چنین گوید از نامهی باستان
|
|
ز گفتار آن دانشی راستان
|
که آگاهی آمد به آباد بوم
|
|
بنزد جهاندار کسری ز روم
|
که تو زنده بادی که قیصر بمرد
|
|
زمان و زمین دیگری را سپرد
|
پراندیشه شد جان کسری ز مرگ
|
|
شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
|
گزین کرد ز ایران فرستادهای
|
|
جهاندیده و راد آزادهای
|
فرستاد نزدیک فرزند اوی
|
|
برشاخ سبز برومند اوی
|
سخن گفت با او به چربی بسی
|
|
کزین بد رهایی نیابد کسی
|
یکی نامه بنوشت با سوگ و درد
|
|
پر از آب دیده دو رخساره زرد
|
که یزدان تو را زندگانی دهاد
|
|
همت خوبی و کامرانی دهاد
|
نزاید جز از مرگ را جانور
|
|
سرای سپنجست و ما بر گذر
|
اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ
|
|
رهایی نیابیم از چنگ مرگ
|
چه قیصر چه خاقان چو آید زمان
|
|
بخاک اندر آید سرش بیگمان
|
ز قیصر تو را مزد بسیار باد
|
|
مسیحا روان تو را یار باد
|
شنیدم که بر نامور تخت اوی
|
|
نشستی بیاراستی بخت اوی
|
ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه
|
|
ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه
|
فرستاده از پیش کسری برفت
|
|
به نزدیک قیصر خرامید تفت
|
چو آمد بدرگه گشادند راه
|
|
فرستاده آمد بر تخت و گاه
|
چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید
|
|
ز بیشی کسری دلش بردمید
|
جوان نیز بد مهتر نونشست
|
|
فرستاده را نیز نبسود دست
|
بپرسید ناکام پرسیدنی
|
|
نگه کردنی سست و کژ دیدنی
|
یکی جای دورش فرود آورید
|
|
بدان نامه پادشا ننگرید
|
یکی هفته هرکش که بد رای زن
|
|
به نزدیک قیصر شدند انجمن
|
سرانجام گفتند ما کهتریم
|
|
ز فرمان شاه جهان نگذریم
|
سزا خود ز کسری چنین نامه بود
|
|
نه برکام بایست بدکامه بود
|
که امروز قیصر جوانست و نو
|
|
به گوهر بدین مرزها پیشرو
|
یک امسال با مرد برنا مکاو
|
|
به عنوان بیشی و با باژ و ساو
|
بهرپایمردی و خودکامهای
|
|
نبشتند بر ناسزا نامهای
|
بعنوان ز قیصر سرافراز روم
|
|
جهان سر به سر هرچ جز روم شوم
|
فرستادهی شاه ایران رسید
|
|
بگوید ز بازار ما هرچ دید
|
از اندوه و شادی سخن هرچ گفت
|
|
غم و شادمانی نباید نهفت
|
بشد قیصر و تازه شد قیصری
|
|
که سر بر فرازد ز هرمهتری
|
ندارد ز شاهان کسی را بکس
|
|
چه کهتر بود شاه فریادرس
|
چو قرطاس رومی بیاراستند
|
|
بدربر فرستاده را خواستند
|
چوبشنید دانا که شد رای راست
|
|
بیامد بدر پاسخ نامه خواست
|
ورا ناسزا خلعتی ساختند
|
|
ز بیگانه ایوان بپرداختند
|
بدو گفت قیصر نه من چاکرم
|
|
نه از چین و هیتالیان کمترم
|
ز مهتر سبک داشتن ناسزاست
|
|
وگر شاه تو بر جهان پادشاست
|
بزرگ آنک او را بسی دشمنست
|
|
مرا دشمن و دوست بردامنست
|
چه داری بزرگی تو از من دریغ
|
|
همی آفتاب اندر آری بمیغ
|
نه از تابش او همی کم شود
|
|
وگر خون چکاند برونم شود
|
چو کار آیدم شهریارم تویی
|
|
همان از پدر یادگارم تویی
|
سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی
|
|
وزین پاسخ نامه زشتی مجوی
|
تنش را بخلعت بیاراستند
|
|
ز دربارهی مرزبان خواستند
|
فرستاده برگشت و آمد دمان
|
|
به منزل زمانی نجستی زمان
|
بیامد به نزدیک کسری رسید
|
|
بگفت آن کجا رفت و دید و شنید
|
ز گفتار او تنگدل گشت شاه
|
|
بدو گفت برخوردی از رنج راه
|
شنیدم که هرکو هوا پرورد
|
|
بفرجام کردار کیفر برد
|
گر از دوست دشمن نداند همی
|
|
چنین راز دل بر تو خواند همی
|
گماند که ما را همو دوست نیست
|
|
اگر چند او را پی و پوست نیست
|
کنون نیز یک تن ز رومی نژاد
|
|
نمانم که باشد ازان تخت شاد
|
همی سر فرازد که من قیصرم
|
|
گر از نامداران یکی مهترم
|
کنم زین سپس روم را نام شوم
|
|
برانگیزم آتش ز آباد بوم
|
به یزدان پاک و بخورشید و ماه
|
|
به آذر گشسب و بتخت و کلاه
|
که کز هرچ در پادشاهی اوست
|
|
ز گنج کهن پرکند گاو پوست
|
نساید سرتیغ ما رانیام
|
|
حلال جهان باد بر من حرام
|
بفرمود تا بر درش کرنای
|
|
دمیدند با سنج و هندی درای
|
همه کوس بر کوههی ژنده پیل
|
|
ببستند و شد روی گیتی چونیل
|
سپاهی گذشت از مداین به دشت
|
|
که دریای سبز اندرو خیره گشت
|
ز نالیدن بوق و رنگ درفش
|
|
ز جوش سواران زرینه کفش
|
ستاره توگفتی به آب اندرست
|
|
سپهر روان هم بخواب اندرست
|
چوآگاهی آمد بقیصر ز شاه
|
|
که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه
|
بیامد ز عموریه تا حلب
|
|
جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب
|
سواران رومی چو سیصد هزار
|
|
حلب را گرفتند یکسر حصار
|
سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ
|
|
نبد جنگشانرا فراوان درنگ
|
بیاراست بر هر دری منجنیق
|
|
ز گردان روم آنک بدجا ثلیق
|
حصار سقیلان بپرداختند
|
|
کزان سو همیتاختن ساختند
|
حلب شد بکردار دریای خون
|
|
به زنهار شد لشکر باطرون
|
بدو هفته از رومیان سی هزار
|
|
گرفتند و آمد بر شهریار
|
بیاندازه کشتند ز ایشان بتیر
|
|
به رزم اندرون چند شد دستگیر
|
به پیش سپه کندهای ساختند
|
|
بشبگیر آب اندر انداختند
|
بکنده ببستند برشاه راه
|
|
فروماند از جنگ شاه و سپاه
|
برآمد برین روزگاری دراز
|
|
بسیم و زر آمد سپه را نیاز
|
سپهدار روزیدهان را بخواند
|
|
وزان جنگ چندی سخنها براند
|
که این کار با رنج بسیار گشت
|
|
بب وبکنده نشاید گذشت
|
سپه را درم باید و دستگاه
|
|
همان اسب وخفتان و رومی کلاه
|
سوی گنج رفتند روزیدهان
|
|
دبیران و گنجور شاه جهان
|
از اندازه لشکر شهریار
|
|
کم آمد درم تنگ سیصد هزار
|
بیامد برشاه موبد چوگرد
|
|
به گنج آنچ بود از درم یاد کرد
|
دژم کرد شاه اندران کار چهر
|
|
بفرمود تا رفت بوزرجمهر
|
بدو گفت گر گنج شاهی تهی
|
|
چه باید مرا تخت شاهنشهی
|
بروهم کنون ساروان را بخواه
|
|
هیونان بختی برافگن به راه
|
صد از گنج مازندران بارکن
|
|
وزو بیشتر بار دینار کن
|
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
|
|
که ای شاه با دانش و داد و مهر
|
سوی گنج ایران درازست راه
|
|
تهی دست و بیکار باشد سپاه
|
بدین شهرها گرد ماهرکسست
|
|
کسی کو درم بیش دارد بدست
|
ز بازارگان و ز دهقان درم
|
|
اگر وام خواهی نگردد دژم
|
بدین کار شد شاه همداستان
|
|
که دانای ایران بزد داستان
|
فرستادهای جست بوزرجمهر
|
|
خردمند و شادان دل و خوب چهر
|
بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو
|
|
گزین کن یکی نامبردار گو
|
ز بازارگان و ز دهقان شهر
|
|
کسی را کجا باشد از نام بهر
|
ز بهر سپه این درم فام خواه
|
|
بزودی بفرماید از گنج شاه
|
بیامد فرستادهی خوش منش
|
|
جوان وخردمندی و نیکوکنش
|
پیمبر باندیشه باریک بود
|
|
بیامد بشهری که نزدیک بود
|
درم خواست فام از پی شهریار
|
|
برو انجمن شد بسی مایه دار
|
یکی کفشگر بود و موزه فروش
|
|
به گفتار او تیز بگشاد گوش
|
درم چند باید بدو گفت مرد
|
|
دلاور شمار درم یاد کرد
|
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
|
|
چهل من درم هرمنی صدهزار
|
بدو کفشگر گفت من این دهم
|
|
سپاسی ز گنجور بر سر نهم
|
بیاورد قپان و سنگ و درم
|
|
نبد هیچ دفتر به کار و قلم
|
چو بازارگان را درم سخته شد
|
|
فرستاده زان کار پردخته شد
|
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر
|
|
به رنجی بگویی به بوزرجمهر
|
که اندر زمانه مرا کودکیست
|
|
که بازار او بر دلم خوار نیست
|
بگویی مگر شهریار جهان
|
|
مرا شاد گرداند اندر نهان
|
که او را سپارد بفرهنگیان
|
|
که دارد سرمایه و هنگ آن
|
فرستاده گفت این ندارم به رنج
|
|
که کوتاه کردی مرا راه گنج
|
بیامد بر مرد دانا به شب
|
|
وزان کفشگر نیز بگشاد لب
|
برشاه شد شاد بوزرجمهر
|
|
بران خواسته شاه بگشاد چهر
|
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس
|
|
مبادم مگر پاک و یزدان شناس
|
که در پادشاهی یکی موزه دوز
|
|
برین گونه شادست و گیتی فروز
|
که چندین درم ساخته باشدش
|
|
مبادا که بیداد بخراشدش
|
نگر تا چه دارد کنون آرزوی
|
|
بماناد بر ما همین راه و خوی
|
چو فامش بتوزی درم صدهزار
|
|
بده تا بماند ز ما یادگار
|
بدان زیردستان دلاور شدند
|
|
جهانجوی با تخت وافسر شدند
|
مبادا که بیدادگر شهریار
|
|
بود شاد برتخت و به روزگار
|
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
|
|
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
|
یکی آرزو کرد موزه فروش
|
|
اگر شاه دارد بمن بنده گوش
|
فرستاده گوید که این مرد گفت
|
|
که شاه جهان با خرد باد جفت
|
یکی پور دارم رسیده بجای
|
|
بفرهنگ جوید همی رهنمای
|
اگر شاه باشد بدین دستگیر
|
|
که این پاک فرزند گردد دبیر
|
ز یزدان بخواهم همی جان شاه
|
|
که جاوید باد این سزاوار گاه
|
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
|
|
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
|
برو همچنان بازگردان شتر
|
|
مبادا کزو سیم خواهیم و در
|
چو بازارگان بچه گردد دبیر
|
|
هنرمند و بادانش و یادگیر
|
چو فرزند ما برنشیند بتخت
|
|
دبیری ببایدش پیروزبخت
|
هنر باید از مرد موزه فروش
|
|
بدین کار دیگر تو با من مکوش
|
بدست خردمند و مرد نژاد
|
|
نماند بجز حسرت وسرد باد
|
شود پیش او خوار مردم شناس
|
|
چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس
|
بما بر پس از مرگ نفرین بود
|
|
چوآیین این روزگار این بود
|
نخواهیم روزی جز از گنج داد
|
|
درم زو مخواه و مکن هیچ یاد
|
هم اکنون شتر بازگردان به راه
|
|
درم خواه وز موزه دوزان مخواه
|
فرستاده برگشت و شد با درم
|
|
دل کفشگر گشت پر درد و غم
|
شب آمد غمی شد ز گفتار شاه
|
|
خروش جرس خاست از بارگاه
|
طلایه پراگنده بر گرد دشت
|
|
همه شب همی گرد لشکر بگشت
|
ز ماهی چو بنمود خورشید تاج
|
|
برافگند خلعت زمین را ز عاج
|
طلایه چو گشت از لب کنده باز
|
|
بیامد بر شاه گردن فراز
|
که پیغمبر قیصر آمد بشاه
|
|
پر از درد و پوزش کنان از گناه
|
فرستاده آمد همانگه دوان
|
|
نیایش کنان پیش نوشین روان
|
چو رومی سر تاج کسری بدید
|
|
یکی باد سرد از جگر برکشید
|
به دل گفت کینت سزاوار گاه
|
|
بشاهی ومردی وچندین سپاه
|
وزان فیلسوفان رومی چهل
|
|
زبان برگشادند پر باد دل
|
ز دینار با هرکسی سی هزار
|
|
نثار آوریده بر شهریار
|
چو دیدند رنگ رخ شهریار
|
|
برفتند لرزان و پیچان چومار
|
شهنشاه چو دید بنواختشان
|
|
بیین یکی جایگه ساختشان
|
چنین گفت گوینده پیشرو
|
|
که ای شاه قیصر جوانست و نو
|
پدر مرده و ناسپرده جهان
|
|
نداند همی آشکار و نهان
|
همه سر به سر باژدار توایم
|
|
پرستار و در زینهار توایم
|
تو را روم ایران و ایران چو روم
|
|
جدایی چرا باید این مرز و بوم
|
خرد در زمانه شهنشاه راست
|
|
وزو داشت قیصر همیپشت راست
|
چه خاقان چینی چه در هند شاه
|
|
یکایک پرستند این تاج و گاه
|
اگر کودکی نارسیده بجای
|
|
سخن گفت بیدانش و رهنمای
|
ندارد شهنشاه ازو کین و درد
|
|
که شادست ازو گنبد لاژورد
|
همان باژ روم آنچ بود از نخست
|
|
سپاریم و عهدی بتازه درست
|
بخندید نوشین روان زان سخن
|
|
که مرد فرستاده افگند بن
|
بدو گفت اگر نامور کودکست
|
|
خرد با سخن نزد او اندکست
|
چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون
|
|
ز دانش روان را گرفته زبون
|
همه هوشمندان اسکندری
|
|
گرفتند پیروزی و برتری
|
کسی کو بگردد ز پیمان ما
|
|
بپیچید دل از رای و فرمان ما
|
از آباد بومش بر آریم خاک
|
|
زگنج و ز لشکر نداریم باک
|
فرستادگان خاک دادند بوس
|
|
چنانچون بود مردم چابلوس
|
که ای شاه پیروز برترمنش
|
|
ز کار گذشته مکن سرزنش
|
همه سر به سر خاک رنج توایم
|
|
همه پاسبانان گنج توایم
|
چوخشنود گردد ز ما شهریار
|
|
نباشیم ناکام و بد روزگار
|
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد
|
|
همه رومیان آن ندارند خرد
|
ز دینار پرکرده ده چرم گاو
|
|
به گنج آوریم از درباژ وساو
|
بکمی وبیشیش فرمان رواست
|
|
پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست
|
چنین داد پاسخ که ازکار گنج
|
|
سزاوار دستور باشد به رنج
|
همه رومیان پیش موبد شدند
|
|
خروشان و با اختر بد شدند
|
فراوان ز هر در سخن راندند
|
|
همه راز قیصر برو راندند
|
ز دینار گفتند وز گاو پوست
|
|
ز کاری که آرام روم اندروست
|
چنین گفت موبد اگر زر دهید
|
|
ز دیبا چه مایه بران سرنهید
|
بهنگام برگشتن شهریار
|
|
ز دیبای زربفت باید هزار
|
که خلعت بود شاه را هر زمان
|
|
چه با کهتران و چه با مهتران
|
برین برنهادند و گشتند باز
|
|
همه پاک بردند پیشش نماز
|
ببد شاه چندی بران رزمگاه
|
|
چوآسوده شد شهریار و سپاه
|
ز لشکر یکی مرد بگزید گرد
|
|
که داند شمار نبشت و سترد
|
سپاهی بدو داد تا باژ روم
|
|
ستاند سپارد به آباد بوم
|
وز آنجا بیامد سوی طیسفون
|
|
سپاهی پس پشت و پیش اندرون
|
همه یکسر آباد از سیم و زر
|
|
به زرین ستام و به زرین کمر
|
ز بس پرنیانی درفش سران
|
|
تو گفتی هوا شد همه پرنیان
|
در و دشت گفتی که زرین شدست
|
|
کمرها ز گوهر چو پروین شدست
|
چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه
|
|
پذیره شدندش فراوان سپاه
|
همه پیش کسری پیاده شدند
|
|
کمر بسته و دل گشاده شدند
|
هر آنکس که پیمود با شاه راه
|
|
پیاده بشد تا در بارگاه
|
همه مهتران خواندند آفرین
|
|
بران شاه بیدار باداد ودین
|
چو تنگ اندر آمد به جای نشست
|
|
بهرمهتری شاه بنمود دست
|
سرآمد سخن گفتن موزه دوز
|
|
ز ماه محرم گذشته سه روز
|
جهانجوی دهقان آموزگار
|
|
چه گفت اندرین گردش روزگار
|
که روزی فرازست و روزی نشیب
|
|
گهی با خرامیم و گه با نهیب
|
سرانجام بستر بود تیره خاک
|
|
یکی را فراز و یکی را مغاک
|
نشانی نداریم ازان رفتهگان
|
|
که بیدار و شادند اگر خفته گان
|
بدان گیتی ار چندشان برگ نیست
|
|
همان به که آویزش مرگ نیست
|
اگر صد سال بود سال اگر بیست و پنج
|
|
یکی شد چو یاد آید از روز رنج
|
چه آنکس که گوید خرامست وناز
|
|
چه گوید که دردست و رنج و نیاز
|
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی
|
|
نه بی راه و از مردم نیکخوی
|
چه دینی چه اهریمن بت پرست
|
|
ز مرگند بر سر نهاده دو دست
|
چوسالت شد ای پیر برشست و یک
|
|
میو جام وآرام شد بینمک
|
نبندد دل اندر سپنجی سرای
|
|
خرد یافته مردم پاکرای
|
بگاه بسیجیدن مرگ می
|
|
چو پیراهن شعر باشد بدی
|
فسرده تن اندر میان گناه
|
|
روان سوی فردوس گم کرده راه
|
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت
|
|
تو با جام همراه مانده به دشت
|
| | |
|