چنین گفت شاهوی بیداردل
|
|
که ای پیر دانای و بسیار دل
|
ایا مرد فرزانه و تیز ویر
|
|
ز شاهوی پیر این سخن یادگیر
|
که درهند مردی سرافراز بود
|
|
که با لشکر و خیل و با ساز بود
|
خنیده بهر جای جمهور نام
|
|
به مردی بهر جای گسترده گام
|
چنان پادشا گشته برهندوان
|
|
خردمند و بیدار و روشنروان
|
ورا بود کشمیر تا مرز چین
|
|
برو خواندندی به داد آفرین
|
به مردی جهانی گرفته بدست
|
|
ورا سندلی بود جای نشست
|
همیدون بدش تاج و گنج و سپاه
|
|
همیدون نگین وهمیدون کلاه
|
هنرمند جمهور فرهنگ جوی
|
|
سرافراز با دانش و آبروی
|
بدو شادمان زیردستان اوی
|
|
چه شهری چه از در پرستان اوی
|
زنی بود هم گوهرش هوشمند
|
|
هنرمند و با دانش و بیگزند
|
پسر زاد زان شاه نیکو یکی
|
|
که پیدا نبود از پدر اندکی
|
پدر چون بدید آن جهاندار نو
|
|
هم اندر زمان نام کردند گو
|
برین برنیامد بسی روزگار
|
|
که بیمار شد ناگهان شهریار
|
به کدبانو اندرز کرد و به مرد
|
|
جهانی پر از دادگو را سپرد
|
ز خردی نشایست گو بخت را
|
|
نه تاج و کمر بستن و تخت را
|
سران راهمه سر پر از گرد بود
|
|
ز جمهورشان دل پر از درد بود
|
ز بخشیدن و خوردن و داد اوی
|
|
جهان بود یک سر پر از یاد اوی
|
سپاهی و شهری همه انجمن
|
|
زن و کودک و مرد شد رای زن
|
که این خرد کودک نداند سپاه
|
|
نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه
|
همه پادشاهی شود پرگزند
|
|
اگر شهریاری نباشد بلند
|
به دنبر برادر بد آن شاه را
|
|
خردمند وشایستهی گاه را
|
کجا نام آن نامور مای بود
|
|
به دنبر نشسته دلارای بود
|
جهاندیدگان یک به یک شاهجوی
|
|
ز سندل به دنبر نهادند روی
|
بزرگان کشمیر تا مرز چین
|
|
به شاهی بدو خواندند آفرین
|
ز دنبر بیامد سرافراز مای
|
|
به تخت کیان اندر آورد پای
|
همان تاج جمهور بر سر نهاد
|
|
بداد و ببخشش در اندر گشاد
|
چو با سازشد مام گو را بخواست
|
|
بپرورد و با جان همیداشت راست
|
پری چهره آبستن آمد ز مای
|
|
پسر زاد ازین نامور کدخدای
|
ورا پادشا نام طلخند کرد
|
|
روان را پر از مهر فرزند کرد
|
دوساله شد این خرد و گو هفت سال
|
|
دلاور گوی بود با فر و یال
|
پس از چند گه مای بیمار شد
|
|
دل زن برو پر ز تیمار شد
|
دوهفته برآمد به زاری بمرد
|
|
برفت وجهان دیگری را سپرد
|
همه سندلی زار و گریان شدند
|
|
ز درد دل مای بریان شدند
|
نشستند یک ماه باسوگ شاه
|
|
سرماه یک سر بیامد سپاه
|
همه نامداران وگردان شهر
|
|
هرآنکس که او را خرد بود بهر
|
سخن رفت هرگونه بر انجمن
|
|
چنین گفت فرزانهای رایزن
|
که این زن که از تخم جمهور بود
|
|
همیشه ز کردار بد دور بود
|
همه راستی خواستی نزد شوی
|
|
نبود ایچ تابود جز دادجوی
|
نژادیست این ساخته داد را
|
|
همه راستی را و بنیاد را
|
همان به که این زن بود شهریار
|
|
که او ماند زین مهتران یادگار
|
زگفتار او رام گشت انجمن
|
|
فرستاده شد نزد آن پاک تن
|
که تخت دو فرزند را خود بگیر
|
|
فزاینده کاریست این ناگزیر
|
چوفرزند گردد سزاوار گاه
|
|
بدو ده بزرگی و گنج و سپاه
|
ازان پس هم آموزگارش تو باش
|
|
دلارام و دستور و رایش تو باش
|
به گفتار ایشان زن نیک بخت
|
|
بیفراخت تاج و بیاراست تخت
|
فزونی وخوبی وفرهنگ وداد
|
|
همه پادشاهی بدو گشت شاد
|
دوموبد گزین کرد پاکیزهرای
|
|
هنرمند و گیتی سپرده به پای
|
بدیشان سپرد آن دو فرزند را
|
|
دو مهتر نژاد خردمند را
|
نبودند ز ایشان جدا یک زمان
|
|
بدیدار ایشان شده شادمان
|
چو نیرو گرفتند و دانا شدند
|
|
بهر دانشی بر توانا شدند
|
زمان تا زمان یک ز دیگر جدا
|
|
شدندی برمادر پارسا
|
که ازماکدامست شایستهتر
|
|
به دل برتر و نیز بایستهتر
|
چنین گفت مادر به هر دو پسر
|
|
که تا از شما باکه یابم هنر
|
خردمندی ورای و پرهیز و دین
|
|
زبان چرب و گوینده و بفرین
|
چودارید هر دو ز شاهی نژاد
|
|
خرد باید و شرم و پرهیز وداد
|
چوتنها شدی سوی مادر یکی
|
|
چنین هم سخن راندی اندکی
|
که از ما دو فرزند کشور کراست
|
|
به شاهی و این تخت و افسرکراست
|
بدو مام گفتی که تخت آن تست
|
|
هنرمندی و رای و بخت آن تست
|
به دیگر پسرهم ازینسان سخن
|
|
همیراندی تا سخن شد کهن
|
دل هرد وان شاد کردی به تخت
|
|
به گنج وسپاه وبنام و به بخت
|
رسیدند هر دو به مردی به جای
|
|
بدآموز شد هر دو را رهنمای
|
زرشک اوفتادند هردو به رنج
|
|
برآشوفتند ازپی تاج وگنج
|
همه شهرزایشان بدونیم گشت
|
|
دل نیک مردان پرازبیم گشت
|
زگفت بدآموز جوشان شدند
|
|
به نزدیک مادرخروشان شدند
|
بگفتند کزماکه زیباترست
|
|
که برنیک وبد برشکیباترست
|
چنین پاسخ آورد فرزانه زن
|
|
که باموبدی یکدل ورای زن
|
شمارابباید نشستن نخست
|
|
برام وباکام فرجام جست
|
ازان پس خنیده بزرگان شهر
|
|
هرآنکس که اودارد از رای بهر
|
یکایک بگوییم با رهنمون
|
|
نه خوبست گرمی به کاراندرون
|
کسی کو بجوید همی تاج وگاه
|
|
خردباید ورای وگنج وسپاه
|
چو بیدادگر پادشاهی کند
|
|
جهان پر ز گرم وتباهی کند
|
به مادر چنین گفت پرمایه گو
|
|
کزین پرسش اندر زمانه مرو
|
اگر کشور ازمن نگیرد فروغ
|
|
به کژی مکن هیچ رای دروغ
|
به طلخند بسپار گنج وسپاه
|
|
من او را یکی کهترم نیکخواه
|
وگر من به سال وخرد مهترم
|
|
هم از پشت جمهور کنداورم
|
بدو گوی تا از پی تاج و تخت
|
|
نگیرد به بیدانشی کارسخت
|
بدو گفت مادر که تندی مکن
|
|
براندیشه باید که رانی سخن
|
هرآنکس که برتخت شاهی نشست
|
|
میان بسته باید گشاده دو دست
|
نگه داشتن جان پاک از بدی
|
|
بدانش سپردن ره بخردی
|
هم از دشمن آژیر بودن به جنگ
|
|
نگه داشتن بهرهی نام و ننگ
|
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه
|
|
بپرسد خداوند خورشید و ماه
|
اگر پشه از شاه یابد ستم
|
|
روانش به دوزخ بماند دژم
|
جهان از شب تیره تاریکتر
|
|
دلی باید ازموی باریکتر
|
که از بد کند جان و تن را رها
|
|
بداند که کژی نیارد بها
|
چو بر سرنهد تاج بر تخت داد
|
|
جهانی ازان داد باشند شاد
|
سرانجام بستر ز خشتست وخاک
|
|
وگر سوخته گردد اندر مغاک
|
ازین دودمان شاه جمهور بود
|
|
که رایش ز کردار بد دور بود
|
نه هنگام بد مردن او را بمرد
|
|
جهان را به کهتر برادر سپرد
|
زد نبر بیامد سرافراز مای
|
|
جوان بود و بینا دل وپاک رای
|
همه سندلی پیش اوآمدند
|
|
پر از خون دل و شاه جو آمدند
|
بیامد به تخت مهی برنشست
|
|
میان تنگ بسته گشاده دو دست
|
مرا خواست انباز گشتیم وجفت
|
|
بدان تا نماند سخن درنهفت
|
اگر زانک مهتر برادر تویی
|
|
به هوش وخرد نیز برتر تویی
|
همان کن که جان را نداری به رنج
|
|
ز بهر سرافرازی و تاج وگنج
|
یکی ازشما گرکنم من گزین
|
|
دل دیگری گردد از من بکین
|
مریزید خون از پی تاج وگنج
|
|
که برکس نماند سرای سپنج
|
ز مادر چو بشنید طلخند پند
|
|
نیامدش گفتار او سودمند
|
بمارد چنین گفت کز مهتری
|
|
همی از پی گو کنی داوری
|
به سال ار برادر ز من مهترست
|
|
نه هرکس که او مهتر او بهترست
|
بدین لشکر من فروان کسست
|
|
که همسال او به آسمان کرکسست
|
که هرگز نجویند گاه وسپاه
|
|
نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه
|
پدر گر به روز جوانی بمرد
|
|
نه تخت بزرگی کسی راسپرد
|
دلت جفت بینم همی سوی گو
|
|
برآنی که او را کنی پیشرو
|
من ازگل برین گونه مردم کنم
|
|
مبادا که نام پدر گم کنم
|
یکی مادرش سخت سوگند خورد
|
|
که بیزارم از گنبد لاژورد
|
اگرهرگز این آرزو خواستم
|
|
ز یزدان وبردل بیاراستم
|
مبر زین سن جز به نیکی گمان
|
|
مشو تیز باگردش آسمان
|
که آن راکه خواهد دهد نیکوی
|
|
نگر جز به یزدان به کس نگروی
|
من انداختم هرچ آمد ز پند
|
|
اگر نیست پند منت سودمند
|
نگر تاچه بهتر ز کارآن کنید
|
|
وزین پند من توشهی جان کنید
|
وزان پس همه بخردان را بخواند
|
|
همه پندها پیش ایشان براند
|
کلید درگنج دو پادشا
|
|
که بودند بادانش و پارسا
|
بیاورد وکرد آشکارا نهان
|
|
به پیش جهاندیدگان ومهان
|
سراسر بر ایشان ببخشید راست
|
|
همه کام آن هر دو فرزند خواست
|
چنین گفت زان پس به طلخند گو
|
|
که ای نیک دل نامور یار نو
|
شنیدم که جمهور چندی ز مای
|
|
سرافرازتر بد به سال و برای
|
پدرت آن گرانمایه نیکخوی
|
|
نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی
|
نه ننگ آمدش هرگز از کهتری
|
|
نجست ایچ بر مهتران مهتری
|
نگر تا پسندد چنین دادگر
|
|
که من پیش کهتر ببندم کمر
|
نگفت مادر سخن جز به داد
|
|
تو را دل چرا شد ز بیداد شاد
|
ز لشکر بخوانیم چندی مهان
|
|
خردمند و برگشته گرد جهان
|
ز فرزانگان چون سخن بشنویم
|
|
برای و به گفتارشان بگرویم
|
ز ایوان مادر بدین گفتوگوی
|
|
برفتند ودلشان پر از جستوجوی
|
برین برنهادند هر دو جوان
|
|
کزان پس ز گردان وز پهلوان
|
ز دانا وپاکان سخن بشنویم
|
|
بران سان که باشد بدان بگرویم
|
کز ایشان همی دانش آموختیم
|
|
به فرهنگ دلها برافروختیم
|
بیامد دو فرزانه رهنمای
|
|
میانشان همیرفت هر گونه رای
|
همیخواست فرزانه گو که گو
|
|
بود شاه درسندلی پیشرو
|
هم آنکس که استاد طلخند بود
|
|
به فرزانگی هم خردمند بود
|
همی این بران بر زد وآن برین
|
|
چنین تا دو مهتر گرفتند کین
|
نهاده بدند اندر ایوان دو تخت
|
|
نشسته به تخت آن دو پیروز بخت
|
دلاور دو فرزانه بردست راست
|
|
همی هریکی ازجهان بهرخواست
|
گرانمایگان را همه خواندند
|
|
بایوان چپ و راست بنشاندند
|
زبان برگشادند فرزانگان
|
|
که ای سرفرازان ومردانگان
|
ازین نامداران فرخنژاد
|
|
که دارید رسم پدرشان به یاد
|
که خواهید برخویشتن پادشا
|
|
که دانید زین دوجوان پارسا
|
فروماندند اندران موبدان
|
|
بزرگان و بیدار دل بخردان
|
نشسته همی دوجوان بر دو تخت
|
|
بگفت دو فرزانه نیکبخت
|
بدانست شهری و هم لشکری
|
|
کزان کارجنگ آید و داوری
|
همه پادشاهی شود بر دو نیم
|
|
خردمند ماند به رنج وبه بیم
|
یکی ز انجمن سر برآورد راست
|
|
به آوا سخن گفت و برپای خاست
|
که ما از دو دستور دو شهریار
|
|
چه یاریم گفتن که آید به کار
|
بسازیم فردا یکی انجمن
|
|
بگوییم با یکدگر تن به تن
|
وزان پس فرستیم یک یک پیام
|
|
مگر شهریاران بیابند کام
|
برفتند ز ایوان ژکان و دژم
|
|
لبان پر ز باد و روان پر ز غم
|
بگفتند کین کار با رنج گشت
|
|
ز دست جهاندیده اندر گذشت
|
برادر ندیدیم هرگز دو شاه
|
|
دو دستور بدخواه در پیشگاه
|
ببودند یک شب پرآژنگ چهر
|
|
بدانگه که برزد سر از کوه مهر
|
برفتند یک سر بزرگان شهر
|
|
هرآنکس که شان بود زان کار بهر
|
پر آواز شد سندلی چار سوی
|
|
سخن رفت هرگونه بیآرزوی
|
یکی راز ز گردان بگو بود رای
|
|
یکی سوی طلخند بد رهنمای
|
زبانها ز گفتارشان شد ستوه
|
|
نگشتند همرای و با هم گروه
|
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
|
|
سپاهی وشهری همه تن به تن
|
یکی سوی طلخند پیغام کرد
|
|
زبان را زگو پر ز دشنام کرد
|
دگر سوی گر رفت با گرز و تیغ
|
|
که از شاه جان را ندارم دریغ
|
پرآشوب شد کشور سندلی
|
|
بدان نیکخواهی و آن یک دلی
|
خردمند گوید که در یک سرای
|
|
چوفرمان دوگردد نماند به جای
|
پس آگاهی آمد به طلخند و گو
|
|
که هر بر زنی بایکی پیشرو
|
همه شهر ویران کنند از هوا
|
|
نباید که دارند شاهان روا
|
ببودند زان آگهی پر هراس
|
|
همیداشتندی شب و روز پاس
|
چنان بد که روزی دو شاه جوان
|
|
برفتند بیلشکر و پهلوان
|
زبان برگشادند یک با دگر
|
|
پرآژنگ روی و پراز جنگ سر
|
به طلخند گفت ای برادر مکن
|
|
کز اندازه بگذشت ما را سخن
|
بتا روی بر خیره چیزی مجوی
|
|
که فرزانگان آن نبینند روی
|
شنیدی که جمهور تا زنده بود
|
|
برادر ورا چون یکی بنده بود
|
بمرد او و من ماندم خوار و خرد
|
|
یکی خرد را گاه نتوان سپرد
|
جهان پر ز خوبی بد از رای اوی
|
|
نیارست جستن کسی جای اوی
|
برادر ورا همچو جان بود و تن
|
|
بشاهی ورا خواندند انجمن
|
اگر بودمی من سزاوار گاه
|
|
نکردی به مای اندرون کس نگاه
|
بر آیین شاهان گیتی رویم
|
|
ز فرزانگان نیک و بد بشنویم
|
من ازتو به سال وخرد مهترم
|
|
توگویی که من کهترم بهترم
|
مکن ناسزا تخت شاهی مجوی
|
|
مکن روی کشور پر از گفتوگوی
|
چنین پاسخ آورد طلخند پس
|
|
به افسون بزرگی نجستست کس
|
من این تاج و تخت از پدر یافتم
|
|
ز تخمی که او کشت بریافتم
|
همه پادشاهی و گنج و سپاه
|
|
ازین پس به شمشیر دارم نگاه
|
ز جمهور وز مای چندین مگوی
|
|
اگر آمنی تخت را رزم جوی
|
سرانشان پر از جنگ باز آمدند
|
|
به شهر اندرون رزمساز آمدند
|
سپاهی وشهری همه جنگجوی
|
|
بدرگاه شاهان نهادند روی
|
گروهی به طلخند کردند رای
|
|
دگر را بگو بود دل رهنمای
|
برآمد خروش از در هر دو شاه
|
|
یکی را نبود اندر آن شهر راه
|
نخستین بیاراست طلخند جنگ
|
|
نبودش به جنگ دلیران درنگ
|
سرگنجهای پدر بر گشاد
|
|
سپه راهمه ترگ وجوشن بداد
|
همه شهر یکسر پر از بیم شد
|
|
دل مرد بخرد بدو نیم شد
|
که تا چون بود گردش آسمان
|
|
کرا برکشد زین دومهتر زمان
|
همه کشور آگاه شد زین دو شاه
|
|
دمادم بیامد زهر سو سپاه
|
بپوشید طلخند جوشن نخست
|
|
به خون ریختن چنگها را بشست
|
بیاورد گو نیز خفتان وخود
|
|
همیداد جان پدر را درود
|
بدان تندی ازجای برخاستند
|
|
همی پشت پیلان بیاراستند
|
نهادند برکوهه پیل زین
|
|
توگفتی همی راه جوید زمین
|
همه دشت پر زنگ وهندی درای
|
|
همه گوش پر ناله کرنای
|
به لشکر گه آمد دوشاه جوان
|
|
همه بهر بیشی نهاده روان
|
سپهر اندران رزمگه خیره شد
|
|
ز گرد سپه چشمها تیره شد
|
بر آمد خروشیدن گاو دم
|
|
ز دو رویه آواز رویینه خم
|
بیاراست با میمنه میسره
|
|
تو گفتی زمین کوه شد یکسره
|
دولشکر کشیدند صف بر دو میل
|
|
دو شاه سرافراز بر پشت پیل
|
درفشی درفشان به سر بر به پای
|
|
یکی پیکرش ببر و دیگر همای
|
پیاده به پیش اندرون نیزهدار
|
|
سپردار و شایستهی کار زار
|
نگه کرد گو اندران دشت جنگ
|
|
هوا دید چون پشت جنگی پلنگ
|
همه کام خاک وهمه دشت خون
|
|
بگرد اندرون نیزه بد رهنمون
|
به طلخند هرچند جانش بسوخت
|
|
ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت
|
گزین کرد مردی سخنگوی گو
|
|
کزان مهتران او بدی پیشرو
|
که رو پیش طلخند و او را بگوی
|
|
که بیداد جنگ برادر مجوی
|
که هر خون که باشد برین ریخته
|
|
تو باشی بدان گیتی آویخته
|
یکی گوش بگشای بر پندگو
|
|
به گفتار بدگوی غره مشو
|
نباید که از ما بدین کارزار
|
|
نکوهش بود در جهان یادگار
|
که این کشور هند ویران شود
|
|
کنام پلنگان و شیران شود
|
بپرهیز ازین جنگ و آویختن
|
|
به بیداد بر خیره خون ریختن
|
دل من بدین آشتی شاد کن
|
|
ز فام خرد گردن آزاد کن
|
ازین مرز تا پیش دریای چین
|
|
تو راباد چندانک خواهی زمین
|
همه مهر با جان برابر کنیم
|
|
تو را بر سرخویش افسر کنیم
|
ببخشیم شاهی به کردار گنج
|
|
که این تخت و افسر نیرزد به رنج
|
وگر چند بیداد جویی همه
|
|
پراگندن گرد کرده رمه
|
بدین گیتی اندر نکوهش بود
|
|
همین رابدان سر پژوهش بود
|
مکن ای برادر به بیداد رای
|
|
که بیداد را نیست با داد پای
|
فرستاده چون پیش طلخند شد
|
|
به پیغام شاه از در پند شد
|
چنین داد پاسخ که او را بگوی
|
|
که درجنگ چندین بهانه مجوی
|
برادر نخوانم تو را من نه دوست
|
|
نه مغز تو از دودهی ما نه پوست
|
همه پادشاهی تو ویران کنی
|
|
چوآهنگ جنگ دلیران کنی
|
همه بدسگالان به نزد تواند
|
|
به بهرام روز اورمزد تواند
|
گنهکار هم پیش یزدان تویی
|
|
که بد نام و بد گوهر و بد خویی
|
ز خونی که ریزند زین پس به کین
|
|
تو باشی به نفرین و من به آفرین
|
و دیگر که گفتی ببخشیم تاج
|
|
هم این مرزبانی و این تخت عاج
|
هر آنگه که تو شهریاری کنی
|
|
مرا مرز بخشی و یاری کنی
|
نخواهم که جان باشد اندر تنم
|
|
وگر چشم برتاج شاه افگنم
|
کنون جنگ را بر کشیدم رده
|
|
هوا شد چو دیبا به زر آژده
|
ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان
|
|
نداند کنون گورکیب ازعنان
|
برآورد گه بر سرافشان کنم
|
|
همه لشکرش را خروشان کنم
|
بران سان سپاه اندر آرم به جنگ
|
|
که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ
|
بیارند گو را کنون بسته دست
|
|
سپاهش ببینند هر سو شکست
|
که ازبندگان نیز با شهریار
|
|
نپوشد کسی جوشن کارزار
|
چو پاسخ شنید آن خردمند مرد
|
|
بیامد همه یک به یک یاد کرد
|
غمی شد دل گوچو پاسخ شنید
|
|
که طلخند را رای پاسخ ندید
|
پر اندیشه فرزانه را پیش خواند
|
|
ز پاسخ فراوان سخنها براند
|
بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی
|
|
یکی چارهی کار با من بگوی
|
همه دشت خونست و بی تن سرست
|
|
روان را گذر بر جهانداورست
|
نباید کزین جنگ فرجام کار
|
|
به ما بازماند بد روزگار
|
بدو گفت فرزانه کای شهریار
|
|
نباید تو را پندآموزگار
|
گر از من همی بازجویی سخن
|
|
به جنگ برادر درشتی مکن
|
فرستادهای تیز نزدیک اوی
|
|
سرافراز با دانش و نرم گوی
|
بباید فرستاد و دادن پیام
|
|
بگردد مگر او ازین جنگ رام
|
بدو ده همه گنج نابرده رنج
|
|
تو جان برادر گزین کن ز گنج
|
چو باشد تو را تاج و انگشتری
|
|
به دینار با او مکن داوری
|
نگه کردم از گردش آسمان
|
|
بدین زودی او را سرآید زمان
|
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر
|
|
یکی را ندیدم بدو رای ومهر
|
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ
|
|
نباید گرفتن خود این کار تنگ
|
مگر مهر شاهی و تخت و کلاه
|
|
بدان تات بد دل نخواند سپاه
|
دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج
|
|
بده تا نباشد روانش به رنج
|
تو گر شهریاری و نیکاختری
|
|
به کار سپهری تواناتری
|
ز فرزانه بشنید شاه این سخن
|
|
دگر باره رای نوافگند بن
|
ز درد برادر پر از آب روی
|
|
گزین کرد نیک اختری چربگوی
|
بدوگفت گو پیش طلخند شو
|
|
بگویش که پر درد و رنجست گو
|
ازین گردش رزم و این کارزار
|
|
همیخواهد از داور کردگار
|
که گرداند اندر دلت هوش ومهر
|
|
به تابی ز جنگ برادر توچهر
|
به فرزانهای کو به نزدیک تست
|
|
فروزندهی جان تاریک تست
|
بپرس از شمار ده و دو و هفت
|
|
که چون خواهد این کار بیداد رفت
|
اگر چند تندی و کنداوری
|
|
هم از گردش چرخ برنگذری
|
همه گرد بر گرد ما دشمنست
|
|
جهانی پر از مردم ریمنست
|
همان شاه کشمیر وفغفور چین
|
|
که تنگست از ایشان به ما بر زمین
|
نکوهیده باشیم ازین هر دو روی
|
|
هم از نامداران پرخاشجوی
|
که گویند کز بهر تخت وکلاه
|
|
چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه
|
به گوهر مگر هم نژاده نیند
|
|
همان از گهر پاکزاده نیند
|
ز لشکر گر آیی به نزدیک من
|
|
درفشان کنی جان تاریک من
|
ز دینار و دیبا و از اسب و گنج
|
|
ببخشم نمانم که مانی به رنج
|
هم از دست من کشور و مهر و تاج
|
|
بیابی همان یاره و تخت عاج
|
زمهر برادر تو را ننگ نیست
|
|
مگر آرزویت جز از جنگ نیست
|
اگر پند من سر به سر نشنوی
|
|
به فرجام زین بد پشیمان شوی
|
فرستاده آمد چو باد دمان
|
|
به نزدیک طلخند تیره روان
|
بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز
|
|
ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز
|
چو بشنید طلخند گفتار اوی
|
|
خردمندی و رای و دیدار اوی
|
ازان کسمان را دگر بود راز
|
|
بگفت برادر نیامد فراز
|
چنین داد پاسخ که گو رابگوی
|
|
که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی
|
بریده زوانت بشمشیر بد
|
|
تنت سوخته ز آتش هیربد
|
شنیدم همه خام گفتار تو
|
|
نبینم جزا ز چاره بازار تو
|
چگونه دهی گنج و شاهی بمن
|
|
توخود کیستی زین بزرگ انجمن
|
توانایی و گنج و شاهی مراست
|
|
ز خورشید تا آب و ماهی مراست
|
همانا زمانت فراز آمدست
|
|
کت اندیشههای دراز آمدست
|
سپاه ایستاده چنین بر دومیل
|
|
ز آورد مردان و پیکار پیل
|
بیارای لشکر فراز آر جنگ
|
|
به رزم آمدی چیست رای درنگ
|
چنان بینی اکنون ز من دستبرد
|
|
که روزت ستاره بباید شمرد
|
| | |
|