چنان بد که کسری بدان روزگار
|
|
برفت از مداین ز بهر شکار
|
همیتاخت با غرم و آهو به دشت
|
|
پراگند شد غرم و او مانده گشت
|
ز هامون بر مرغزاری رسید
|
|
درخت و گیا دید و هم سایه دید
|
همیراند با شاه بوزرجمهر
|
|
ز بهر پرستش هم از بهر مهر
|
فرود آمد از بارگی شاه نرم
|
|
بدان تاکند برگیا چشم گرم
|
ندید از پرستندگان هیچکس
|
|
یکی خوب رخ ماند با شاه بس
|
بغلتید چندی بران مرغزار
|
|
نهاده سرش مهربان برکنار
|
همیشه ببازوی آن شاه بر
|
|
یکی بند بازو بدی پرگهر
|
برهنه شد از جامه بازوی او
|
|
یکی مرغ رفت از هوا سوی او
|
فرودآمد از ابر مرغ سیاه
|
|
ز پرواز شد تا ببالین شاه
|
ببازو نگه کرد وگوهر بدید
|
|
کسی رابه نزدیک او برندید
|
همه لشکرش گرد آن مرغزار
|
|
همیگشت هرکس ز بهر شکار
|
همان شاه تنها بخواب اندرون
|
|
نه بر گرد او برکسی رهنمون
|
چومرغ سیه بند بازوی بدید
|
|
سر در ز آن گوهران بردرید
|
چوبدرید گوهر یکایک بخورد
|
|
همان در خوشاب و یاقوت زرد
|
بخورد و ز بالین او بر پرید
|
|
همانگه ز دیدار شد ناپدید
|
دژم گشت زان کار بوزرجمهر
|
|
فروماند از کارگردان سپهر
|
بدانست کمد بتنگی نشیب
|
|
زمانه بگیرد فریب و نهیب
|
چوبیدارشد شاه و او را بدید
|
|
کزان سان همی لب بدندان گزید
|
گمانی چنان برد کو را بخواب
|
|
خورش کرد بر پرورش برشتاب
|
بدو گفت کای سگ تو را این که گفت
|
|
که پالایش طبع بتوان نهفت
|
نه من اورمزدم و گر بهمنم
|
|
ز خاکست وز باد و آتش تنم
|
جهاندار چندی زبان رنجه کرد
|
|
ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد
|
بپژمرد بر جای بوزرجمهر
|
|
ز شاه و ز کردار گردان سپهر
|
که بس زود دید آن نشان نشیب
|
|
خردمند خامش بماند از نهیب
|
همه گرد بر گرد آن مرغزار
|
|
سپه بود و اندر میان شهریار
|
نشست از بر اسب کسری بخشم
|
|
ز ره تا در کاخ نگشاد چشم
|
همه ره ز دانا همی لب گزید
|
|
فرود آمد از باره چندی ژکید
|
بفرمود تا روی سندان کنند
|
|
بداننده بر کاخ زندان کنند
|
دران کاخ بنشست بوزرجمهر
|
|
ازو برگسسته جهاندار مهر
|
یکی خویش بودش دلیر وجوان
|
|
پرستندهی شاه نوشینروان
|
بهرجای با شاه در کاخ بود
|
|
به گفتار با شاه گستاخ بود
|
بپرسید یک روز بوزرجمهر
|
|
ز پروردهی شاه خورشید چهر
|
که او را پرستش همی چون کنی
|
|
بیاموز تا کوشش افزون کنی
|
پرستنده گفت ای سر موبدان
|
|
چنان دان که امروز شاه ردان
|
چو از خوان برفت آب بگساردم
|
|
زمین ز آبدستان مگر یافت نم
|
نگه سوی من بنده زان گونه کرد
|
|
که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد
|
جهاندار چون گشت بامن درشت
|
|
مراسست شد آبدستان بمشت
|
بدو دانشی گفت آب آر خیز
|
|
چنان چون که بر دست شاه آب ریز
|
بیاورد مرد جوان آب گرم
|
|
همیریخت بر دست او نرم نرم
|
بدو گفت کین بار بر دستشوی
|
|
تو با آب جو هیچ تندی مجوی
|
چولب را ببالاید از بوی خوش
|
|
تو از ریخت آبدستان نکش
|
چو روز دگر شاه نوشینروان
|
|
بهنگام خوردن بیاورد خوان
|
پرستنده را دل پراندیشه گشت
|
|
بدان تا دگر بار بنهاد تشت
|
چنان هم چو داناش فرموده بود
|
|
نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود
|
به گفتار دانا فرو ریخت آب
|
|
نه نرم ونه از ریختن برشتاب
|
بدو گفت شاه ای فزاینده مهر
|
|
که گفت این تو راگفت بوزرجمهر
|
مرا اندرین دانش او داد راه
|
|
که بیند همی این جهاندار شاه
|
بدو گفت رو پیش دانا بگوی
|
|
کزان نامور جاه و آن آبروی
|
چراجستی از برتری کمتری
|
|
ببد گوهر و ناسزا داوری
|
پرستنده بشنید و آمد دوان
|
|
برخال شد تند وخسته روان
|
ز شاه آنچ بشیند با او بگفت
|
|
چین یافت زو پاسخ اندر نهفت
|
که حال من از حال شاه جهان
|
|
فراوان بهست آشکار و نهان
|
پرستنده برگشت و پاسخ ببرد
|
|
سخنها یکایک برو برشمرد
|
فراوان ز پاسخ برآشفت شاه
|
|
ورا بند فرمود و تاریک چاه
|
دگر باره پرسید زان پیشکار
|
|
که چون دارد آن کم خرد روزگار
|
پرستنده آمد پر از آب چهر
|
|
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر
|
چنین داد پاسخ بدو نیکخواه
|
|
که روز من آسانتر از روز شاه
|
فرستاده برگشت وآمد چو باد
|
|
همه پاسخش کرد بر شاه یاد
|
ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ
|
|
ز آهن تنوری بفرمود تنگ
|
ز پیکان وز میخ گرد اندرش
|
|
هم از بند آهن نهفته سرش
|
بدو اندرون جای دانا گزید
|
|
دل از مهر دانا بیکسو کشید
|
نبد روزش آرام و شب جای خواب
|
|
تنش پر ز سختی دلش پرشتاب
|
چهارم چنین گفت شاه جهان
|
|
ابا پیشکارش سخن درنهان
|
که یک بار نزدیک دانا گذار
|
|
ببر زود پیغام و پاسخ بیار
|
بگویش که چونبینی اکنون تنت
|
|
که از میخ تیزست پیراهنت
|
پرستنده آمد بداد آن پیام
|
|
که بشنید زان مهر خویش کام
|
چنین داد پاسخ بمرد جوان
|
|
که روزم به از روز نوشینروان
|
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد
|
|
ز گفتار شد شاه را روی زرد
|
ز ایوان یکی راستگوی گزید
|
|
که گفتار دانا بداند شنید
|
ابا او یکی مرد شمشیر زن
|
|
که دژخیم بود اندران انجمن
|
که رو تو بدین بد نهان را بگوی
|
|
که گر پاسخت را بود رنگ و بوی
|
و گرنه که دژخیم با تیغ تیز
|
|
نماید تو را گردش رستخیز
|
که گفتی که زندان به از تخت شاه
|
|
تنوری پر از میخ با بند و چاه
|
بیامد بگفت آنچ بشنید مرد
|
|
شد از درد دانا دلش پر ز درد
|
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
|
|
که ننمود هرگز بمابخت چهر
|
چه با گنج و تختی چه با رنج سخت
|
|
ببندیم هر دو بناکام رخت
|
نه این پای دارد بگیتی نه آن
|
|
سرآید همی نیک و بد بیگمان
|
ز سختی گذر کردن آسان بود
|
|
دل تاجداران هراسان بود
|
خردمند ودژخیم باز آمدند
|
|
بر شاه گردن فراز آمدند
|
شنیده بگفتند با شهریار
|
|
دلش گشت زان پاسخ او فگار
|
به ایوانش بردند زان تنگ جای
|
|
به دستوری پاکدل رهنمای
|
برین نیز بگذشت چندی سپهر
|
|
پر آژنگ شد روی بوزرجمهر
|
دلش تنگتر گشت و باریک شد
|
|
دوچمش ز اندیشه تاریک شد
|
چو با گنج رنجش برابر نبود
|
|
بفرسود ازان درد و در غم بسود
|
چنان بد که قیصر بدان چندگاه
|
|
رسولی فرستاد نزدیک شاه
|
ابا نامه و هدیه و با نثار
|
|
یکی درج و قفلی برو استوار
|
که با شاه کنداوران وردان
|
|
فراوان بود پاکدل موبدان
|
بدین قفل و این درج نابرده دست
|
|
نهفته بگویند چیزی که هست
|
فرستیم باژ ار بگویند راست
|
|
جز از باژ چیزی که آیین ماست
|
گرای دون که زین دانش ناگزیر
|
|
بماند دل موبد تیزویر
|
نباید که خواهد ز ما باژ شاه
|
|
نراند بدین پادشاهی سپاه
|
برین گونه دارم ز قیصر پیام
|
|
تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام
|
فرستاده راگفت شاه جهان
|
|
که این هم نباشد ز یزدان نهان
|
من از فر او این بجای آورم
|
|
همان مرد پاکیزه رای آورم
|
یکی هفته ایدر ز می شاد باش
|
|
برامش دل آرای وآزاد باش
|
ازان پس بران داستان خیره ماند
|
|
بزرگان و فرزانگانرا بخواند
|
نگه کرد هریک زهر بارهای
|
|
که سازد مر آن بند را چارهای
|
بدان درج و قفلی چنان بیکلید
|
|
نگه کرد و هر موبدی بنگرید
|
ز دانش سراسر بیکسو شدند
|
|
بنادانی خویش خستو شدند
|
چو گشتند یک انجمن ناتوان
|
|
غمی شد دل شاه نوشینروان
|
همیگفت کین راز گردان سپهر
|
|
بیارد باندیشه بوزرجمهر
|
شد از درد دانا دلش پر ز درد
|
|
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
|
شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج
|
|
بفرمود تا جامه دستی ز گنج
|
بیاورد گنجور و اسبی گزین
|
|
نشست شهنشاه کردند زین
|
به نزدیک دانا فرستاد و گفت
|
|
که رنجی که دیدی نشاید نهفت
|
چنین راند بر سر سپهر بلند
|
|
که آید ز ما بر تو چندی گزند
|
زیان تو مغز مرا کرد تیز
|
|
همی با تن خویش کردی ستیز
|
یکی کار پیش آمدم ناگزیر
|
|
کزان بسته آمد دل تیزویر
|
یکی درج زرین سرش بسته خشک
|
|
نهاده برو قفل و مهری ز مشک
|
فرستاد قیصر برما ز روم
|
|
یکی موبدی نامبردار بوم
|
فرستاده گوید که سالار گفت
|
|
که این راز پیدا کنید از نهفت
|
که این درج را چیست اندر نهان
|
|
بگویند فرزانگان جهان
|
به دل گفتم این راز پوشیده چهر
|
|
ببیند مگر جان بوزرجمهر
|
چوبشنید بوزرجمهر این سخن
|
|
دلش پرشد از رنج و درد کهن
|
ز زندان بیامد سرو تن بشست
|
|
به پیش جهانداور آمد نخست
|
همیبود ترسان ز آزار شاه
|
|
جهاندار پر خشم و او بیگناه
|
شب تیره و روز پیدا نبود
|
|
بدان سان که پیغام خسرو شنود
|
چو خورشید بنمود تاج از فراز
|
|
بپوشید روی شب تیره باز
|
باختر نگه کرد بوزرجمهر
|
|
چوخورشید رخشنده بد بر سپهر
|
به آب خرد چشم دل را بشست
|
|
ز دانندگان استواری بجست
|
بدو گفت بازار من خیره گشت
|
|
چو چشمم ازین رنجها تیره گشت
|
نگه کن که پیشت که آید به راه
|
|
ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه
|
به راه آمد از خانه بوزرجمهر
|
|
همیرفت پویان زنی خوب چهر
|
خردمند بینا بدانا بگفت
|
|
سخن هرچ بر چشم او بد نهفت
|
چنین گفت پرسنده را راه جوی
|
|
که بپژوه تا دارد این ماه شوی
|
زن پاکدامن بپرسنده گفت
|
|
که شویست و هم کودک اندر نهفت
|
چوبشنید داننده گفتار زن
|
|
بخندید بر بارهی گامزن
|
همانگه زنی دیگر آمد پدید
|
|
بپرسید چون ترجمانش بدید
|
کهای زن تو را بچه وشوی هست
|
|
وگر یک تنی باد داری بدست
|
بدو گفت شویست اگر بچه نیست
|
|
چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست
|
همانگه سدیگر زن آمد پدید
|
|
بیامد بر او بگفت و شنید
|
که ای خوب رخ کیست انباز تو
|
|
برین کش خرامیدن و ناز تو
|
مرا گفت هرگز نبودست شوی
|
|
نخواهم که پیداکنم نیز روی
|
چو بشنید بوزرجمهر این سخن
|
|
نگر تا چه اندیشه افگند بن
|
بیامد دژم روی تازان به راه
|
|
چو بردند جوینده را نزد شاه
|
بفرمود تا رفت نزدیک تخت
|
|
دل شاه کسری غمی گشت سخت
|
که داننده را چشم بینا ندید
|
|
بسی باد سرد از جگر بر کشید
|
همیکرد پوزش ازان کار شاه
|
|
کزو داشت آزار بر بیگناه
|
پس از روم و قیصر زبان برگشاد
|
|
همیکرد زان قفل و زان درج یاد
|
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
|
|
که تابان بدی تا بتابد سپهر
|
یکی انجمن درج در پیش شاه
|
|
به پیش بزرگان جوینده راه
|
بنیروی یزدان که اندیشه داد
|
|
روان مرا راستی پیشه داد
|
بگویم بدرج اندرون هرچ هست
|
|
نسایم بران قفل وآن درج دست
|
اگر تیره شد چشم دل روشنست
|
|
روان راز دانش همیجوشنست
|
ز گفتار او شاد شد شهریار
|
|
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
|
ز اندیشه شد شاه را پشت راست
|
|
فرستاده و درج را پیش خواست
|
همه موبدان وردان را بخواند
|
|
بسی دانشی پیش دانا نشاند
|
ازان پس فرستاده را گفت شاه
|
|
که پیغام بگزار و پاسخ بخواه
|
چو بشنید رومی زبان برگشاد
|
|
سخنهای قیصر همه کرد یاد
|
که گفت از جهاندار پیروز جنگ
|
|
خرد باید و دانش و نام و ننگ
|
تو را فر و بر ز جهاندار هست
|
|
بزرگی و دانایی و زور دست
|
همان بخرد و موبد راه جوی
|
|
گو بر منش کو بود شاه جوی
|
همه پاک در بارگاه تواند
|
|
وگر در جهان نیکخواه تواند
|
همین درج با قفل و مهر و نشان
|
|
ببینند بیدار دل سرکشان
|
بگویند روشن که زیرنهفت
|
|
چه چیزست وآن با خرد هست جفت
|
فرستیم زین پس بتو باژ و ساو
|
|
که این مرز دارند با باژ تاو
|
وگر باز مانند ازین مایه چیز
|
|
نخواهند ازین مرزها باژ نیز
|
چودانا ز گوینده پاسخ شنید
|
|
زبان برگشاد آفرین گسترید
|
که همواره شاه جهان شاد باد
|
|
سخن دان و با بخت و با داد باد
|
سپاس از خداوند خورشید و ماه
|
|
روان را بدانش نماینده راه
|
نداند جز او آشکارا و راز
|
|
بدانش مرا آز و او بی نیاز
|
سه درست رخشان بدرج اندرون
|
|
غلافش بود ز آنچ گفتم برون
|
یکی سفته و دیگری نیم سفت
|
|
دگر آنک آهن ندیدست جفت
|
چو بشنید دانای رومی کلید
|
|
بیاورد و نوشینروان بنگرید
|
نهفته یکی حقه بد در میان
|
|
بحقه درون پردهی پرنیان
|
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت
|
|
چنان هم که دانای ایران بگفت
|
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
|
|
دوم نیم سفت و سیم نابسود
|
همه موبدان آفرین خواندند
|
|
بدان دانشی گوهر افشاندند
|
شهنشاه رخساره بیتاب کرد
|
|
دهانش پر از در خوشاب کرد
|
ز کار گذشته دلش تنگ شد
|
|
بپیچید و رویش پر آژنگ شد
|
که با او چراکرد چندان جفا
|
|
ازان پس کزو دید مهر و وفا
|
چو دانا رخ شاه پژمرده یافت
|
|
روانش بدرد اندر آزرده یافت
|
برآورد گوینده راز از نهفت
|
|
گذشته همه پیش کسری بگفت
|
ازان بند بازوی و مرغ سیاه
|
|
از اندیشه گوهر و خواب شاه
|
بدو گفت کین بودنی کار بود
|
|
ندارد پشیمانی و درد سود
|
چو آرد بد و نیک رای سپهر
|
|
چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر
|
ز تخمی که یزدان باختر بکشت
|
|
ببایدش برتارک ما نبشت
|
دل شاه نوشین روان شادباد
|
|
همیشه ز درد وغم آزاد باد
|
اگر چند باشد سرافراز شاه
|
|
بدستور گردد دلارای گاه
|
شکارست کار شهنشاه و رزم
|
|
می و شادی و بخشش و داد و بزم
|
بداند که شاهان چه کردند پیش
|
|
بورزد بدان همنشان رای خویش
|
ز آگندن گنج و رنج سپاه
|
|
ز آزرم گفتار وز دادخواه
|
دل وجان دستورباشد به رنج
|
|
ز اندیشهی کدخدایی و گنج
|
چنین بود تا گاه نوشینروان
|
|
همو بود شاه و همو پهلوان
|
همو بود جنگی و موبد همو
|
|
سپهبد همو بود و بخرد همو
|
بهرجای کارآگهان داشتی
|
|
جهان را بدستور نگذاشتی
|
ز بسیار و اندک ز کار جهان
|
|
بدو نیک زو کس نکردی نهان
|
ز کار آگهان موبدی نیکخواه
|
|
چنان بد که برخاست بر پیش گاه
|
که گاهی گنه بگذرانی همی
|
|
ببد نام آنکس نخوانی همی
|
هم این را دگر باره آویز شست
|
|
گنهکار اگر چند با پوزشست
|
بپاسخ چنین بود توقیع شاه
|
|
که آنکس که خستو شود بر گناه
|
چو بیمار زارست و ما چون پزشک
|
|
ز دارو گریزان و ریزان سرشک
|
بیک دارو ار او نگردد درست
|
|
زوان از پزشکی نخواهیم شست
|
دگر موبدی گفت انوشه بدی
|
|
بداد و دهش نیز توشه بدی
|
سپهدار گرگان برفت از نهفت
|
|
ببیشه درآمد زمانی بخفت
|
بنه برد ار گیل و او برهنه
|
|
همیبازگردد ز بهر بنه
|
بتوقیع پاسخ چنین داد باز
|
|
که هستیم ازان لشکری بینیاز
|
کجا پاسپانی کند بر سپاه
|
|
ز بد خویشتن راندارد نگاه
|
دگر گفت انوشه بدی جاودان
|
|
نشست و خور و خواب با موبدان
|
یکی نامور مایه دار ایدرست
|
|
که گنجش ز گنج تو افزونترست
|
چنین داد پاسخ که آری رواست
|
|
که از فره پادشاهی ماست
|
دگر گفت کای شهریار بلند
|
|
انوشه بدی وز بدی بیگزند
|
اسیران رومی که آوردهاند
|
|
بسی شیرخواره درو بردهاند
|
به توقیع گفت آنچه هستند خرد
|
|
ز دست اسیران نباید شمرد
|
سوی مادرانشان فرستید باز
|
|
به دل شاد وز خواسته بینیاز
|
نبشتند کز روم صدمایهور
|
|
همی بازخرند خویشان به زر
|
اگر باز خرند گفت از هراس
|
|
بهر مایه داری یک مایه کاس
|
فروشید و افزون مجویید نیز
|
|
که ما بینیازیم ز ایشان بچیز
|
بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر
|
|
همان بدره و برده و سیم و زر
|
بگفتند کز مایه داران شهر
|
|
دو بازارگانند کز شب دو بهر
|
یکی را نیاید سراندر بخواب
|
|
از آواز مستان وچنگ ور باب
|
چنین داد پاسخ کزین نیست رنج
|
|
جز ایشان هرآنکس که دارند گنج
|
همه همچنان شاد وخرم زیند
|
|
کهآزاد باشند و بیغم زیند
|
نوشتند خطی کانوشه بدی
|
|
همیشه ز تو دور دست بدی
|
به ایوان چنین گفت شاه یمن
|
|
که نوشینروان چون گشاید دهن
|
همه مردگان را کند بیش یاد
|
|
پر از غم شود زنده را جان شاد
|
چنین داد پاسخ که از مرده یاد
|
|
کند هرک دارد خرد با نژاد
|
هرآنکس که از مردگان دل بشست
|
|
نباشد ورا نیکویها درست
|
یکی گفت کای شاه کهتر پسر
|
|
نگردد همی گرد داد پدر
|
بریزد همی بر زمین بر درم
|
|
که باشد فروشندهی او دژم
|
چنین داد پاسخ که این نارواست
|
|
بهای زمین هم فروشنده راست
|
دگر گفت کای شاه برترمنش
|
|
که دوری ز بیغاره و سرزنش
|
دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم
|
|
چرا شد برین سان بیآزرم و گرم
|
چنین داد پاسخ که دندان نبود
|
|
مکیدن جز از شیر پستان نبود
|
چودندان برآمد ببالید پشت
|
|
همی گوشت جویم چو گشتم درشت
|
یکی گفت گیرم کنون مهتری
|
|
برای و بدانش ز ما مهتری
|
چرا برگذشتی ز شاهنشهان
|
|
دو دیده برای تو دارد جهان
|
چنین داد پاسخ که ما را خرد
|
|
ز دیدار ایشان همیبگذرد
|
هش و دانش و رای دستور ماست
|
|
زمین گنج و اندیشه گنجور ماست
|
دگر گفت باز تو ای شهریار
|
|
عقابی گرفتست روز شکار
|
چنین گفت کو را بکوبید پشت
|
|
که با مهتر خود چرا شد درشت
|
بیاویز پایش ز دار بلند
|
|
بدان تا بدو بازگردد گزند
|
که از کهتران نیز در کارزار
|
|
فزونی نجویند با شهریار
|
دگر نامداری ز کارآگهان
|
|
چنین گفت کای شهریار جهان
|
به شبگیر برزین بشد با سپاه
|
|
ستارهشناسی بیامد ز راه
|
چنین گفت کای مرد گردن فراز
|
|
چنین لشکری گشن وزین گونه ساز
|
چو برگاشت او پشت بر شهریار
|
|
نبیند کس او را بدین روزگار
|
بتوقیع گفت آنک گردان سپهر
|
|
گشادست با رای او چهر و مهر
|
ببرزین سالار و گنج و سپاه
|
|
نگردد تباه اختر هور و ماه
|
دگر موبدی گفت کز شهریار
|
|
چنین بود پیمان بیک روزگار
|
که مردی گزینند فرخ نژاد
|
|
که در پادشاهی بگردد بداد
|
رساند بدین بارگاه آگهی
|
|
ز بسیار واندک بدی گر بهی
|
گشسب سرافراز مردیست پیر
|
|
سزد گر بود داد را دستگیر
|
چنین داد پاسخ که او را ز آز
|
|
کمر برمیانست دور از نیاز
|
کسی را گزینید کز رنج خویش
|
|
بپرهیز وباشدش گنج خویش
|
جهاندیده مردی درشت و درست
|
|
که او رای درویش سازد نخست
|
یکی گفت سالار خوالیگران
|
|
همینالد از شاه وز مهتران
|
که آن چیز کو خود کند آرزوی
|
|
سپارد همه کاسه بر چار سوی
|
نبوید نیازد بدو نیز دست
|
|
بلرزد دل مرد خسروپرست
|
چنین داد پاسخ که از بیش خورد
|
|
مگر آرزو بازگردد بدرد
|
دگر گفت هرکس نکوهش کند
|
|
شهنشاه را چون پژوهش کند
|
که بیلشکر گشن بیرون شود
|
|
دل دوستداران پر از خون شود
|
مگر دشمنی بد سگالد بدوی
|
|
بیاید به چاره بنالد بدوی
|
چنین داد پاسخ که داد وخرد
|
|
تن پادشا راهمیپرورد
|
اگر دادگر چند بیکس بود
|
|
ورا پاسبان راستی بس بود
|
دگر گفت کای با خرد گشته جفت
|
|
به میدان خراسان سالار گفت
|
که گرزاسب را بازکرد او ز کار
|
|
چه گفت اندرین کار او شهریار
|
چنین داد پاسخ که فرمان ما
|
|
نورزید و بنهفت پیمان ما
|
بفرمودمش تا به ارزانیان
|
|
گشاید در گنج سود و زیان
|
کسی کودهش کاست باشد به کار
|
|
بپوشد همه فره شهریار
|
دگر گفت باهرکسی پادشا
|
|
بزرگست وبخشنده و پارسا
|
پرستار دیرینه مهرک چه کرد
|
|
که روزیش اندک شد و روی زرد
|
چنین داد پاسخ که او شد درشت
|
|
بران کردهی خویش بنهاد پشت
|
بیامد بدرگاه و بنشست مست
|
|
همیشه جز از میندارد بدست
|
ز کارآگهان موبدی گفت شاه
|
|
چو راند سوی جنگ قیصر سپاه
|
نخواهد جز ایرانیان را به جنگ
|
|
جهان شد به ایران بر از روم تنگ
|
چنین داد پاسخ که آن دشمنی
|
|
به طبعست و پرخاش آهرمنی
|
دگر باره پرسید موبد که شاه
|
|
ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه
|
کدامست وچون بایدت مرد جنگ
|
|
ز مردان شیرافگن تیز چنگ
|
چنین داد پاسخ که جنگی سوار
|
|
نباید که سیر آید از کارزار
|
همان بزمش آید همان رزمگاه
|
|
برخشنده روز و شبان سیاه
|
نگردد بهنگام نیروش کم
|
|
ز بسیار واندک نباشد دژم
|
دگر گفت کای شاه نوشینروان
|
|
همیشه بزی شاد و روشنروان
|
بدر بر یکی مرد بد از نسا
|
|
پرستنده و کاردار بسا
|
درم ماند بر وی سیصد هزار
|
|
بدیوان چوکردند با او شمار
|
بنالد همی کین درم خورده شد
|
|
برو مهتر وکهتر آزرده شد
|
چو آگاه شد زان سخن شهریار
|
|
که موبد درم خواست ازکاردار
|
چنین گفت کز خورده منمای رنج
|
|
ببخشید چیزی مر او را ز گنج
|
دگر گفت جنگی سواری بخست
|
|
بدان خستگی دیرماند و برست
|
به پیش صف رومیان حمله برد
|
|
بمرد او وزو کودکان ماند خرد
|
چه فرمان دهد شهریار جهان
|
|
ز کار چنان خرد کودک نوان
|
بفرمود کان کودکانرا چهار
|
|
ز گنج درم داد باید هزار
|
هرآنکس که شد کشته در کارزار
|
|
کزو خرد کودک بود یادگار
|
چونامش ز دفتر بخواند دبیر
|
|
برد پیش کودک درم ناگزیر
|
چنین هم بسال اندرون چار بار
|
|
مبادا که باشد ازین کارخوار
|
دگر گفت انوشه بدی سال و ماه
|
|
به مرو اندرون پهلوان سپاه
|
فراوان درم گرد کرد و بخورد
|
|
پراگنده گشتند زان مرز مرد
|
چنین داد پاسخ که آن خواسته
|
|
که از شهر مردم کند کاسته
|
چرا باید از خون درویش گنج
|
|
که او شاد باشد تن وجان به رنج
|
ازان کس که بستد بدو بازده
|
|
ازان پس به مرو اندر آواز ده
|
بفرمای داری زدن بر درش
|
|
ببیداری کشور و لشکرش
|
ستمکاره را زنده بر دار کن
|
|
دو پایش ز بر سرنگونسار کن
|
بدان تا کس از پهلوانان ما
|
|
نپیچد دل و جان ز پیمان ما
|
دگر گفت کای شاه یزدان پرست
|
|
بدر بر بسی مردم زیردست
|
همی داد او را ستایش کنند
|
|
جهان آفرین را نیایش کنند
|
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
|
|
که از ما کسی نیست اندر هراس
|
فزون کرد باید بدیشان نگاه
|
|
اگر با گناهند و گر بیگناه
|
دگر گفت کای شاه با فر و هوش
|
|
جهان شد پرآواز خنیا و نوش
|
توانگر و گر مردم زیردست
|
|
شب آید شود پر ز آوای مست
|
چنین داد پاسخ که اندر جهان
|
|
بما شاد بادا کهان و مهان
|
دگر گفت کای شاه برترمنش
|
|
همی زشتگویت کند سرزنش
|
که چندین گزافه ببخشید گنج
|
|
ز گرد آوریدن ندیدست رنج
|
چنین داد پاسخ که آن خواسته
|
|
کزو گنج ما باشد آراسته
|
اگر بازگیریم ز ارزانیان
|
|
همه سود فرجام گردد زیان
|
دگر گفت مای شهریار بلند
|
|
که هرگز مبادا به جانت گزند
|
جهودان و ترسا تو را دشمنند
|
|
دو رویند و با کیش آهرمنند
|
چنین داد پاسخ که شاه سترگ
|
|
ابی زینهاری نباشد بزرگ
|
دگر گفت کای نامور شهریار
|
|
ز گنج توافزون ز سیصد هزار
|
درم دادهای مرد درویش را
|
|
بسی پروریده تن خویش را
|
چنین گفت کاین هم بفرمان ماست
|
|
به ارزانیان چیز بخشی رواست
|
دگر گفت کای شاه نادیده رنج
|
|
ز بخشش فراوان تهی ماند گنج
|
چنین داد پاسخ که دست فراخ
|
|
همی مرد را نو کند یال وشاخ
|
جهاندار چون گشت یزدانپرست
|
|
نیازد ببد درجهان نیز دست
|
جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی
|
|
مرا آز و زفتی نبد آرزوی
|
چنین گفت موبد که ای شهریار
|
|
فراخان سالار سیصد هزار
|
درم بستد از بلخ بامی به رنج
|
|
سپرده نهادند یکسر به گنج
|
چنین داد پاسخ که ما را درم
|
|
نباید که باشد کسی زو دژم
|
که رنج آید از بیشی گنج ما
|
|
نه چونین بود داد از پادشا
|
از آنکس که بستد بدو هم دهید
|
|
ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید
|
که درد دل مردم زیردست
|
|
نخواهد جهاندار یزدانپرست
|
پی کاخ آباد را بر کنید
|
|
بگل بام او را توانگر کنید
|
شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود
|
|
بماند پس از مرگ نفرین و دود
|
ز دیوان ما نام او بسترید
|
|
بدر بر چنو را بکس مشمرید
|
دگر گفت کای شاه فرخ نژاد
|
|
بسیگیری از جم و کاوس یاد
|
بدان گفت تا از پس مرگ من
|
|
نگردد نهان افسر و ترگ من
|
دگر گفت کز بهمن سرفراز
|
|
چرا شاه ایران بپوشید راز
|
چنین داد پاسخ که او را خرد
|
|
بپیچد همی وز هوا برخورد
|
یکی گفت کای شاه کهتر نواز
|
|
چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز
|
چنین داد پاسخ که با بخردان
|
|
همانم همان نیز با موبدان
|
چوآواز آهرمن آید بگوش
|
|
نماند به دل رای و با مغزهوش
|
بپرسید موبد ز شاه زمین
|
|
سخن راند از پادشاهی و دین
|
که بی دین جهان به که بی پادشا
|
|
خردمند باشد برین بر گوا
|
چنین داد پاسخ که گفتم همین
|
|
شنید این سخن مردم پاکدین
|
جهاندار بیدین جهان را ندید
|
|
مگر هرکسی دین دگیر گزید
|
یکی بت پرست و یکی پاکدین
|
|
یکی گفت نفرین به از آفرین
|
ز گفتار ویران نگردد جهان
|
|
بگو آنچ رایت بود در نهان
|
هرآنگه که شد تخت بیپادشا
|
|
خردمندی ودین نیارد بها
|
یکی گفت کای شاه خرم نهان
|
|
سخن راندی چند پیش مهان
|
یکی آنکه گفتی زمانه منم
|
|
بد و نیک او را بهانه منم
|
کسی کو کند آفرین بر جهان
|
|
بما بازگردد درودش نهان
|
چنین داد پاسخ که آری رواست
|
|
که تاج زمانه سر پادشاست
|
جهان را چنین شهریاران سرند
|
|
ازیرا چنین بر سران افسرند
|
گذشتم ز توقیع نوشینروان
|
|
جهان پیر و اندیشه من جوان
|
مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت
|
|
به پیری چنین آتشآمیز گشت
|
ز منبر چومحمود گوید خطیب
|
|
بدین محمد گراید صلیب
|
همیگفتم این نامه را چند گاه
|
|
نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه
|
چو تاج سخن نام محمود گشت
|
|
ستایش به آفاق موجود گشت
|
زمانه بنام وی آباد باد
|
|
سپهر ازسرتاج او شاد باد
|
جهان بستند از بت پرستان هند
|
|
بتیغی که دارد چو رومی پرند
|
| | |
|