داستان طلخند و گو - قسمت دوم
ندانی جز افسون و بند و فریب چودیدی که آمد بپیشت نشیب
ازاندیشه‌ای دور و ز تاج و تخت نخواند تو را دانشی نیکبخت
فرستاده آمد سری پر ز باد همه پاسخ پادشا کرد یاد
چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی
فرود آمدند اندران رزمگاه یکی کنده کندند پیش سپاه
طلایه همی‌گشت بر گرد دشت بدین گونه تارامش اندر گذشت
چوبرزد سر از برج شیرآفتاب زمین شد بکردار دریای آب
یکی چادر آورد خورشید زرد بگسترد برکشور لاژورد
برآمد خروشیدن کرنای هم آواز کوس از دو پرده سرای
درفش دو شاه نوآمد به دید سپه میمنه میسره برکشید
دو شاه سرافراز در قلبگاه دو دستور فرزانه درپیش شاه
به فرزانه‌ی خویش فرمود گو که گوید به آواز با پیشرو
که بر پای دارید یکسر درفش کشیده همه تیغهای بنفش
یکی ازیلان پیش منهید پای نباید که جنبد پیاده ز جای
که هرکس تندی کند روز جنگ نباشد خردمند یا مرد سنگ
ببینم که طلخند با این سپاه چگونه خرامد به آوردگاه
نباشد جز از رای یزدان پاک ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
ز پند آزمودیم وز مهر چند نبود ایچ ازین پندها سودمند
گر ایدون که پیروز گردد سپاه مرا بردهد گردش هور و ماه
مریزید خون از پی خواسته که یابید خود گنج آراسته
وگر نامداری بود زین سپاه که اسب افگند تیز برقلبگاه
چو طلخند را یابد اندر نبرد نباید که بر وی فشانند گرد
نیایش کنان پیش پیل ژیان بباید شدن تنگ بسته میان
خروشی برآمد که فرمان کنیم ز رای توآرایش جان کنیم
وزان روی طلخند پیش سپاه چنین گفت با پاسبانان گاه
گر ایدون که باشیم پیروزگر دهد گردش اختر نیک بر
همه تیغها کینه رابر کشیم به یزدان پناهیم و دم در کشیم
چو یابید گو را نبایدش کشت نه با اوسخن نیز گفتن درشت
بگیریدش از پشت آن پیل مست به پیش من آرید بسته دو دست
همانگه خروشیدن کرنای برآمد زدهلیز پرده‌سرای
همه کوه و دریا پر آواز گشت توگفتی سپهر روان بازگشت
ز بس نعره و چاک چاک تبر ندانست کس پای گیتی ز سر
ز رخشنده پیکان و پر عقاب همی دامن اندر کشید آفتاب
زمین شد به کردار دریای خون در ودشت بد زیرخون اندرون
دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه براندند هر دو ز قلب سپاه
برآمد خروشی ز طلخند وگو که از باد ژوپین من دور شو
به جنگ برادر مکن دست پیش نگه دار ز آواز من جای خویش
همی این بدان گفت وآن هم بدین چودریای خون شد سراسر زمین
یلانی که بودند خنجر گزار بگشتند پیرامن کارزار
ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی همی خون و مغز اندر آمد به جوی
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت وز اندازه آویزش اندرگذشت
خروش آمد از دشت و آواز گو که ای جنگسازان و گردان نو
هرآنکس که خواهد زما زینهار مدارید ازو کینه در کارزدار
بدان تا برادر بترسد ز جنگ چوتنها بماند نسازد درنگ
بسی خواستند از یلان زینهار بسی کشته شد در دم کار زار
چو طلخند بر پیل تنها بماند گو او را به آواز چندی بخواند
که رو ای برادر به ایوان خویش نگه کن به ایوان و دیوان خویش
نیابی همانا بسی زنده تن از آن تیغزن نامدار انجمن
همه خوب کاری ز یزدان شاس وزو دار تا زنده باشی سپاس
که زنده برفتی توازپیش جنگ نه هنگام رایست و روز درنگ
چوبشنید طلخند آواز اوی شد از ننگ پیچان و پر آب روی
به مرغ آمد از دشت آوردگاه فراز آمدندش زهر سو سپاه
در گنج بگشاد و روزی بداد سپاهش شد آباد و با کام وشاد
سزاوار خلعت هر آنکس که دید بیاراست او را چنانچون سزید
به دینار چون لشکر آباد گشت دل جنگجوی از غم آزادگشت
پیامی فرستاد نزدیک گو که ای تخت را چون بپالیز خو
برآنی که از من شدی بی‌گزند دلت را به زنار افسون مبند
به آتش شوی ناگهان سوخته روان آژده چشمها دوخته
چو بشنید گو آن پیام درشت دلش راز مهر برادر بشست
دلش زان سخن گشت اندوهگین به فرزانه گفت این شگفتی ببین
بدوگفت فرزانه کای شهریار تویی از پدر تخت را یادگار
ز دانش پژوهان تو داناتری هم از تاجداران تواناتری
مرا این درستست و گفتم بشاه ز گردنده خورشید و تابنده ماه
که این نامور تا نگردد هلاک بگردد چو مار اندرین تیره خاک
به پاسخ تو با او درشتی مگوی بپیوند و آزرم او را بجوی
اگر جنگ سازد بسازیم جنگ که او با شتابست و ما با درنگ
سپهبد فرستاده را پیش خواند به خوبی فراوان سخنها براند
بدوگفت رو با برادر بگوی که چندین درشتی و تندی مجوی
درشتی نه زیباست با شهریار پدرنامور بود و تو نامدار
مرا این درستست کز پند من تو دوری نجویی ز پیوند من
ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی که تو نامور باشی و نامجوی
بگویم همه آنچ اندر دلست سخنها که جانم برو مایلست
تو را سر بپیچد ز دستور بد زآسانی و رای وراه خرد
مگوی ای برادر سخن جز بداد که گیتی سراسر فسونست و باد
سوی راستی یاز تا هرچ هست ز گنج ومردان خسروپرست
فرستم همه سر به سر پیش تو ببیند روان بداندیش تو
که اندر دل من جز از داد نیست مباد آنک از جان تو شاد نیست
برینست رایم که دادم پیام اگر بشنود مهتر خویش کام
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست به خوبی و پیوندت آهنگ نیست
بسازم کنون جنگ را لشکری که باید سپاه مرا کشوری
ازین مرز آباد ما بگذریم سپه را همه پیش دریا بریم
یکی کنده سازیم گرد سپاه برین جنگجویان ببندیم راه
ز دریا بکنده در آب افگنیم سراسر سر اندر شتاب افگنیم
بدان تا هرآنکس که بیند شکست ز کنده نباشد ورا راه جست
ز ماهرک پیروز گردد به جنگ بریزیم خون اندرین جای تنگ
سپه را همه دستگیر آوریم مبادا که شمشیر و تیر آوریم
فرستاده برگشت و آمد چو باد بروبر سخنهای گو کرد یاد
چوطلخند بشنید گفتار گو ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
بفرمود تا پیش او خواندند سزاوار هر جای بنشاندند
همه پاسخ گو بدیشان بگفت همه رازها برگشاد از نهفت
به لشکر چنین گفت کین جنگ نو به دریا که اندیشه کردست گو
چه بینید واین را چه رای آوریم که اندیشه او به جای آوریم
اگر بود خواهید با من یکی نپیچید سر را ز داد اندکی
اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه چو در جنگ لشکر بود هم گروه
اگر یار باشید با من به جنگ از آواز روبه نترسد پلنگ
هر آنکس که جویند نام بزرگ ز گیتی بیابند کام بزرگ
جهانجوی اگر کشته گردد به نام به از زنده دشمن بدو شادکام
هر آنکس که درجنگ تندی کند همی از پی سودمندی کند
بیابید چندان ز من خواسته پرستنده و اسب آراسته
ز کشمیر تا پیش دریای چین به هر شهر برماکنند آفرین
ببخشم همه شهرها بر سپاه چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه
بپاسخ همه مهتران پیش اوی یکایک نهادند برخاک روی
که ما نام جوییم و تو شهریار ببینی کنون گردش روزگار
ز درگاه طلخند برشد خروش ز لشکر همه کشور آمد بجوش
سپه را همه سوی دریا کشید وزان پس سپاه گوآمد پدید
برابر فرود آمدند آن دو شاه که بوند با یکدگر کینه خواه
بگرد اندرون کنده‌ای ساختند چوشد ژرف آب اندر انداختند
دو لشکر برابر کشیدند صف سواران همه بر لب آورده کف
بیاراست با میسره میمنه کشیدند نزدیک دریا بنه
دو شاه گرانمایه پر درد و کین نهادند برپشت پیلان دو زین
به قلب اندرون ساخته جای خویش شده هر یکی لشکر آرای خویش
زمین قار شد آسمان شد بنفش ز بس نیزه و پرنیانی درفش
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس ز نالیدن بوق وآوای کوس
تو گفتی که دریا بجوشد همی نهنگ اندرو خون خروشد همی
ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ ز دریا برآمد یکی تیره میغ
چو بر چرخ خورشید دامن کشید چنان شد که کس نیز کس را ندید
توگفتی هوا تیغ بارد همی بخاک اندرون لاله کارد همی
ز افگنده گیتی بران گونه گشت که کرکس نیارست برسرگذشت
گروهی بکنده درون پر ز خون دگر سر بریده فگنده نگون
ز دریا همی‌خاست از باد موج سپاه اندر آمد همی فوج فوج
همه دشت مغز و جگر بود و دل همه نعل اسبان ز خون پر ز گل
نگه کرد طلخند از پشت پیل زمین دید برسان دریای نیل
همه باد بر سوی طلخند گشت به راه و به آب آرزومند گشت
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز نه آرام دید و نه راه گریز
بران زین زرین بخفت و بمرد همه کشور هند گو راسپرد
ببیشی نهادست مردم دو چشم ز کمی بود دل پر از درد وخشم
نه آن ماند ای مرد دانا نه این ز گیتی همه شادمانی گزین
اگر چند بفزاید از رنج گنج همان گنج گیتی نیرزد به رنج
زقلب سپه چون نگه کرد گو ندید آن درفش سپهدار نو
سواری فرستاد تا پشت پیل بگردد بجوید همه میل میل
ببیند که آن لعل رخشان درفش کزو بود روی سواران بنفش
کجاشد که بنشست جوش نبرد مگر چشم من تیره گون شد ز گرد
سوار آمد و سر به سر بنگرید درفش سرنامداران ندید
همه قلب گه دید پر گفت و گوی سواران کشور همه شاه جوی
فرستاده برگشت و آمد چو باد سخنها همه پیش او کرد یاد
سپهبد فرود آمد از پشت پیل پیاده همی‌رفت گریان دو میل
بیامد چوطلخند را مرده دید دل لشکر از درد پژمرده دید
سراپای او سر به سر بنگرید به جایی برو پوست خسته ندید
خروشان همه گوشت بازو بکند نشست از برش سوگوار و نژند
همی‌گفت زار ای نبرده جوان برفتی پر از درد و خسته روان
تو راگردش اختر بد بکشت وگرنه نزد بر تو بادی درشت
بپیچید ز آموزگاران سرت تو رفتی ومسکین دل مادرت
بخوبی بسی راندم با تو پند نیامد تو را پند من سودمند
چو فرزانه گو بد آنجا رسید جهان جوی طلخند را مرده دید
برادرش گریان و پر درد گشت خروش سواران بران پهن دشت
خروشان بغلتید در پیش گو همی‌گفت زار ای جهان‌دار نو
ازان پس بیاراست فرزانه پند بگو گفت کای شهریار بلند
ازین زاری و سوگواری چه سود چنین رفت و این بودنی کار بود
سپاس از جهان آفرینت یکیست که طلخند بر دست تو کشته نیست
همه بودنی گفته بودم به شاه ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه
که چندان به پیچید برزم این جوان که برخویشتن بر سر آرد زمان
کنون کار طلخند چون بادگشت بنادانی و تیزی اندر گذشت
سپاهست چندان پر از درد و خشم سراسر همه برتو دارند چشم
بیارام و ما را تو آرام ده خرد را به آرام دل کام ده
که چون پادشا را ببیند سپاه پر از درد و گریان پیاده به راه
بکاهدش نزد سپاه آبروی فرومایه گستاخ گردد بروی
به کردار جام گلابست شاه که از گرد یکباره گردد تباه
ز دانا خردمند بشنید پند خروشی ز لشکر برآمد بلند
که آن لشکر اکنون جدا نیست زین همه آفرین باد بر آن و این
همه پاک در زینهار منید وزین بر منش یادگار منید
ازان پس چو دانندگان را بخواند به مژگان بسی خون دل برفشاند
ز پند آنچ طلخند را داده بود بدیاشن بگفت آنچ ازو هم شنود
یکی تخت تابوت کردش ز عاج ز زر و ز پیروزه و خوب ساج
بپوشید رویش به چینی پرند شد آن نامور نامبردار هند
بدبق و بقیر و بکافور و مشک سرتنگ تابوت کردند خشک
وزان جایگه تیز لشکر براند به راه و به منزل فراوان نماند
چو شاهان گزیدند جای نبرد بشد مادر از خواب و آرام و خورد
همیشه بره دیدبان داشتی به تلخی همی روز بگذاشتی
چوازراه برخاست گرد سپاه نگه کرد بینادل از دیده‌گاه
همی دیده‌بان بنگرید از دو میل که بیند مگر تاج طلخند و پیل
ز بالا درفش گو آمد پدید همه روی کشور سپه گسترید
نیامد پدید از میان سپاه سواری برافگند از دیده‌گاه
که لشکر گذر کرد زین روی کوه گو وهرک بودند با او گروه
نه طلخند پیدا نه پیل و درفش نه آن نامداران زرینه کفش
ز مژگان فروریخت خون مادرش فراوان به دیوار بر زد سرش
ازان پس چوآمد به مام آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی
جهاندار طلخند بر زین بمرد سرگاه شاهی بگو در سپرد
همی جامه زد چاک و رخ را بکند به گنجور گنج آتش اندر فگند
به ایوان او شد دمان مادرش به خون اندرون غرقه گشته سرش
همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت ازان پس بلند آتشی برفروخت
که سوزد تن خویش به آیین هند ازان سوگ پیداکند دین هند
چو از مادر آگاهی آمد بگو برانگیخت آن باره‌ی تیزرو
بیامد ورا تنگ در بر گرفت پر از خون مژه خواهش اندر گرفت
بدو گفت کای مهربان گوش دار که ما بیگناهیم زین کارزار
نه من کشتم او را نه یاران من نه گردی گمان برد زین انجمن
که خود پیش او دم توان زد درشت ورا گردش اختر بد بکشت
بدو گفت مادر که ای بدکنش ز چرخ بلند آیدت سرزنش
برادر کشی از پی تاج و تخت نخواند تو را نیکدل نیکبخت
چنین داد پاسخ که ای مهربان نشاید که برمن شوی بدگمان
بیارام تا گردش روزمگاه نمایم تو را کار شاه و سپاه
که یارست شد پیش او رزمجوی کرا بود در سر خود این گفت وگوی
به دادار کو داد ومهر آفرید شب و روز و گردان سپهر آفرید
کزین پس نبیند مرا مهر و گاه نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه
مگر کین سخن آشکارا کنم ز تندی دلت پرمداراکنم
که او را بدست کسی بد زمان که مردم رهایی نیابد ازان
که یابد به گیتی رهایی ز مرگ وگر جان بپوشد به پولاد ترگ
چنان شمع رخشان فرو پژمرد بگیت کسی یک نفس نشمرد
وگر چون نمایم نگردی تو رام به دادار دارنده کوراست کام
که پیشت به آتش بر خویش را بسوزم ز بهر بداندیش را
چو بشنید مادر سخنهای گو دریغ آمدش برز و بالای گو
بدو گفت مادر که بنمای راه که چون مرد بر پیل طلخند شاه
مگر بر من این آشکارا شود پر آتش دلم پرمدارا شود
پر از در شد گو بایوان خویش جهاندیده فرزانه را خواند پیش
بگفت آنچ با مادرش رفته بود ز مادر که برآتش آشفته بود
نشستند هر دو بهم رای زن گو و مرد فرزانه بی‌انجمن
بدو گفت فرزانه کای نیکخوی نگردد بما راست این آرزوی
ز هر سو بخوانیم برنا و پیر کجا نامداری بود تیزویر
ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای وزان تیزویران جوینده رای
ز دریا و از کنده وزرمگاه بگوییم با مرد جوینده راه
سواران بهر سو پراگند گو بجایی که بد موبدی پیشرو
سراسر بدرگاه شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند
جهاندار بنشست با موبدان بزرگان دانادل و بخردان
صفت کرد فرزانه آن رزمگاه که چون رفت پیکار جنگ وسپاه
ز دریا و از کنده و آبگیر یکایک بگفتند با تیزویر
نخفتند زایشان یکی تیره شب نه بر یکدگر برگشادند لب
ز میدان چو برخاست آواز کوس جهاندیدگان خواستند آبنوس
یکی تخت کردند از چارسوی دومرد گرانمایه و نیکخوی
همانند آن کنده و رزمگاه بروی اندر آورده روی سپاه
بران تخت صدخانه کرده نگار صفی کرد او لشکر کارزار
پس آنگه دولشکر زساج و زعاج دو شاه سرافراز با پیل وتاج
پیاده بدید اندرو با سوار همه کرده آرایش کارزار
ز اسبان و پیلان و دستور شاه مبارز که اسب افگند بر سپاه
همه کرده پیکر به آیین جنگ یک تیز وجنبان یکی با درنگ
بیاراسته شاه قلب سپاه ز یک دست فرزانه‌ی نیک‌خواه
ابر دست شاه از دو رویه دو پیل ز پیلان شده گرد همرنگ نیل
دو اشتر بر پیل کرده به پای نشانده برایشان دو پاکیزه رای
به زیر شتر در دو اسب و دو مرد که پرخاش جویند روز نبرد
مبارز دو رخ بر دو روی دوصف ز خون جگر بر لب آورده کف
پیاده برفتی ز پیش و ز پس کجا بود در جنگ فریادرس
چو بگذاشتی تا سر آوردگاه نشستی چو فرزانه بر دست شاه
همان نیزه فرزانه یک خانه بیش نرفتی نبودی ازین شاه پیش
سه خانه برفتی سرافراز پیل بدیدی همه رزم گه از دو میل
سه خانه برفتی شتر همچنان برآورد گه بر دمان و دنان
نرفتی کسی پیش رخ کینه‌خواه همی‌تاختی او همه رزمگاه
همی‌راند هر یک به میدان خویش برفتن نکردی کسی کم و بیش
چو دیدی کسی شاه را در نبرد به آواز گفتی که شاها بگرد
ازان پس ببستند بر شاه راه رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه
نگه کرد شاه اندران چارسوی سپه دید افگنده چین در بروی
ز اسب و ز کنده بر و بسته راه چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه
شد از رنج وز تشنگی شاه مات چنین یافت از چرخ گردان برات
ز شطرنج طلخند بد آرزوی گوآن شاه آزاده و نیکخوی
همی‌کرد مادر ببازی نگاه پر از خون دل از بهر طلخند شاه
نشسته شب و روز پر درد وخشم ببازی شطرنج داده دو چشم
همه کام و رایش به شطرنج بود ز طلخند جانش پر از رنج بود
همیشه همی‌ریخت خونین سرشک بران درد شطرنج بودش پزشک
بدین گونه بد تاچمان و چران چنین تا سر آمد بروبر زمان
سرآمد کنون برمن این داستان چنان هم که بشنیدم ازباستان

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo