یکی پیر بد مرزبان هری
|
|
پسندیده و دیده ازهر دی
|
جهاندیدهای نام او بود ماخ
|
|
سخندان و با فر و با یال و شاخ
|
بپرسیدمش تا چه داری بیاد
|
|
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
|
چنین گفت پیرخراسان که شاه
|
|
چو بنشست بر نامور پیشگاه
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
توانا و داننده روزگار
|
دگر گفت ما تخت نامی کنیم
|
|
گرانمایگان را گرامی کنیم
|
جهان را بداریم در زیر پر
|
|
چنان چون پدر داشت با داد و فر
|
گنه کردگانرا هراسان کنیم
|
|
ستم دیدگان را تن آسان کنیم
|
ستون بزرگیست آهستگی
|
|
همان بخشش و داد و شایستگی
|
بدانید کز کردگار جهان
|
|
بد و نیک هرگز نماند نهان
|
نیاگان ما تاجداران دهر
|
|
که از دادشان آفرین بود بهر
|
نجستند جز داد و بایستگی
|
|
بزرگی و گردی و شایستگی
|
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز
|
|
بداندیش را داشتن در گداز
|
بهرکشوری دست و فرمان مراست
|
|
توانایی و داد و پیمان مراست
|
کسی را که یزدان کند پادشا
|
|
بنازد بدو مردم پارسا
|
که سرمایه شاه بخشایشست
|
|
زمانه ز بخشش بسایشست
|
به درویش برمهربانی کنیم
|
|
بپرمایه بر پاسبانی کنیم
|
هرآنکس که ایمن شد از کار خویش
|
|
برما چنان کرد بازار خویش
|
شما را بمن هرچ هست آرزوی
|
|
مدارید راز از دل نیکخوی
|
ز چیزی که دلتان هراسان بود
|
|
مرا داد آن دادن آسان بود
|
هرآنکس که هست از شما نیکبخت
|
|
همه شاد باشید زین تاج وتخت
|
میان بزرگان درخشش مراست
|
|
چوبخشایش داد و بخشش مراست
|
شما مهربانی بافزون کنید
|
|
ز دل کینه و آز بیرون کنید
|
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار
|
|
نبیند دو چشمش بد روزگار
|
بخشنودی کردگار جهان
|
|
بکوشید یکسر کهان و مهان
|
دگر آنک مغزش بود پرخرد
|
|
سوی ناسپاسی دلش ننگرد
|
چو نیکی فزایی بروی کسان
|
|
بود مزد آن سوی تو نارسان
|
میامیز با مردم کژ گوی
|
|
که او را نباشد سخن جز بروی
|
وگر شهریارت بود دادگر
|
|
تو بر وی بسستی گمانی مبر
|
گر ای دون که گویی نداند همی
|
|
سخنهای شاهان بخواند همی
|
چو بخشایش از دل کند شهریار
|
|
تو اندر زمین تخم کژی مکار
|
هرآنکس که او پند ما داشت خوار
|
|
بشوید دل از خوبی روزگار
|
چوشاه از تو خشنود شد راستیست
|
|
وزو سر بپیچی درکاستیست
|
درشتیش نرمیست در پند تو
|
|
بجوید که شد گرم پیوند تو
|
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
|
|
مکن شادمان دل به بیداد گنج
|
چو اندر جهان کام دل یافتی
|
|
رسیدی بجایی که بشتافتی
|
چو دیهیم هفتاد بر سرنهی
|
|
همه گرد کرده به دشمن دهی
|
بهر کار درویش دارد دلم
|
|
نخواهم که اندیشه زو بگسلم
|
همیخواهم از پاک پروردگار
|
|
که چندان مرا بر دهد روزگار
|
که درویش را شاد دارم به گنج
|
|
نیارم دل پارسا را به رنج
|
هرآنکس که شد در جهان شاه فش
|
|
سرش گردد از گنج دینار کش
|
سرش را بپیچم ز کندواری
|
|
نباید که جوید کسی مهتری
|
چنین است انجام و آغاز ما
|
|
سخن گفتن فاش و هم راز ما
|
درود جهان آفرین برشماست
|
|
خم چرخ گردان زمین شماست
|
چو بشنید گفتار او انجمن
|
|
پر اندیشه گشتند زان تن بتن
|
سرگنج داران پر از بیم گشت
|
|
ستمکاره را دل به دو نیم گشت
|
خردمند ودرویش زان هرک بود
|
|
به دلش اندرون شادمانی فزود
|
چنین بود تا شد بزرگیش راست
|
|
هرآن چیز درپادشاهی که خواست
|
برآشفت وخوی بد آورد پیش
|
|
به یکسو شد از راه آیین وکیش
|
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند
|
|
بدی شاد و ایمن زبیم گزند
|
یکایک تبه کردشان بیگناه
|
|
بدین گونه بد رای و آیین شاه
|
سه مرد از دبیران نوشین روان
|
|
یکی پیر ودانا و دیگر جوان
|
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر
|
|
دبیر خردمند با فر وچهر
|
سه دیگر که ماه آذرش بود نام
|
|
خردمند و روشن دل و شادکام
|
برتخت نوشین روان این سه پیر
|
|
چو دستور بودند وهمچون وزیر
|
همیخواست هرمز کزین هرسه مرد
|
|
یکایک برآرد بناگاه گرد
|
همیبود ز ایشان دلش پرهراس
|
|
که روزی شوند اندرو ناسپاس
|
بایزد گشسب آن زمان دست آخت
|
|
به بیهوده بربند و زندانش ساخت
|
دل موبد موبدان تنگ شد
|
|
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
|
که موبد بد وپاک بودش سرشت
|
|
بمردی ورا نام بد زردهشت
|
ازان بند ایزدگشسب دبیر
|
|
چنان شد که دل خسته گردد به تیر
|
چو روزی برآمد نبودش زوار
|
|
نه خورد ونه پوشش نه انده گسار
|
ز زندان پیامی فرستاد دوست
|
|
به موبد که ای بنده را مغز و پوست
|
منم بیزواری به زندان شاه
|
|
کسی را به نزدیک من نسیت راه
|
همی خوردنی آرزوی آیدم
|
|
شکم گرسنه رنج بفزایدم
|
یکی خوردنی پاک پیشم فرست
|
|
دوایی بدین درد ریشم فرست
|
دل موبد از درد پیغام اوی
|
|
غمی گشت زان جای و آرام اوی
|
چنان داد پاسخ که از کار بند
|
|
منال ار نیاید به جانت گزند
|
ز پیغام اوشد دلش پرشکن
|
|
پراندیشه شد مغزش از خویشتن
|
به زاندان فرستاد لختی خورش
|
|
بلرزید زان کار دل در برش
|
همیگفت کاکنون شود آگهی
|
|
بدین ناجوانمرد بیفرهی
|
که موبد به زندان فرستاد چیز
|
|
نیرزد تن ما برش یک پشیز
|
گزند آیدم زین جهاندار مرد
|
|
کند برمن از خشم رخساره زرد
|
هم از بهر ایزد گشسب دبیر
|
|
دلش بود پیچان و رخ چون زریر
|
بفرمود تا پاک خوالیگرش
|
|
به زندان کشد خوردنیها برش
|
ازان پس نشست از بر تازی اسب
|
|
بیامد به نزدیک ایزد گشسب
|
گرفتند مر یکدگر را کنار
|
|
پر از درد ومژگان چو ابر بهار
|
ز خوی بد شاه چندی سخن
|
|
همیرفت تا شد سخنها کهن
|
نهادند خوان پیش ایزدگشسب
|
|
گرفتند پس واژ و برسم بدست
|
پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود
|
|
به زمزم همیگفت و موبد شنود
|
ز دینار وز گنج وز خواسته
|
|
هم از کاخ و ایوان آراسته
|
به موبد چنین گفت کای نامجوی
|
|
چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی
|
که گر سرنپیچی ز گفتار من
|
|
براندیشی از رنج و تیمار من
|
که از شهریاران توخوردهام
|
|
تو را نیز در بر بپروردهام
|
بدان رنج پاداش بند آمدست
|
|
پس از رنج بیم گزند آمدست
|
دلی بیگنه پرغم ای شهریار
|
|
به یزدان نمایم به روز شمار
|
چوموبد سوی خانه شد در زمان
|
|
ز کارآگهان رفت مردیدمان
|
شنیده یکایک بهرمزد گفت
|
|
دل شاه با رای بد گشت جفت
|
ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت
|
|
به زندان فرستاد و او را بکشت
|
سخنهای موبد فراوان شنید
|
|
بروبر نکرد ایچ گونه پدید
|
همیراند اندیشه برخوب و زشت
|
|
سوی چاره کشتن زردهشت
|
بفرمود تا زهر خوالیگرش
|
|
نهانی برد پیش دریک خورش
|
چو موبد بیامد بهنگام بار
|
|
به نزدیکی نامور شهریار
|
بدو گفت کامروز ز ایدر مرو
|
|
که خوالیگری یافتستیم نو
|
چو بنشست موبد نهادند خوان
|
|
ز موبد بپالود رنگ رخان
|
بدانست کان خوان زمان ویست
|
|
همان راستی در گمان ویست
|
خورشها ببردند خوالیگران
|
|
همیخورد شاه از کران تا کران
|
چو آن کاسه زهر پیش آورید
|
|
نگه کرد موبد بدان بنگرید
|
بران بدگمان شد دل پاک اوی
|
|
که زهرست بر خوان تریاک اوی
|
چوهرمز نگه کرد لب را ببست
|
|
بران کاسه زهر یازید دست
|
بران سان که شاهان نوازش کنند
|
|
بران بندگان نیز نازش کنند
|
ازان کاسه برداشت مغز استخوان
|
|
بیازید دست گرامی بخوان
|
به موبد چنین گفت کای پاک مغز
|
|
تو راکردم این لقمهی پاک ونغز
|
دهن بازکن تا خوری زین خورش
|
|
کزین پس چنین باشدت پرورش
|
بدو گفت موبد به جان و سرت
|
|
که جاوید بادا سر وافسرت
|
کزین نوشه خوردن نفرماییم
|
|
به سیری رسیدم نیفزاییم
|
بدو گفت هرمز به خورشید وماه
|
|
به پاکی روان جهاندار شاه
|
که بستانی این نوشه ز انگشت من
|
|
برین آرزو نشکنی پشت من
|
بدو گفت موبد که فرمان شاه
|
|
بیامد نماند مرا رای و راه
|
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
|
|
همیراند تا خانهی خویش تفت
|
ازان خوردن ز هر باکس نگفت
|
|
یکی جامه افگند ونالان بخفت
|
بفرمود تا پای زهر آورند
|
|
ازان گنجها گر ز شهر آورند
|
فرو خورد تریاک و نامد به کار
|
|
ز هرمز به یزدان بنالید زار
|
یکی استواری فرستاد شاه
|
|
بدان تا کند کار موبد نگاه
|
که آن زهرشد بر تنش کارگر
|
|
گر اندیشهی ما نیامد ببر
|
فرستاده را چشم موبد بدید
|
|
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
|
بدو گفت رو پیش هرمزد گوی
|
|
که بختت ببر گشتن آورد روی
|
بدین داوری نزد داور شویم
|
|
بجایی که هر دو برابر شویم
|
ازین پس تو ایمن مشو از بدی
|
|
که پاداش پیش آیدت ایزدی
|
تو پدرود باش ای بداندیش مرد
|
|
بد آید برویت ز بد کارکرد
|
چو بشنید گریان بشد استوار
|
|
بیاورد پاسخ بر شهریار
|
سپهبد پشیمان شد از کار اوی
|
|
بپیچید ازان راست گفتار اوی
|
مر آن درد را راه چاره ندید
|
|
بسی باد سرد از جگر برکشید
|
بمرد آن زمان موبد موبدان
|
|
برو زار وگریان شده بخردان
|
چنینست کیهان همه درد و رنج
|
|
چه یازد بتاج وچه نازی به گنج
|
که این روزگار خوشی بگذرد
|
|
زمانه نفس را همیبشمرد
|
چوشد کار دانا بزاری به سر
|
|
همه کشور از درد زیر و زبر
|
جهاندار خونریز و ناسازگار
|
|
نکرد ایچ یاد از بد روزگار
|
میان تنگ خون ریختن را ببست
|
|
به بهرام آذرمهان آخت دست
|
چوشب تیرهتر شد مر او را بخواند
|
|
به پیش خود اندر به زانو نشاند
|
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
|
|
نبینی ز من تیزی و بدخوی
|
چو خورشید بر برج روشن شود
|
|
سرکوه چون پشت جوشن شود
|
تو با نامداران ایران بیای
|
|
همیباش در پیش تختم بپای
|
ز سیمای برزینت پرسم سخن
|
|
چو پاسخ گزاری دلت نرم کن
|
بپرسم که این دوستار توکیست
|
|
بدست ار پرستنده ایزدیست
|
تو پاسخ چنین ده که این بدتنست
|
|
بداندیش وز تخم آهرمنست
|
وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه
|
|
پرستنده و تخت و مهر و کلاه
|
بدو گفت بهرام کایدون کنم
|
|
ازین بد که گفتی صدافزون کنم
|
بسیمای برزین که بود از مهان
|
|
گزین پدرش آن چراغ جهان
|
همیساخت تا چارهای چون کند
|
|
که پیراهن مهر بیرون کند
|
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
|
|
خور از بخش دوپیکر آمد برون
|
جهاندار بنشست بر تخت عاج
|
|
بیاویختند آن بهاگیر تاج
|
بزرگان ایران بران بارگاه
|
|
شدند انجمن تا بیامد سپاه
|
ز در پرده برداشت سالار بار
|
|
برفتند یکسر بر شهریار
|
چو بهرام آذرمهان پیشرو
|
|
چو سیمان برزین و گردان نو
|
نشستند هریک به آیین خویش
|
|
گروهی ببودند بر پای پیش
|
به بهرام آذرمهان گفت شاه
|
|
که سیمای برزین بدین بارگاه
|
سزاوار گنجست اگر مرد رنج
|
|
که بدخواه زیبا نباشد به گنج
|
بدانست بهرام آذرمهان
|
|
که آن پرسش شهریار جهان
|
چگونست وآن راپی و بیخ چیست
|
|
کزان بیخ اورا بباید گریست
|
سرانجام جز دخمهی بیکفن
|
|
نیابد ازین مهتر انجمن
|
چنین داد پاسخ که ای شاه راد
|
|
زسیمای بر زین مکن ای یاد
|
که ویرانی شهر ایران ازوست
|
|
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
|
نگوید سخن جز همه بتری
|
|
بر آن بتری بر کند داوری
|
چو سیمای برزین شنید این سخن
|
|
بدو گفت کای نیک یار کهن
|
ببد برتن من گوایی مده
|
|
چنین دیو را آشنایی مده
|
چه دیدی ز من تا تو یار منی
|
|
ز کردار و گفتار آهرمنی
|
بدو گفت بهرام آذرمهان
|
|
که تخمی پراگندهای در جهان
|
کزان بر نخستین توخواهی درود
|
|
از آتش نیابی مگر تیره دود
|
چو کسری مرا و تو را پیش خواند
|
|
بر تخت شاهنشهی برنشاند
|
ابا موبد موبدان برزمهر
|
|
چوایزدگشسب آن مه خوب چهر
|
بپرسید کین تخت شاهنشهی
|
|
کرا زیبد و کیست با فرهی
|
بکهتر دهم گر به مهتر پسر
|
|
که باشد بشاهی سزاوارتر
|
همه یکسر از جای برخاستیم
|
|
زبان پاسخش را بیاراستیم
|
که این ترکزاده سزاوارنیست
|
|
بشاهی کس او را خریدار نیست
|
که خاقان نژادست و بد گوهرست
|
|
ببالا و دیدار چون مادرست
|
تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست
|
|
کنون زین سزا مر تو را این جزاست
|
گوایی من از بهر این دادمت
|
|
چنین لب به دشنام بگشادمت
|
ز تشویر هرمز فروپژمرید
|
|
چو آن راست گفتار او را شنید
|
به زندان فرستادشان تیره شب
|
|
وز ایشان ببد تیز بگشاد لب
|
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه
|
|
ز سیمای برزین بپردخت شاه
|
به زندان دزدان مر او را بکشت
|
|
ندارد جز از رنج و نفرین بمشت
|
چو بهرام آذرمهان آن شنید
|
|
که آن پاکدل مرد شد ناپدید
|
پیامی فرستاد نزدیک شاه
|
|
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
|
تو دانی که من چند کوشیدهام
|
|
که تا رازهای تو پوشیدهام
|
به پیش پدرت آن سزاوار شاه
|
|
نبودم تو را جز همه نیکخواه
|
یکی پند گویم چوخوانی مرا
|
|
بر تخت شاهی نشانی مرا
|
تو را سودمندیست از پند من
|
|
به زندان بمان یک زمان بند من
|
به ایران تو راسودمندی بود
|
|
خردمند را بیگزندی بود
|
پیامش چو نزدیک هرمز رسید
|
|
یکی رازدار از میان برگزید
|
که بهرام را پیش شاه آورد
|
|
بدان نامور بارگاه آورد
|
شب تیره بهرام را پیش خواند
|
|
به چربی سخن چند با او براند
|
بدو گفت برگوی کان پند چیست
|
|
که ما را بدان روزگار بهیست
|
چنین داد پاسخ که در گنج شاه
|
|
یکی ساده صندوق دیدم سیاه
|
نهاده به صندوق در حقهای
|
|
بحقه درون پارسی رقعهای
|
نبشتست بر پرنیان سپید
|
|
بدان باشد ایرانیان را امید
|
به خط پدرت آن جهاندار شاه
|
|
تو را اندران کرد باید نگاه
|
چوهرمز شنید آن فرستاد کس
|
|
به نزدیک گنجور فریادرس
|
که در گنجهای پدر بازجوی
|
|
یکی ساده صندوق و مهری بروی
|
بران مهر بر نام نوشینروان
|
|
که جاوید بادا روانش جوان
|
هم اکنون شب تیره پیش من آر
|
|
فراوان بجستن مبر روزگار
|
شتابید گنجور و صندوق جست
|
|
بیاورد پویان به مهر درست
|
جهاندار صندوق را برگشاد
|
|
فراوان ز نوشینروان کرد یاد
|
به صندوق در حقه با مهر دید
|
|
شتابید وزو پرنیان برکشید
|
نگه کرد پس خط نوشینروان
|
|
نبشته بران رقعهی پرنیان
|
که هرمز بده سال و بر سر دوسال
|
|
یکی شهریاری بود بیهمال
|
ازان پس پرآشوب گردد جهان
|
|
شود نام و آواز او درنهان
|
پدید آید ازهرسویی دشمنی
|
|
یکی بدنژادی وآهرمنی
|
پراگنده گردد ز هر سو سپاه
|
|
فروافگند دشمن او را ز گاه
|
دو چشمش کند کور خویش زنش
|
|
ازان پس برآرند هوش از تنش
|
به خط پدر هرمز آن رقعه دید
|
|
هراسان شد و پرنیان برکشید
|
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد
|
|
ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد
|
چه جستی ازین رقعه اندرهمی
|
|
بخواهی ربودن ز من سرهمی
|
بدو گفت بهرام کای ترک زاد
|
|
به خون ریختن تا نباشی تو شاد
|
توخاقان نژادی نه از کیقباد
|
|
که کسری تو را تاج بر سر نهاد
|
بدانست هرمز که او دست خون
|
|
بیازد همی زنده بیرهنمون
|
شنید آن سخنهای بیکام را
|
|
به زندان فرستاد بهرام را
|
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
|
|
به زندان دژ آگاه کردش تباه
|
نماند آن زمان بر درش بخردی
|
|
همان رهنمائی و هم موبدی
|
ز خوی بد آید همه بدتری
|
|
نگر تا سوی خوی بد ننگری
|
وزان پس نبد زندگانیش خوش
|
|
ز تیمار زد بر دل خویش تش
|
بسالی با صطخر بودی دو ماه
|
|
که کوتاه بودی شبان سیاه
|
که شهری خنک بود و روشن هوا
|
|
از آنجا گذشتن نبودی روا
|
چوپنهان شدی چادر لاژورد
|
|
پدید آمدی کوه یاقوت زرد
|
منادیگری برکشیدی خروش
|
|
که این نامداران با فر و هوش
|
اگر کشتمندی شود کوفته
|
|
وزان رنج کارنده آشوفته
|
وگر اسب در کشت زاری رود
|
|
کس نیز بر میوه داری رود
|
دم و گوش اسبش بباید برید
|
|
سر دزد بردار باید کشید
|
بدو ماه گردان بدی درجهان
|
|
بدو نیکویی زو نبودی نهان
|
بهر کشوری داد کردی چنین
|
|
ز دهقان همییافتی آفرین
|
پسر بد مر او را گرامی یکی
|
|
که از ماه پیدا نبود اندکی
|
مر او را پدر کرده پرویز نام
|
|
گهش خواندی خسرو شادکام
|
نبودی جدا یک زمان از پدر
|
|
پدر نیز نشگیفتی از پسر
|
چنان بد که اسبی ز آخر بجست
|
|
که بد شاه پرویز را بر نشست
|
سوی کشتمند آمد اسب جوان
|
|
نگهبان اسب اندر آمد دوان
|
بیامد خداوند آن کشت زار
|
|
به پیش موکل بنالید زار
|
موکل بدو گفت کین اسب کیست
|
|
که بر دم و گوشش بباید گریست
|
خداوند گفت اسب پرویز شاه
|
|
ندارد همی کهترانرا نگاه
|
بیامد موکل بر شهریار
|
|
بگفت آنچ بشنید از کشت زار
|
بدو گفت هرمز برفتن بکوش
|
|
ببر اسب را در زمان دم و گوش
|
زیانی که آمد بران کشتمند
|
|
شمارش بباید شمردن که چند
|
ز خسرو زیان باز باید ستد
|
|
اگر صد زیانست اگر پانصد
|
درمهای گنجی بران کشت زار
|
|
بریزند پیش خداوند کار
|
چو بشنید پرویز پوزش کنان
|
|
برانگیخت از هر سویی مهتران
|
بنزد پدر تا ببخشد گناه
|
|
نبرد دم وگوش اسب سیاه
|
برآشفت ازان پس برو شهریار
|
|
بتندی بزد بانگ بر پیشکار
|
موکل شد از بیم هرمز دوان
|
|
بدان کشت نزدیک اسب جوان
|
بخنجر جداکرد زو گوش و دم
|
|
بران کشت زاری که آزرد سم
|
همان نیز تاوان بدان دادخواه
|
|
رسانید خسرو بفرمان شاه
|
وزان پس بنخچیر شد شهریار
|
|
بیاورد هر کس فراوان شکار
|
|
| | |
|