سواری ردی مرد کنداوری
|
|
سپهبدنژادی بلند اختری
|
بره بر یکی رز پراز غوره دید
|
|
بفرمود تاکهتر اندر دوید
|
ازان خوشهی چند ببردی و برد
|
|
بایوان و خوالیگرش را سپرد
|
بیامد خداوندش اندر زمان
|
|
بدان مرد گفت ای بد بدگمان
|
نگهبان این رز نبودی به رنج
|
|
نه دینار دادی بها را نه گنج
|
چرا رنج نابرده کردی تباه
|
|
بنالم کنون از تو در پیش شاه
|
سوار دلاور ز بیم زیان
|
|
بزودی کمر بازکرد از میان
|
بدو داد پرمایه زرین کمر
|
|
بهر مهرهای در نشانده گهر
|
خداوند رز چون کمر دید گفت
|
|
که کردار بد چند باید نهفت
|
تو با شهریار آشنایی مکن
|
|
خریده نداری بهایی مکن
|
سپاسی نهم بر تو بر زین کمر
|
|
بپیچی اگر بشنود دادگر
|
یکی مرد بد هرمز شهریار
|
|
به پیروزی اندر شده نامدار
|
بمردی ستوده بهرانجمن
|
|
که از رزم هرگز ندیدی شکن
|
که هم دادده بود و هم دادخواه
|
|
کلاه کیی برنهاده بماه
|
نکردی بشهر مداین درنگ
|
|
دلاور سری بود با نام وننگ
|
بهار و تموز و زمستان وتیر
|
|
نیاسود هرمز یل شیرگیر
|
همیگشت گرد جهان سر به سر
|
|
همیجست در پادشاهی هنر
|
چو ده سال شد پادشاهیش راست
|
|
ز هرکشور آواز بدخواه خاست
|
بیامد ز راه هری ساوه شاه
|
|
ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه
|
گر از لشکر ساوه گیری شمار
|
|
برو چارصد بار بشمر هزار
|
ز پیلان جنگی هزار و دویست
|
|
توگفتی مگر برزمین راه نیست
|
ز دشت هری تا در مرورود
|
|
سپه بود آگنده چون تار و پود
|
وزین روی تا مرو لشکر کشید
|
|
شد از گرد لشکر زمین ناپدید
|
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه
|
|
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
|
برو راه این لشکر آباد کن
|
|
علف سازو از تیغ ما یادکن
|
برین پادشاهی بخواهم گذشت
|
|
بدریا سپاهست و بر کوه و دشت
|
چو برخواند آن نامه را شهریار
|
|
بپژمرد زان لشکر بیشمار
|
وزان روی قیصر بیامد ز روم
|
|
به لشکر بزیر اندر آورد بوم
|
سپه بود رومی عدد صد هزار
|
|
سواران جنگ آور و نامدار
|
ز شهری که بگرفت نوشین روان
|
|
که از نام او بود قیصر نوان
|
بیامد ز هر کشوری لشکری
|
|
به پیش اندرون نامور مهتری
|
سپاهی بیامد ز راه خزر
|
|
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر
|
جهاندیده بدال درپیش بود
|
|
که با گنج و با لشکر خویش بود
|
ز ارمینیه تا در اردبیل
|
|
پراگنده شد لشکرش خیل خیل
|
ز دشت سواران نیزه گزار
|
|
سپاهی بیامد فزون از شمار
|
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو
|
|
سواران و گردن فرازان نو
|
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست
|
|
که هرمز همی باژ ایشان بجست
|
بیامد سپه تابه آب فرات
|
|
نماند اندر آن بوم جای نبات
|
چو تاریک شد روزگار بهی
|
|
ز لشکر بهرمز رسید آگهی
|
چو بشنید گفتار کارآگهان
|
|
به پژمرد شاداب شاه جهان
|
فرستاد و ایرانیان را بخواند
|
|
سراسر همه کاخ مردم نشاند
|
برآورد رازی که بود از نهفت
|
|
بدان نامداران ایران بگفت
|
که چندین سپه روی به ایران نهاد
|
|
کسی در جهان این ندارد بیاد
|
همه نامداران فرو ماندند
|
|
ز هر گونه اندیشهها راندند
|
بگفتند کای شاه با رای و هوش
|
|
یکی اندرین کار بگشای گوش
|
خردمند شاهی و ما کهتریم
|
|
همی خویشتن موبدی نشمریم
|
براندیش تا چارهی کار چیست
|
|
برو بوم ما را نگهدار کیست
|
چنین گفت موبد که بودش وزیر
|
|
که ای شاه دانا و دانش پذیر
|
سپاه خزر گر بیاید به جنگ
|
|
نیابند جنگی زمانی درنگ
|
ابا رومیان داستانها زنیم
|
|
زبن پایه تازیان برکنیم
|
ندارم به دل بیم ازتازیان
|
|
که ازدیدشان دیده دارد زیان
|
که هم مارخوارند وهم سوسمار
|
|
ندارند جنگی گه کارزار
|
تو را ساوه شاهست نزدیکتر
|
|
وزو کار ما نیز تاریکتر
|
ز راه خراسان بود رنج ما
|
|
که ویران کند لشکر و گنج ما
|
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
|
|
نباید برین کار کردن درنگ
|
به موبد چنین گفت جوینده راه
|
|
که اکنون چه سازیم با ساوه شاه
|
بدو گفت موبد که لشکر بساز
|
|
که خسرو به لشکر بود سرفراز
|
عرض را بخوان تا بیارد شمار
|
|
که چندست مردم که آید به کار
|
عرض با جریده به نزدیک شاه
|
|
بیامد بیاورد بیمر سپاه
|
شمار سپاه آمدش صد هزار
|
|
پیاده بسی در میان سوار
|
بدو گفت موبد که با ساوه شاه
|
|
سزد گر نشوریم با این سپاه
|
مگر مردمی جویی و راستی
|
|
بدور افگنی کژی و کاستی
|
رهانی سر کهتر آنرا ز بد
|
|
چنان کز ره پادشاهان سزد
|
شنیدستی آن داستان بزرگ
|
|
که ارجاسب آن نامدارسترگ
|
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین
|
|
چه بد کرد با آن سواران چین
|
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ
|
|
که شد زندگانی بران بوم تلخ
|
چنین تا گشاده شد اسفندیار
|
|
همیبود هر گونه کارزار
|
ز مهتر بسال ار چه من کهترم
|
|
ازو من باندیشه بر بگذرم
|
به موبد چنین گفت پس شهریار
|
|
که قیصر نجوید ز ما کارزار
|
همان شهرها راکه بگرفت شاه
|
|
سپارم بدو بازگردد ز راه
|
فرستادهای جست گرد و دبیر
|
|
خردمند و گویا و دانش پذیر
|
به قیصر چنین گوی کزشهر روم
|
|
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم
|
تو هم پای در مرز ایران منه
|
|
چو خواهی که مه باشی و روزبه
|
فرستاده چون پیش قیصر رسید
|
|
بگفت آنچ از شاه ایران شنید
|
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
|
|
نیاورد جنگ اندران مرز و بوم
|
سپاهی از ایرانیان برگزید
|
|
که از گردشان روز شد ناپدید
|
فرستادشان تا بران بوم و بر
|
|
به پای اندر آرند مرز خزر
|
سپهدارشان پیش خراد بود
|
|
که با فر و اورنگ و با داد بود
|
چو آمد بار مینیه در سپاه
|
|
سپاه خزر برگرفتند راه
|
وز ایشان فراوان بکشتند نیز
|
|
گرفتند زان مرز بسیار چیز
|
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه
|
|
که خراد پیروز شد با سپاه
|
بجز کینهی ساوه شاهش نماند
|
|
خرد را به اندیشه اندر نشاند
|
یکی بنده بد شاه را شادکام
|
|
خردمند و بینا و نستوه نام
|
به شاه جهان گفت انوشه بدی
|
|
ز تو دور بادا همیشه بدی
|
بپرسید باید ز مهران ستاد
|
|
که از روزگاران چه دارد بیاد
|
به کنجی نشستست با زند و است
|
|
زامید گیتی شده پیروسست
|
بدین روزگاران بر او شدم
|
|
یکی روز ویک شب بر او بدم
|
همیگفت او را من از ساوه شاه
|
|
ز پیلان جنگی و چندان سپاه
|
چنین داد پاسخ چو آمد سخن
|
|
ازان گفته روزگار کهن
|
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
|
|
که از روزگاران چه داری بیاد
|
چنین داد پاسخ که شاه جهان
|
|
اگر پرسدم بازگویم نهان
|
شهنشاه فرمود تا در زمان
|
|
بشد نزد او نامداری دمان
|
تن پیر ازان کاخ برداشتند
|
|
به مهد اندرون تیز بگذاشتند
|
چو آمد برشاه مرد کهن
|
|
دلی پر زدانش سری پرسخن
|
بپرسید هرمز ز مهران ستاد
|
|
کزین ترک جنگی چه داری بیاد
|
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
|
|
کهای شاه گوینده ویادگیر
|
بدانگه کجا مادرت راز چین
|
|
فرستاد خاقان به ایران زمین
|
بخواهندگی من بدم پیشرو
|
|
صدو شست مرد از دلیران گو
|
پدرت آن جهاندار دانا و راست
|
|
ز خاقان پرستارزاده نخواست
|
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
|
|
نزیبد پرستار در پیشگاه
|
برفتم به نزدیک خاقان چین
|
|
به شاهی برو خواندم آفرین
|
ورا دختری پنج بد چون بهار
|
|
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار
|
مرا در شبستان فرستاد شاه
|
|
برفتم بران نامور پیشگاه
|
رخ دختران را بیاراستند
|
|
سر زلف بر گل بپیراستند
|
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
|
|
همان یاره و طوق وگوهر نداشت
|
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
|
|
به پیرایه و رنگ وافسون نبود
|
که خاتون چینی ز فغفور بود
|
|
به گوهر زکردار بد دور بود
|
همی مادرش را جگر زان بخست
|
|
که فرزند جایی شود دوردست
|
دژم بود زان دختر پارسا
|
|
گسی کردن از خانهی پادشا
|
من او را گزین کردم از دختران
|
|
نگه داشتم چشم زان دیگران
|
مرا گفت خاتون که دیگر گزین
|
|
که هر پنج خوبند و با آفرین
|
مرا پاسخ این بد که این بایدم
|
|
چو دیگر گزینم گزند آیدم
|
فرستاد و کنداوران را بخواند
|
|
برتخت شاهی به زانو نشاند
|
بپرسش گرفت اختر دخترش
|
|
که تا چون بود گردش اخترش
|
ستارهشمر گفت جز نیکویی
|
|
نبینی وجز راستی نشنوی
|
ازین دخت و از شاه ایرانیان
|
|
یکی کودک آید چو شیر ژیان
|
ببالا بلند و ببازوی ستبر
|
|
به مردی چو شیر و ببخشش ابر
|
سیه چشم و پر خشم و نابردبار
|
|
پدر بگذرد او بود شهریار
|
فراوان ز گنج پدر بر خورد
|
|
بسی روزگاران ببد نشمرد
|
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ
|
|
ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ
|
بسازد که ایران و شهریمن
|
|
سراسر بگیرد بران انجمن
|
ازو شاه ایران شود دردمند
|
|
بترسد ز پیروز بخت بلند
|
یکی کهتری باشدش دوردست
|
|
سواری سرافراز مهترپرست
|
ببالا دراز و به اندام خشک
|
|
به گرد سرش جعد مویی چومشک
|
سخن آوری جلد و بینی بزرگ
|
|
سه چرده و تندگوی و سترگ
|
جهانجوی چوبینه دارد لقب
|
|
هم از پهلوانانشان باشد نسب
|
چو این مرد چاکر باندک سپاه
|
|
ز جایی بیاید به درگاه شاه
|
مرین ترک را ناگهان بشکند
|
|
همه لشکرش را بهم برزند
|
چو بشنید گفت ستاره شمر
|
|
ندیدم ز خاقان کسی شادتر
|
به نوشین روان داد پس دخترش
|
|
که از دختران او بدی افسرش
|
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
|
|
چو آن کرده بد بازگشتم به راه
|
بیاورد چندی گهرها ز گنج
|
|
که ما یافتیم از کشیدنش رنج
|
همان تا لب رود جیحون براند
|
|
جهان بین خود را بکشتی نشاند
|
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
|
|
ز فرزند با درد انباز گشت
|
کنون آنچ دیدم بگفتم همه
|
|
به پیش جهاندار شاه رمه
|
ازین کشور این مرد را باز جوی
|
|
بپوینده شاید که گویی بپوی
|
که پیروزی شاه بر دست اوست
|
|
بدشمن ممان این سخن گر بدوست
|
بگفت این و جانش برآمد ز تن
|
|
برو زار و گریان شدند انجمن
|
شهنشاه زو در شگفتی بماند
|
|
به مژگان همی خون دل برفشاند
|
به ایرانیان گفت مهران ستاد
|
|
همیداشت این راستیها بیاد
|
چو با من یکایک بگفت و بمرد
|
|
پسندیده جانش به یزدان سپرد
|
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر
|
|
برآمد چنین گفتن ناگزیر
|
نشان جست باید ز هر مهتری
|
|
اگر مهتری باشد ار کهتری
|
بجویید تا این بجای آورید
|
|
همه رنجها را به پای آورید
|
یکی مهتری نامبردار بود
|
|
که بر آخر اسب سالار بود
|
کجا راد فرخ بدی نام اوی
|
|
همه شادی شاه بد کام اوی
|
بیامد بر شاه گفت این نشان
|
|
که داد این ستوده به گردنکشان
|
ز بهرام بهرام پورگشسب
|
|
سواری سرافراز و پیچنده اسب
|
ز اندیشهی من بخواهد گذشت
|
|
ندیدم چنو مرزبانی به دشت
|
که دادی بدو بردع و اردبیل
|
|
یکی نامور گشت باکوس وخیل
|
فرستاد و بهرام را مژده داد
|
|
سخنهای مهران برو کرد یاد
|
جهانجوی پویان ز بردع برفت
|
|
ز گردنکشان لشکری برد تفت
|
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه
|
|
بفرمود تا بار دادند شاه
|
جهاندیده روی شهنشاه دید
|
|
بران نامدار آفرین گسترید
|
نگه کرد شاه اندرو یک زمان
|
|
نبودش بدو جز به نیکی گمان
|
نشاینهای مهران ستاد اندروی
|
|
بدید و بخندید وشد تازه روی
|
ازان پس بپرسید و بنواختش
|
|
یکی نامور جایگه ساختش
|
شب تیره چون چادر مشکبوی
|
|
بیفگند وخورشید بنمود روی
|
به درگاه شد مرزبان نزد شاه
|
|
گرانمایگان برگشادند راه
|
جهاندار بهرام را پیش خواند
|
|
به تخت از بر نامداران نشاند
|
بپرسید زان پس که با ساوه شاه
|
|
کنم آشتی گر فرستم سپاه
|
چنین داد پاسخ بدو جنگجوی
|
|
که با ساوه شاه آشتی نیست روی
|
گر او جنگ را خواهد آراستن
|
|
هزیمت بود آشتی خواستن
|
و دیگر که بدخواه گردد دلیر
|
|
چوبیند که کام توآمد بزیر
|
گه رزم چون بزم پیش آوری
|
|
به فرمانبری ماند این داوری
|
بدو گفت هرمز که پس چیست رای
|
|
درنگ آورم گر بجنبم ز جای
|
چنین داد پاسخ که گر بدسگال
|
|
بپیچد سر از داد بهتر به فال
|
چه گفت آن گرانمایهی نیک رای
|
|
که بیداد را نیست با داد جای
|
تو با دشمن بدکنش رزم جوی
|
|
که با آتش آب اندر آری به جوی
|
وگر خود دگرگونه باشد سخن
|
|
شهی نو گزیند سپهر کهن
|
چونیرو ببازوی خویش آوریم
|
|
هنر هرچ داریم پیش آوریم
|
نه از پاک یزدان نکوهش بود
|
|
نه شرم از یلان چون پژوهش بود
|
چو ناکشته ز ایراینان ده هزار
|
|
بتابیم خیره سر از کارزار
|
چه گوید تو را دشمن عیبجوی
|
|
که بیجنگ پیچی ز بدخواه روی
|
چو بر دشمنان تیرباران کنیم
|
|
کمان را چو ابر بهاران کنیم
|
همان تیغ و گوپال چون صدهزار
|
|
شکسته شود درصف کارزار
|
چون پیروزی ما نیاید پدید
|
|
دل از نیک بختی نباید کشید
|
وزان پس بفرمان دشمن شویم
|
|
که بیهشو و بیجان و بیتن شویم
|
بکوشیم با گردش آسمان
|
|
اگر درمیانه سر آرد زمان
|
چو گفتار بهرام بشنید شاه
|
|
بخندید و رخشنده شد پیشگاه
|
ز پیش جهاندار بیرون شدند
|
|
جهاندیدگان دل پر از خون شدند
|
ببهرام گفتند کاندر سخن
|
|
چو پرسد تو را بس دلیری مکن
|
سپاهست چندان ابا ساوه شاه
|
|
که بر مور و بر پیشه بستند راه
|
چنان چون تو گویی همی پیش شاه
|
|
که یارد بدن پهلوان سپاه
|
چنین گفت بهرام با مهتران
|
|
که ای نامداران و کندآوران
|
چو فرمان دهد نامبردار شاه
|
|
منم ساخته پهلوان سپاه
|
برفتند بیدار کارآگهان
|
|
هم آنگه بر شهریار جهان
|
سخنهای بهرام چندانک بود
|
|
بهر یک سراینده ده برفزود
|
شهنشاه ایران ازان شاد شد
|
|
ز تیمار آن لشکر آزاد شد
|
ورا کرد سالار بر لشکرش
|
|
بابر اندر آورد جنگی سرش
|
هرآنکس که جست از یلان نام را
|
|
سپهبد همیخواند بهرام را
|
سپهبد بیامد بر شهریار
|
|
که خوانم عرض را ز بهر شمار
|
ببینم ز لشکر که جنگی کهاند
|
|
گه نام جستن درنگی کهاند
|
بدو گفت سالار لشکر تویی
|
|
بتو باز گردد بد و نیکویی
|
سپهبد بشد تا عرض گاه شاه
|
|
بفرمود تا پی او شد سپاه
|
گزین کرد ز ایرانیان لشکری
|
|
هرآنکس که بود از سران افسری
|
نبشتند نام ده و دو هزار
|
|
زره دار وبر گستوانور سوار
|
چهل سالگون را نبشتند نام
|
|
درم و برکم و بیش ازین شد حرام
|
سپهبد چو بهرام بهرام بود
|
|
که در جنگ جستن ورا نام بود
|
یکی را کجا نام یل سینه بود
|
|
کجا سینه و دل پر از کینه بود
|
| | |
|