باشد به پهنا فزون از سپهر
|
چنین گفت کان شاه بخشنده دست
|
|
ودیگر دل مرد یزدانپرست
|
بپرسید وگفتا چه با زیبتر
|
|
کزان برفرازد خردمند سر
|
چنین داد پاسخ که ای پادشا
|
|
مده گنج هرگز بناپارسا
|
چو کردار با ناسپاسان کنی
|
|
همی خشن خشک اندر آب افگنی
|
بدو گفت اندر چه چیزست رنج
|
|
کزو کم شود مرد را آز گنج
|
بدو داد پاسخ که ای شهریار
|
|
همیشه دلت باد چون نوبهار
|
پرستندهی شاه بدخو ز رنج
|
|
نخواهد تن و زندگانی و گنج
|
بپرسید وگفتش چه دیدی شگفت
|
|
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
|
چنین گفت با شاه بوزرجمهر
|
|
که یک سر شگفتست کار سپهر
|
یکی مرد بینیم با دستگاه
|
|
کلاهش رسیده بابر سیاه
|
که او دست چپ را نداند ز راست
|
|
ز بخشش فزونی نداند نه کاست
|
یکی گردش آسمان بلند
|
|
ستاره بگوید که چونست وچند
|
فلک رهنمونش به سختی بود
|
|
همه بهر او شوربختی بود
|
گرانتر چه دانی بدو گفت شاه
|
|
چنین داد پاسخ که سنگ گناه
|
بپرسید کز برتری کارها
|
|
ز گفتارها هم ز کردارها
|
کدامست با ننگ و با سرزنش
|
|
که باشد ورا هر کسی بدکنش
|
چنین داد پاسخ که ز فتی ز شاه
|
|
ستیهیدن مردم بیگناه
|
توانگرکه تنگی کند درخورش
|
|
دریغ آیدش پوشش و پرورش
|
زنانی که ایشان ندارند شرم
|
|
بگفتن ندارند آواز نرم
|
همان نیکمردان که تندی کنند
|
|
وگر تنگدستان بلندی کنند
|
دروغ آنک بیرنگ و زشتست وخوار
|
|
چه بر نابکار و چه بر شهریار
|
به گیتی ز نیکی چه چیزست گفت
|
|
که هم آشکارست و هم در نهفت
|
کزو مرد داننده جوشن کند
|
|
روان را بدان چیز روشن کند
|
چنین داد پاسخ که کوشان بدین
|
|
به گیتی نیابد جز از آفرین
|
دگر آنک دارد ز یزدان سپاس
|
|
بود دانشی مرد نیکی شناس
|
بدو گفت کسری که کرده چه به
|
|
چه ناکرده از شاه وز مرد مه
|
چه بهتر کزو باز داریم چنگ
|
|
گرفته چه بهتر ز بهر درنگ
|
چه بهتر ز فرمودن وداشتن
|
|
وگر مرد را خوار بگذاشتن
|
به پاسخ نگه داشتن گفت خشم
|
|
که از بیگناهان بخوابند چشم
|
دگر آنک بیدار داری روان
|
|
بکوشی تو در کارها تا توان
|
فروهشته کین برگرفته امید
|
|
بتابد روان زو به کردار شید
|
ز کار بزه چند یابی مزه
|
|
بیفگن مزه دور باش از بزه
|
سپاس ازخداوند خورشید و ماه
|
|
که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه
|
چو این کار دلگیرت آمد ببن
|
|
ز شطرنج باید که رانی سخن
|
| | |
|