ندانی جز افسون و بند و فریب
|
|
چودیدی که آمد بپیشت نشیب
|
ازاندیشهای دور و ز تاج و تخت
|
|
نخواند تو را دانشی نیکبخت
|
فرستاده آمد سری پر ز باد
|
|
همه پاسخ پادشا کرد یاد
|
چنین تا شب تیره بنمود روی
|
|
فرستاده آمد همی زین بدوی
|
فرود آمدند اندران رزمگاه
|
|
یکی کنده کندند پیش سپاه
|
طلایه همیگشت بر گرد دشت
|
|
بدین گونه تارامش اندر گذشت
|
چوبرزد سر از برج شیرآفتاب
|
|
زمین شد بکردار دریای آب
|
یکی چادر آورد خورشید زرد
|
|
بگسترد برکشور لاژورد
|
برآمد خروشیدن کرنای
|
|
هم آواز کوس از دو پرده سرای
|
درفش دو شاه نوآمد به دید
|
|
سپه میمنه میسره برکشید
|
دو شاه سرافراز در قلبگاه
|
|
دو دستور فرزانه درپیش شاه
|
به فرزانهی خویش فرمود گو
|
|
که گوید به آواز با پیشرو
|
که بر پای دارید یکسر درفش
|
|
کشیده همه تیغهای بنفش
|
یکی ازیلان پیش منهید پای
|
|
نباید که جنبد پیاده ز جای
|
که هرکس تندی کند روز جنگ
|
|
نباشد خردمند یا مرد سنگ
|
ببینم که طلخند با این سپاه
|
|
چگونه خرامد به آوردگاه
|
نباشد جز از رای یزدان پاک
|
|
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
|
ز پند آزمودیم وز مهر چند
|
|
نبود ایچ ازین پندها سودمند
|
گر ایدون که پیروز گردد سپاه
|
|
مرا بردهد گردش هور و ماه
|
مریزید خون از پی خواسته
|
|
که یابید خود گنج آراسته
|
وگر نامداری بود زین سپاه
|
|
که اسب افگند تیز برقلبگاه
|
چو طلخند را یابد اندر نبرد
|
|
نباید که بر وی فشانند گرد
|
نیایش کنان پیش پیل ژیان
|
|
بباید شدن تنگ بسته میان
|
خروشی برآمد که فرمان کنیم
|
|
ز رای توآرایش جان کنیم
|
وزان روی طلخند پیش سپاه
|
|
چنین گفت با پاسبانان گاه
|
گر ایدون که باشیم پیروزگر
|
|
دهد گردش اختر نیک بر
|
همه تیغها کینه رابر کشیم
|
|
به یزدان پناهیم و دم در کشیم
|
چو یابید گو را نبایدش کشت
|
|
نه با اوسخن نیز گفتن درشت
|
بگیریدش از پشت آن پیل مست
|
|
به پیش من آرید بسته دو دست
|
همانگه خروشیدن کرنای
|
|
برآمد زدهلیز پردهسرای
|
همه کوه و دریا پر آواز گشت
|
|
توگفتی سپهر روان بازگشت
|
ز بس نعره و چاک چاک تبر
|
|
ندانست کس پای گیتی ز سر
|
ز رخشنده پیکان و پر عقاب
|
|
همی دامن اندر کشید آفتاب
|
زمین شد به کردار دریای خون
|
|
در ودشت بد زیرخون اندرون
|
دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه
|
|
براندند هر دو ز قلب سپاه
|
برآمد خروشی ز طلخند وگو
|
|
که از باد ژوپین من دور شو
|
به جنگ برادر مکن دست پیش
|
|
نگه دار ز آواز من جای خویش
|
همی این بدان گفت وآن هم بدین
|
|
چودریای خون شد سراسر زمین
|
یلانی که بودند خنجر گزار
|
|
بگشتند پیرامن کارزار
|
ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی
|
|
همی خون و مغز اندر آمد به جوی
|
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت
|
|
وز اندازه آویزش اندرگذشت
|
خروش آمد از دشت و آواز گو
|
|
که ای جنگسازان و گردان نو
|
هرآنکس که خواهد زما زینهار
|
|
مدارید ازو کینه در کارزدار
|
بدان تا برادر بترسد ز جنگ
|
|
چوتنها بماند نسازد درنگ
|
بسی خواستند از یلان زینهار
|
|
بسی کشته شد در دم کار زار
|
چو طلخند بر پیل تنها بماند
|
|
گو او را به آواز چندی بخواند
|
که رو ای برادر به ایوان خویش
|
|
نگه کن به ایوان و دیوان خویش
|
نیابی همانا بسی زنده تن
|
|
از آن تیغزن نامدار انجمن
|
همه خوب کاری ز یزدان شاس
|
|
وزو دار تا زنده باشی سپاس
|
که زنده برفتی توازپیش جنگ
|
|
نه هنگام رایست و روز درنگ
|
چوبشنید طلخند آواز اوی
|
|
شد از ننگ پیچان و پر آب روی
|
به مرغ آمد از دشت آوردگاه
|
|
فراز آمدندش زهر سو سپاه
|
در گنج بگشاد و روزی بداد
|
|
سپاهش شد آباد و با کام وشاد
|
سزاوار خلعت هر آنکس که دید
|
|
بیاراست او را چنانچون سزید
|
به دینار چون لشکر آباد گشت
|
|
دل جنگجوی از غم آزادگشت
|
پیامی فرستاد نزدیک گو
|
|
که ای تخت را چون بپالیز خو
|
برآنی که از من شدی بیگزند
|
|
دلت را به زنار افسون مبند
|
به آتش شوی ناگهان سوخته
|
|
روان آژده چشمها دوخته
|
چو بشنید گو آن پیام درشت
|
|
دلش راز مهر برادر بشست
|
دلش زان سخن گشت اندوهگین
|
|
به فرزانه گفت این شگفتی ببین
|
بدوگفت فرزانه کای شهریار
|
|
تویی از پدر تخت را یادگار
|
ز دانش پژوهان تو داناتری
|
|
هم از تاجداران تواناتری
|
مرا این درستست و گفتم بشاه
|
|
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
|
که این نامور تا نگردد هلاک
|
|
بگردد چو مار اندرین تیره خاک
|
به پاسخ تو با او درشتی مگوی
|
|
بپیوند و آزرم او را بجوی
|
اگر جنگ سازد بسازیم جنگ
|
|
که او با شتابست و ما با درنگ
|
سپهبد فرستاده را پیش خواند
|
|
به خوبی فراوان سخنها براند
|
بدوگفت رو با برادر بگوی
|
|
که چندین درشتی و تندی مجوی
|
درشتی نه زیباست با شهریار
|
|
پدرنامور بود و تو نامدار
|
مرا این درستست کز پند من
|
|
تو دوری نجویی ز پیوند من
|
ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی
|
|
که تو نامور باشی و نامجوی
|
بگویم همه آنچ اندر دلست
|
|
سخنها که جانم برو مایلست
|
تو را سر بپیچد ز دستور بد
|
|
زآسانی و رای وراه خرد
|
مگوی ای برادر سخن جز بداد
|
|
که گیتی سراسر فسونست و باد
|
سوی راستی یاز تا هرچ هست
|
|
ز گنج ومردان خسروپرست
|
فرستم همه سر به سر پیش تو
|
|
ببیند روان بداندیش تو
|
که اندر دل من جز از داد نیست
|
|
مباد آنک از جان تو شاد نیست
|
برینست رایم که دادم پیام
|
|
اگر بشنود مهتر خویش کام
|
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست
|
|
به خوبی و پیوندت آهنگ نیست
|
بسازم کنون جنگ را لشکری
|
|
که باید سپاه مرا کشوری
|
ازین مرز آباد ما بگذریم
|
|
سپه را همه پیش دریا بریم
|
یکی کنده سازیم گرد سپاه
|
|
برین جنگجویان ببندیم راه
|
ز دریا بکنده در آب افگنیم
|
|
سراسر سر اندر شتاب افگنیم
|
بدان تا هرآنکس که بیند شکست
|
|
ز کنده نباشد ورا راه جست
|
ز ماهرک پیروز گردد به جنگ
|
|
بریزیم خون اندرین جای تنگ
|
سپه را همه دستگیر آوریم
|
|
مبادا که شمشیر و تیر آوریم
|
فرستاده برگشت و آمد چو باد
|
|
بروبر سخنهای گو کرد یاد
|
چوطلخند بشنید گفتار گو
|
|
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
|
بفرمود تا پیش او خواندند
|
|
سزاوار هر جای بنشاندند
|
همه پاسخ گو بدیشان بگفت
|
|
همه رازها برگشاد از نهفت
|
به لشکر چنین گفت کین جنگ نو
|
|
به دریا که اندیشه کردست گو
|
چه بینید واین را چه رای آوریم
|
|
که اندیشه او به جای آوریم
|
اگر بود خواهید با من یکی
|
|
نپیچید سر را ز داد اندکی
|
اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه
|
|
چو در جنگ لشکر بود هم گروه
|
اگر یار باشید با من به جنگ
|
|
از آواز روبه نترسد پلنگ
|
هر آنکس که جویند نام بزرگ
|
|
ز گیتی بیابند کام بزرگ
|
جهانجوی اگر کشته گردد به نام
|
|
به از زنده دشمن بدو شادکام
|
هر آنکس که درجنگ تندی کند
|
|
همی از پی سودمندی کند
|
بیابید چندان ز من خواسته
|
|
پرستنده و اسب آراسته
|
ز کشمیر تا پیش دریای چین
|
|
به هر شهر برماکنند آفرین
|
ببخشم همه شهرها بر سپاه
|
|
چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه
|
بپاسخ همه مهتران پیش اوی
|
|
یکایک نهادند برخاک روی
|
که ما نام جوییم و تو شهریار
|
|
ببینی کنون گردش روزگار
|
ز درگاه طلخند برشد خروش
|
|
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
|
سپه را همه سوی دریا کشید
|
|
وزان پس سپاه گوآمد پدید
|
برابر فرود آمدند آن دو شاه
|
|
که بوند با یکدگر کینه خواه
|
بگرد اندرون کندهای ساختند
|
|
چوشد ژرف آب اندر انداختند
|
دو لشکر برابر کشیدند صف
|
|
سواران همه بر لب آورده کف
|
بیاراست با میسره میمنه
|
|
کشیدند نزدیک دریا بنه
|
دو شاه گرانمایه پر درد و کین
|
|
نهادند برپشت پیلان دو زین
|
به قلب اندرون ساخته جای خویش
|
|
شده هر یکی لشکر آرای خویش
|
زمین قار شد آسمان شد بنفش
|
|
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
|
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
|
|
ز نالیدن بوق وآوای کوس
|
تو گفتی که دریا بجوشد همی
|
|
نهنگ اندرو خون خروشد همی
|
ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ
|
|
ز دریا برآمد یکی تیره میغ
|
چو بر چرخ خورشید دامن کشید
|
|
چنان شد که کس نیز کس را ندید
|
توگفتی هوا تیغ بارد همی
|
|
بخاک اندرون لاله کارد همی
|
ز افگنده گیتی بران گونه گشت
|
|
که کرکس نیارست برسرگذشت
|
گروهی بکنده درون پر ز خون
|
|
دگر سر بریده فگنده نگون
|
ز دریا همیخاست از باد موج
|
|
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
|
همه دشت مغز و جگر بود و دل
|
|
همه نعل اسبان ز خون پر ز گل
|
نگه کرد طلخند از پشت پیل
|
|
زمین دید برسان دریای نیل
|
همه باد بر سوی طلخند گشت
|
|
به راه و به آب آرزومند گشت
|
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز
|
|
نه آرام دید و نه راه گریز
|
بران زین زرین بخفت و بمرد
|
|
همه کشور هند گو راسپرد
|
ببیشی نهادست مردم دو چشم
|
|
ز کمی بود دل پر از درد وخشم
|
نه آن ماند ای مرد دانا نه این
|
|
ز گیتی همه شادمانی گزین
|
اگر چند بفزاید از رنج گنج
|
|
همان گنج گیتی نیرزد به رنج
|
زقلب سپه چون نگه کرد گو
|
|
ندید آن درفش سپهدار نو
|
سواری فرستاد تا پشت پیل
|
|
بگردد بجوید همه میل میل
|
ببیند که آن لعل رخشان درفش
|
|
کزو بود روی سواران بنفش
|
کجاشد که بنشست جوش نبرد
|
|
مگر چشم من تیره گون شد ز گرد
|
سوار آمد و سر به سر بنگرید
|
|
درفش سرنامداران ندید
|
همه قلب گه دید پر گفت و گوی
|
|
سواران کشور همه شاه جوی
|
فرستاده برگشت و آمد چو باد
|
|
سخنها همه پیش او کرد یاد
|
سپهبد فرود آمد از پشت پیل
|
|
پیاده همیرفت گریان دو میل
|
بیامد چوطلخند را مرده دید
|
|
دل لشکر از درد پژمرده دید
|
سراپای او سر به سر بنگرید
|
|
به جایی برو پوست خسته ندید
|
خروشان همه گوشت بازو بکند
|
|
نشست از برش سوگوار و نژند
|
همیگفت زار ای نبرده جوان
|
|
برفتی پر از درد و خسته روان
|
تو راگردش اختر بد بکشت
|
|
وگرنه نزد بر تو بادی درشت
|
بپیچید ز آموزگاران سرت
|
|
تو رفتی ومسکین دل مادرت
|
بخوبی بسی راندم با تو پند
|
|
نیامد تو را پند من سودمند
|
چو فرزانه گو بد آنجا رسید
|
|
جهان جوی طلخند را مرده دید
|
برادرش گریان و پر درد گشت
|
|
خروش سواران بران پهن دشت
|
خروشان بغلتید در پیش گو
|
|
همیگفت زار ای جهاندار نو
|
ازان پس بیاراست فرزانه پند
|
|
بگو گفت کای شهریار بلند
|
ازین زاری و سوگواری چه سود
|
|
چنین رفت و این بودنی کار بود
|
سپاس از جهان آفرینت یکیست
|
|
که طلخند بر دست تو کشته نیست
|
همه بودنی گفته بودم به شاه
|
|
ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه
|
که چندان به پیچید برزم این جوان
|
|
که برخویشتن بر سر آرد زمان
|
کنون کار طلخند چون بادگشت
|
|
بنادانی و تیزی اندر گذشت
|
سپاهست چندان پر از درد و خشم
|
|
سراسر همه برتو دارند چشم
|
بیارام و ما را تو آرام ده
|
|
خرد را به آرام دل کام ده
|
که چون پادشا را ببیند سپاه
|
|
پر از درد و گریان پیاده به راه
|
بکاهدش نزد سپاه آبروی
|
|
فرومایه گستاخ گردد بروی
|
به کردار جام گلابست شاه
|
|
که از گرد یکباره گردد تباه
|
ز دانا خردمند بشنید پند
|
|
خروشی ز لشکر برآمد بلند
|
که آن لشکر اکنون جدا نیست زین
|
|
همه آفرین باد بر آن و این
|
همه پاک در زینهار منید
|
|
وزین بر منش یادگار منید
|
ازان پس چو دانندگان را بخواند
|
|
به مژگان بسی خون دل برفشاند
|
ز پند آنچ طلخند را داده بود
|
|
بدیاشن بگفت آنچ ازو هم شنود
|
یکی تخت تابوت کردش ز عاج
|
|
ز زر و ز پیروزه و خوب ساج
|
بپوشید رویش به چینی پرند
|
|
شد آن نامور نامبردار هند
|
بدبق و بقیر و بکافور و مشک
|
|
سرتنگ تابوت کردند خشک
|
وزان جایگه تیز لشکر براند
|
|
به راه و به منزل فراوان نماند
|
چو شاهان گزیدند جای نبرد
|
|
بشد مادر از خواب و آرام و خورد
|
همیشه بره دیدبان داشتی
|
|
به تلخی همی روز بگذاشتی
|
چوازراه برخاست گرد سپاه
|
|
نگه کرد بینادل از دیدهگاه
|
همی دیدهبان بنگرید از دو میل
|
|
که بیند مگر تاج طلخند و پیل
|
ز بالا درفش گو آمد پدید
|
|
همه روی کشور سپه گسترید
|
نیامد پدید از میان سپاه
|
|
سواری برافگند از دیدهگاه
|
که لشکر گذر کرد زین روی کوه
|
|
گو وهرک بودند با او گروه
|
نه طلخند پیدا نه پیل و درفش
|
|
نه آن نامداران زرینه کفش
|
ز مژگان فروریخت خون مادرش
|
|
فراوان به دیوار بر زد سرش
|
ازان پس چوآمد به مام آگهی
|
|
که تیره شد آن فر شاهنشهی
|
جهاندار طلخند بر زین بمرد
|
|
سرگاه شاهی بگو در سپرد
|
همی جامه زد چاک و رخ را بکند
|
|
به گنجور گنج آتش اندر فگند
|
به ایوان او شد دمان مادرش
|
|
به خون اندرون غرقه گشته سرش
|
همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت
|
|
ازان پس بلند آتشی برفروخت
|
که سوزد تن خویش به آیین هند
|
|
ازان سوگ پیداکند دین هند
|
چو از مادر آگاهی آمد بگو
|
|
برانگیخت آن بارهی تیزرو
|
بیامد ورا تنگ در بر گرفت
|
|
پر از خون مژه خواهش اندر گرفت
|
بدو گفت کای مهربان گوش دار
|
|
که ما بیگناهیم زین کارزار
|
نه من کشتم او را نه یاران من
|
|
نه گردی گمان برد زین انجمن
|
که خود پیش او دم توان زد درشت
|
|
ورا گردش اختر بد بکشت
|
بدو گفت مادر که ای بدکنش
|
|
ز چرخ بلند آیدت سرزنش
|
برادر کشی از پی تاج و تخت
|
|
نخواند تو را نیکدل نیکبخت
|
چنین داد پاسخ که ای مهربان
|
|
نشاید که برمن شوی بدگمان
|
بیارام تا گردش روزمگاه
|
|
نمایم تو را کار شاه و سپاه
|
که یارست شد پیش او رزمجوی
|
|
کرا بود در سر خود این گفت وگوی
|
به دادار کو داد ومهر آفرید
|
|
شب و روز و گردان سپهر آفرید
|
کزین پس نبیند مرا مهر و گاه
|
|
نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه
|
مگر کین سخن آشکارا کنم
|
|
ز تندی دلت پرمداراکنم
|
که او را بدست کسی بد زمان
|
|
که مردم رهایی نیابد ازان
|
که یابد به گیتی رهایی ز مرگ
|
|
وگر جان بپوشد به پولاد ترگ
|
چنان شمع رخشان فرو پژمرد
|
|
بگیت کسی یک نفس نشمرد
|
وگر چون نمایم نگردی تو رام
|
|
به دادار دارنده کوراست کام
|
که پیشت به آتش بر خویش را
|
|
بسوزم ز بهر بداندیش را
|
چو بشنید مادر سخنهای گو
|
|
دریغ آمدش برز و بالای گو
|
بدو گفت مادر که بنمای راه
|
|
که چون مرد بر پیل طلخند شاه
|
مگر بر من این آشکارا شود
|
|
پر آتش دلم پرمدارا شود
|
پر از در شد گو بایوان خویش
|
|
جهاندیده فرزانه را خواند پیش
|
بگفت آنچ با مادرش رفته بود
|
|
ز مادر که برآتش آشفته بود
|
نشستند هر دو بهم رای زن
|
|
گو و مرد فرزانه بیانجمن
|
بدو گفت فرزانه کای نیکخوی
|
|
نگردد بما راست این آرزوی
|
ز هر سو بخوانیم برنا و پیر
|
|
کجا نامداری بود تیزویر
|
ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای
|
|
وزان تیزویران جوینده رای
|
ز دریا و از کنده وزرمگاه
|
|
بگوییم با مرد جوینده راه
|
سواران بهر سو پراگند گو
|
|
بجایی که بد موبدی پیشرو
|
سراسر بدرگاه شاه آمدند
|
|
بدان نامور بارگاه آمدند
|
جهاندار بنشست با موبدان
|
|
بزرگان دانادل و بخردان
|
صفت کرد فرزانه آن رزمگاه
|
|
که چون رفت پیکار جنگ وسپاه
|
ز دریا و از کنده و آبگیر
|
|
یکایک بگفتند با تیزویر
|
نخفتند زایشان یکی تیره شب
|
|
نه بر یکدگر برگشادند لب
|
ز میدان چو برخاست آواز کوس
|
|
جهاندیدگان خواستند آبنوس
|
یکی تخت کردند از چارسوی
|
|
دومرد گرانمایه و نیکخوی
|
همانند آن کنده و رزمگاه
|
|
بروی اندر آورده روی سپاه
|
بران تخت صدخانه کرده نگار
|
|
صفی کرد او لشکر کارزار
|
پس آنگه دولشکر زساج و زعاج
|
|
دو شاه سرافراز با پیل وتاج
|
پیاده بدید اندرو با سوار
|
|
همه کرده آرایش کارزار
|
ز اسبان و پیلان و دستور شاه
|
|
مبارز که اسب افگند بر سپاه
|
همه کرده پیکر به آیین جنگ
|
|
یک تیز وجنبان یکی با درنگ
|
بیاراسته شاه قلب سپاه
|
|
ز یک دست فرزانهی نیکخواه
|
ابر دست شاه از دو رویه دو پیل
|
|
ز پیلان شده گرد همرنگ نیل
|
دو اشتر بر پیل کرده به پای
|
|
نشانده برایشان دو پاکیزه رای
|
به زیر شتر در دو اسب و دو مرد
|
|
که پرخاش جویند روز نبرد
|
مبارز دو رخ بر دو روی دوصف
|
|
ز خون جگر بر لب آورده کف
|
پیاده برفتی ز پیش و ز پس
|
|
کجا بود در جنگ فریادرس
|
چو بگذاشتی تا سر آوردگاه
|
|
نشستی چو فرزانه بر دست شاه
|
همان نیزه فرزانه یک خانه بیش
|
|
نرفتی نبودی ازین شاه پیش
|
سه خانه برفتی سرافراز پیل
|
|
بدیدی همه رزم گه از دو میل
|
سه خانه برفتی شتر همچنان
|
|
برآورد گه بر دمان و دنان
|
نرفتی کسی پیش رخ کینهخواه
|
|
همیتاختی او همه رزمگاه
|
همیراند هر یک به میدان خویش
|
|
برفتن نکردی کسی کم و بیش
|
چو دیدی کسی شاه را در نبرد
|
|
به آواز گفتی که شاها بگرد
|
ازان پس ببستند بر شاه راه
|
|
رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه
|
نگه کرد شاه اندران چارسوی
|
|
سپه دید افگنده چین در بروی
|
ز اسب و ز کنده بر و بسته راه
|
|
چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه
|
شد از رنج وز تشنگی شاه مات
|
|
چنین یافت از چرخ گردان برات
|
ز شطرنج طلخند بد آرزوی
|
|
گوآن شاه آزاده و نیکخوی
|
همیکرد مادر ببازی نگاه
|
|
پر از خون دل از بهر طلخند شاه
|
نشسته شب و روز پر درد وخشم
|
|
ببازی شطرنج داده دو چشم
|
همه کام و رایش به شطرنج بود
|
|
ز طلخند جانش پر از رنج بود
|
همیشه همیریخت خونین سرشک
|
|
بران درد شطرنج بودش پزشک
|
بدین گونه بد تاچمان و چران
|
|
چنین تا سر آمد بروبر زمان
|
سرآمد کنون برمن این داستان
|
|
چنان هم که بشنیدم ازباستان
|
| | |
|