زمان خواهم ازکرد گار زمان
|
|
که چندی بماند دلم شادمان
|
که این داستانها و چندین سخن
|
|
گذشته برو سال و گشته کهن
|
ز هنگام کی شاه تا یزدگرد
|
|
ز لفظ من آمد پراگنده گرد
|
بپیوندم و باغ بیخو کنم
|
|
سخنهای شاهنشهان نو کنم
|
هماناکه دل را ندارم به رنج
|
|
اگر بگذرم زین سرای سپنج
|
چه گوید کنون مرد روشن روان
|
|
ز رای جهاندار نوشین روان
|
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار
|
|
پراندیشهی مرگ شد شهریار
|
جهان راهمی کدخدایی بجست
|
|
که پیراهن داد پوشد نخست
|
دگر کو بدرویش بر مهربان
|
|
بود راد و بیرنج روشنروان
|
پسر بد مر او را گرانمایه شش
|
|
همه راد وبینادل وشاه فش
|
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای
|
|
جوانان با دانش و دلگشای
|
از ایشان خردمند و مهتر بسال
|
|
گرانمایه هرمزد بد بیهمال
|
سر افراز و بادانش و خوب چهر
|
|
بر آزادگان بر بگسترده مهر
|
بفرمود کسری به کارآگهان
|
|
که جویند راز وی اندر نهان
|
نگه داشتندی به روز و به شب
|
|
اگر داستان را گشادی دو لب
|
ز کاری که کردی بدی با بهی
|
|
رسیدی بشاه جهان آگهی
|
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
|
|
که رازی همیداشتم در نهفت
|
ز هفتاد چون سالیان درگذشت
|
|
سر و موی مشکین چو کافور گشت
|
چومن بگذرم زین سپنجی سرای
|
|
جهان رابباید یکی کدخدای
|
که بخشایش آرد به درویش بر
|
|
به بیگانه و مردم خویش بر
|
ببخشد بپرهیزد از مهر گنج
|
|
نبندد دل اندر سرای سپنج
|
سپاسم ز یزدان که فرزند هست
|
|
خردمند و دانا و ایزد پرست
|
وز ایشان بهرمزد یازان ترم
|
|
برای و بهوشش فرازان ترم
|
ز بخشایش و بخشش و راستی
|
|
نبینم همی در دلش کاستی
|
کنون موبدان و ردان را بخواه
|
|
کسی کو کند سوی دانش نگاه
|
بخوانیدش و آزمایش کنید
|
|
هنر بر هنر بر فزایش کنید
|
شدند اندران موبدان انجمن
|
|
زهر در پژوهنده و رای زن
|
جهانجوی هرمزد را خواندند
|
|
بر نامدارنش بنشاندند
|
نخستین سخن گفت بوزرجمهر
|
|
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
|
چه دانی کزو جان پاک و خرد
|
|
شود روشن وکالبد برخورد
|
چنین داد پاسخ که دانش به است
|
|
که داننده برمهتران بر مه است
|
بدانش بود مرد را ایمنی
|
|
ببندد ز بد دست اهریمنی
|
دگر بردباری و بخشایشست
|
|
که تن را بدو نام و آرایشست
|
بپرسید کز نیکوی سودمند
|
|
بگو ازچه گردد چو گردد بلند
|
چنین داد پاسخ که آنک از نخست
|
|
بنیک و بد آزرم هرکس بجست
|
بکوشید تا بردل هرکسی
|
|
ازو رنج بردن نباشد بسی
|
چنین داد پاسخ که هرکس که داد
|
|
بداد از تن خود همو بود شاد
|
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر
|
|
بدان پاکدل مهتر خوب چهر
|
بدو گفت کز گفتنی هرچ هست
|
|
بگویم تو بشمر یکایک بدست
|
سراسر همه پرسشم یادگیر
|
|
به پاسخ همه داد بنیاد گیر
|
سخن را مگردان پس و پیش هیچ
|
|
جوانمردی وداد دادن بسیچ
|
اگر یادگیری چنین بیگمان
|
|
گشادست برتو در آسمان
|
که چندین به گفتار بشتافتم
|
|
ز پرسنده پاسخ فزون یافتم
|
جهاندار آموزگار تو باد
|
|
خرد جوشن و بخت یار تو باد
|
کنون هرچ دانم بپرسم ز داد
|
|
توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد
|
ز فرزند کو بر پدر ارجمند
|
|
کدامست شایسته و بیگزند
|
ببخشایش دل سزاوار کیست
|
|
که بر درد او بر بباید گریست
|
ز کردار نیکی پشیمان کراست
|
|
که دل بر پشیمانی او گواست
|
سزاکیست کو را نکوهش کنیم
|
|
ز کردار او چون پژوهش کنیم
|
ز گیتی کجا بهتر آید گریز
|
|
که خیزد از آرام او رستخیز
|
بدین روزگار از چه باشیم شاد
|
|
گذشته چه بهتر که گیریم یاد
|
زمانه که او را بباید ستود
|
|
کدامست وما از چه داریم سود
|
گرانمایهتر کیست از دوستان
|
|
کز آواز او دل شود بوستان
|
کرا بیشتر دوست اندر جهان
|
|
که یابد بدو آشکار ونهان
|
همان نیز دشمن کرا بیشتر
|
|
که باشد برو بر بداندیشتر
|
سزاوار آرام بودن کجاست
|
|
که دارد جهاندار ازو پشت راست
|
ز گیتی زیانکارتر کارچیست
|
|
که بر کرده خود بباید گریست
|
ز چیزی که مردم همیپرورد
|
|
چه چیزیست کان زودتر بگذرد
|
ستمکاره کش نزد اوشرم نیست
|
|
کدامست کش مهر وآزرم نیست
|
تباهی بگیتی ز گفتار کیست
|
|
دل دوستانرا پر آزار کیست
|
چه چیزیست کان ننگ پیش آورد
|
|
همان بد ز گفتار خویش آورد
|
بیک روز تا شب برآمد ز کوه
|
|
ز گفتار دانا نیامد ستوه
|
چو هنگام شمع آمد از تیرگی
|
|
سرمهتران تیره از خیرگی
|
ز گفتار ایشان غمی گشت شاه
|
|
همیکرد خامش بپاسخ نگاه
|
گرانمایه هرمزد برپای خاست
|
|
یکی آفرین کرد بر شاه راست
|
که از شاه گیتی مبادا تهی
|
|
همیباد بر تخت شاهنشهی
|
مبادا که بیتو ببینیم تاج
|
|
گر آیین شاهی وگر تخت عاج
|
به پوزش جهان پیش تو خاک باد
|
|
گزند تو را چرخ تریاک باد
|
سخن هرچ او گفت پاسخ دهم
|
|
بدین آرزو رای فرخ نهم
|
ز فرزند پرسید دانا سخن
|
|
وزو بایدم پاسخ افگند بن
|
به فرزند باشد پدر شاددل
|
|
ز غمها بدو دارد آزاد دل
|
اگر مهربان باشد او بر پدر
|
|
به نیکی گراینده و دادگر
|
دگر آنک بر جای بخشایست
|
|
برو چشم را جای پالایشست
|
بزرگی که بختش پراگنده گشت
|
|
به پیش یکی ناسزا بنده گشت
|
ز کار وی ار خون خروشی رواست
|
|
که ناپارسایی برو پادشاست
|
دگر هر که با مردم ناسپاس
|
|
کند نیکویی ماند اندر هراس
|
هران کس که نیکی فرامش کند
|
|
خرد رابکوشد که بیهش کند
|
دگر گفت ازآرام راه گریز
|
|
گرفتن کجا خوبتر از ستیز
|
به شهری که بیداد شد پادشا
|
|
ندارد خردمند بودن روا
|
ز بیدادگر شاه باید گریز
|
|
کزن خیزد اندر جهان رستخیز
|
چه گوید که دانی که شادی بدوست
|
|
برادر بود با دلارام دوست
|
دگر آنک پرسد ز کار زمان
|
|
زمانی کزو گم شود بدگمان
|
روا باشد ار چند بستایدش
|
|
هم اندر ستایش بیفزایدش
|
دگر آنک پرسید ازمرد دوست
|
|
ز هر دوستی یارمندی نکوست
|
توانگر بود چادر او بپوش
|
|
چو درویش باشد تو با او بکوش
|
کسی کو فروتنتر و رادتر
|
|
دل دوستانش بدو شادتر
|
دگر آنک پرسد که دشمن کراست
|
|
کزو دل همیشه بدرد و بلاست
|
چوگستاخ باشد زبانش ببد
|
|
ز گفتار او دشمن آید سزد
|
دگر آنک پرسید دشوار چیست
|
|
بیآزار را دل پر آواز کیست
|
چو بد بود وبد ساز با وی نشست
|
|
یکی زندگانی بود چون کبست
|
دگر آنک گوید گوا کیست راست
|
|
که جان وخرد برگوا برگواست
|
به از آزمایش ندیدم گوا
|
|
گوای سخنگوی و فرمانروا
|
زیانکارتر کار گفتی که چیست
|
|
که فرجام ازان بد بباید گریست
|
چوچیره شود بر دلت بر هوا
|
|
هوا بگذرد همچو باد هوا
|
پشیمانی آرد بفرجام سود
|
|
گل آرزو را نشاید بسود
|
دگر آنک گوید که گردان ترست
|
|
که چون پای جویی بدستت سرست
|
چنین دوستی مرد نادان بود
|
|
سرشتش بدو رای گردان بود
|
دگر آنک گوید ستمکاره کیست
|
|
بریده دل ازشرم و بیچاره کیست
|
چوکژی کند مرد بیچاره خوان
|
|
چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان
|
هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ
|
|
ستمکارهای خوانمش بیفروغ
|
تباهی که گفتی ز گفتار کیست
|
|
پرآزارتر درد آزار کیست
|
سخن چین و دو رومی و بیکار مرد
|
|
دل هوشیاران کند پر ز درد
|
بپرسید دانا که عیب از چه بیش
|
|
که باشد پشیمان ز گفتار خویش
|
هرآنکس که راند سخن بر گزاف
|
|
بود بر سر انجمن مرد لاف
|
بگاهی که تنها بود در نهفت
|
|
پشیمان شود زان سخنها که گفت
|
هم اندر زمان چون گشاید سخن
|
|
به پیش آرد آن لافهای کهن
|
خردمند و گر مردم بیهنر
|
|
کس از آفرنیش نیابد گذر
|
چنین بود تا بود دوران دهر
|
|
یکی زهر یابد یکی پای زهر
|
همه پرسش این بود و پاسخ همین
|
|
که برشاه باد از جهان آفرین
|
زبانها بفرمانش گوینده باد
|
|
دل راد او شاد و جوینده باد
|
شهنشاه کسری ازو خیره ماند
|
|
بسی آفرین کیانی بخواند
|
ز گفتار او انجمن شاد شد
|
|
دل شهریار از غم آزاد شد
|
نبشتند عهدی بفرمان شاه
|
|
که هرمزد را داد تخت و کلاه
|
چوقرطاس رومی شد از باد خشک
|
|
نهادند مهری بروبر ز مشک
|
به موبد سپردند پیش ردان
|
|
بزرگان و بیدار دل بخردان
|
جهان را نمایش چو کردار نیست
|
|
نهانش جز از رنج وتیمار نیست
|
اگر تاج داری اگر گرم و رنج
|
|
همان بگذری زین سرای سپنج
|
بپیوستم این عهد نوشین روان
|
|
به پیروزی شهریار جوان
|
یکی نامهی شهریاران بخوان
|
|
نگر تاکه باشد چو نوشین روان
|
برای و بداد و ببزم و به جنگ
|
|
چو روزش سرآمد نبودش درنگ
|
توای پیر فرتوت بیتوبه مرد
|
|
خرد گیر وز بزم و شادی بگرد
|
جهان تازه شد چون قدح یافتی
|
|
روانرا ز توبه تو برتافتی
|
چه گفت آن سراینده سالخورد
|
|
چو اندرز نوشین روان یاد کرد
|
سخنهای هرمزد چون شد ببن
|
|
یکی نو پی افگند موبد سخن
|
هم آواز شد رایزن با دبیر
|
|
نبشتند پس نامهای بر حریر
|
دلارای عهدی ز نوشین روان
|
|
به هرمزد ناسالخورده جوان
|
سرنامه از دادگر کرد یاد
|
|
دگر گفت کین پند پور قباد
|
بدان ای پسر کین جهان بیوفاست
|
|
پر از رنج و تیمار و درد و بلاست
|
هرآنگه که باشی بدو شادتر
|
|
ز رنج زمانه دل آزادتر
|
همه شادمانی بمانی به جای
|
|
بباید شدن زین سپنجی سرای
|
چو اندیشه رفتن آمد فراز
|
|
برخشنده روز و شب دیریاز
|
بجستیم تاج کیی را سری
|
|
که بر هر سری باشد او افسری
|
خردمند شش بود ما را پسر
|
|
دل فروز و بخشنده و دادگر
|
تو را برگزیدم که مهتر بدی
|
|
خردمند و زیبای افسر بدی
|
بهشتاد بر بود پای قباد
|
|
که در پادشاهی مرا کرد یاد
|
کنون من رسیدم به هفتاد و چار
|
|
تو راکردم اندر جهان شهریار
|
جز آرام وخوبی نجستم برین
|
|
که باشد روان مرا آفرین
|
امیدم چنانست کز کردگار
|
|
نباشی جز از شاد و به روزگار
|
گر ایمن کنی مردمان را بداد
|
|
خود ایمن بخسبی و از داد شاد
|
به پاداش نیکی بیابی بهشت
|
|
بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت
|
نگر تا نباشی به جز بردبار
|
|
که تندی نه خوب آید از شهریار
|
جهاندار وبیدار و فرهنگجوی
|
|
بماند همه ساله با آبروی
|
بگرد دروغ ایچ گونه مگرد
|
|
چوگردی شود بخت را روی زرد
|
دل ومغز را دور دار از شتاب
|
|
خرد را شتاب اندرآرد به خواب
|
به نیکی گرای و به نیکی بکوش
|
|
بهرنیک و بد پند دانا نیوش
|
نباید که گردد بگرد تو بد
|
|
کزان بد تو را بی گمان بد رسد
|
همه پاک پوش و همه پاک خور
|
|
همه پندها یادگیر از پدر
|
ز یزدان گشای و به یزدان گرای
|
|
چو خواهی که باشد تو را رهنمای
|
جهان را چو آباد داری بداد
|
|
بود تخت آباد و دهر از تو شاد
|
چو نیکی نمایند پاداش کن
|
|
ممان تا شود رنج نیکی کهن
|
خردمند را شاد و نزدیک دار
|
|
جهان بر بداندیش تاریک دار
|
بهرکار با مرد دانا سگال
|
|
به رنج تن از پادشاهی منال
|
چویابد خردمند نزد تو راه
|
|
بماند بتو تاج و تخت و کلاه
|
هرآنکس که باشد تو را زیردست
|
|
مفرمای در بینوایی نشست
|
بزرگان وآزادگان را بشهر
|
|
ز داد تو باید که یابند بهر
|
ز نیکی فرومایه را دور دار
|
|
به بیدادگر مرد مگذار کار
|
همه گوش ودل سوی درویش دار
|
|
همه کار او چون غم خویش دار
|
ور ای دونک دشمن شود دوستدار
|
|
تو در بوستان تخم نیکی بکار
|
چو از خویشتن نامور داد داد
|
|
جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد
|
بر ارزانیان گنج بسته مدار
|
|
ببخشای بر مرد پرهیزکار
|
که گر پند ما را شوی کاربند
|
|
همیشه بماند کلاهت بلند
|
که نیکی دهش نیک خواه تو باد
|
|
همه نیکی اندر پناه تو باد
|
مبادت فراموش گفتار من
|
|
اگر دور مانی ز دیدار من
|
سرت سبز باد و دلت شادمان
|
|
تنت پاک و دور از بد بدگمان
|
همیشه خرد پاسبان تو باد
|
|
همه نیکی اندر گمان تو باد
|
چو من بگذرم زین جهان فراخ
|
|
برآورد باید یکی خوب کاخ
|
بجای کزو دور باشد گذر
|
|
نپرد بدو کرکس تیزپر
|
دری دور برچرخ ایوان بلند
|
|
ببالا برآورده چون ده کمند
|
نبشته برو بارگاه مرا
|
|
بزرگی و گنج و سپاه مرا
|
فراوان ز هر گونه افگندنی
|
|
هم از رنگ و بوی و پراگندنی
|
بکافور تن را توانگر کنید
|
|
زمشک از بر ترگم افسر کنید
|
ز دیبای زربفت پرمایه پنج
|
|
بیارید ناکار دیده ز گنج
|
بپوشید برما به رسم کیان
|
|
بر آیین نیکان ما در میان
|
بسازید هم زین نشان تخت عاج
|
|
بر آویخته ازبر عاج تاج
|
همان هرچه زرین به پیش اندرست
|
|
اگر طاس و جامست اگر گوهرست
|
گلاب و می و زعفران جام بیست
|
|
ز مشک و ز کافور و عنبر دویست
|
نهاده ز دست چپ و دست راست
|
|
ز فرمان فزونی نباید نه کاست
|
ز خون کرد باید تهیگاه خشک
|
|
بدو اندر افگنده کافور و مشک
|
ازان پس برآرید درگاه را
|
|
نباید که بیند کسی شاه را
|
چو زین گونه بد کار آن بارگاه
|
|
نیابد بر ما کسی نیز راه
|
ز فرزند وز دودهی ارجمند
|
|
کسی کش ز مرگ من آید گزند
|
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
|
|
که این باشد آیین پس از مرگ شاه
|
سزد گر هرآنکو بود پارسا
|
|
بگرید برین نامور پادشا
|
ز فرمان هرمزد برمگذرید
|
|
دم خویش بی رای او مشمرید
|
فراوان بران نامه هرکس گریست
|
|
پس از عهد یک سال دیگر بزیست
|
برفت و بماند این سخن یادگار
|
|
تو این یادگارش بزنهار دار
|
کنون زین سپس تاج هرمزد شاه
|
|
بیارایم و برنشانم بگاه
|
| | |
|