سرنامداران جنگیش کرد
|
|
که پیش صف آید به روز نبرد
|
بگرداند اسب و بگوید نژاد
|
|
کند بر دل جنگیان جنگ یاد
|
دگر آنک بد نام ایزدگشسب
|
|
کز آتش نه برگاشتی روی اسب
|
بفرمود تا گوش دارد بنه
|
|
کند میسره راست با میمنه
|
به پشت سپه بود همدان گشسب
|
|
کجا دم شیران گرفتی به اسب
|
به لشکر چنین گفت پس پهلوان
|
|
که ای نامداران روشن روان
|
کم آزار باشید و هم کم زیان
|
|
بدی را مبندید هرگز میان
|
چوخواهید کایزد بود یارتان
|
|
کند روشن این تیره بازارتان
|
شب تیره چون ناله کرنای
|
|
برآمد بجنبید یکسر ز جای
|
بران گونه رانید یکسر ستور
|
|
که گر خیزد اندر شب تیره هور
|
ز نیروی و آسودگی اسب و مرد
|
|
نیندیشد از روزگار نبرد
|
چوآگاهی آمد بر شهریار
|
|
که داننده بهرام چون ساخت کار
|
ز گفتار و کردار او گشت شاد
|
|
در گنج بگشاد و روزی بداد
|
همه گنجهای سلیح نبرد
|
|
به پارس و اهواز و در باز کرد
|
ز اسبان جنگ آنچ بودش یله
|
|
بشهر اندر آورد چندی گله
|
بفرمود تا پهلوان سپاه
|
|
بخواهد هرآنچش بباید ز شاه
|
چنین گفت بهرام را شهریار
|
|
که از هر دری دیده کارزار
|
شنیدی که با نامور ساوه شاه
|
|
چه مایه سلیحست و گنج و سپاه
|
هم از جنگ ترکان او روز کین
|
|
به آوردگه بر بلرزد زمین
|
گزیدی ز لشکر ده و دو هزار
|
|
زره دار و بر گستوانور سوار
|
بدین مایه مردم به روز نبرد
|
|
ندانم که چون خیزد این کار کرد
|
به جای جوانان شمشیرزن
|
|
چهل سالگان خواستی ز انجمن
|
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
|
|
که ای شاه نیک اختر و راست گوی
|
شنیدستی آن داستان مهان
|
|
که در پیش بودند شاه جهان
|
که چون بخت پیروز یاور بود
|
|
روا باشد ار یار کمتر بود
|
برین داستان نیز دارم گوا
|
|
اگر بشنود شاه فرمانروا
|
که کاوس کی را بهاماوران
|
|
ببستند با لشکری بیکران
|
گزین کرد رستم ده و دو هزار
|
|
ز شایسته مردان گرد وسوا ر
|
بیاورد کاوس کی را ز بند
|
|
بران نامداران نیامد گزند
|
همان نیز گودرز کشوادگان
|
|
سرنامداران آزادگان
|
به کین سیاوش ده و دو هزار
|
|
بیاورد برگستوانور سوار
|
همان نیز پر مایه اسفندیار
|
|
بیاو در جنگی ده و دو هزا ر
|
بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد
|
|
ازان لشکر و دز برآورد گرد
|
از این مایه گر لشکر افزون بود
|
|
ز مردی و از رای بیرون بود
|
سپهبد که لشکر فزون ازسه چار
|
|
به جنگ آورد پیچد از کار زار
|
دگر آنک گفتی چهل ساله مرد
|
|
ز برنا فزونتر نجوید نبرد
|
چهل ساله با آزمایش بود
|
|
به مردانگی در فزایش بود
|
بیاد آیدش مهر نان و نمک
|
|
برو گشته باشد فراوان فلک
|
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ
|
|
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ
|
زبهر زن و زاده و دوده را
|
|
بپیچد روان مرد فرسوده را
|
جوان چیز بیند پذیرد فریب
|
|
بگاه درنگش نباشد شکیب
|
ندارد زن و کودک و کشت و ورز
|
|
بچیزی ندارد ز نا ارز ارز
|
چوبی آزمایش نیابد خرد
|
|
سرمایه کارها ننگرد
|
گر ای دون کهه پیروز گردد به جنگ
|
|
شود شاد وخندان وسازد درنگ
|
وگر هیچ پیروز شد بر تنش
|
|
نبیند جز از پشت او دشمنش
|
چو بشنید گفتار او شهریار
|
|
چنان تازه شد چون گل اندر بهرا
|
بدو گفت رو جوشن کار زار
|
|
بپوش و ز ایوان به میدان گذار
|
سپهبد بیامد زنزدیک شاه
|
|
کمر خواست و خفتان و درع و کلاه
|
برافگند برگستوان بر سمند
|
|
بفتراک بر بست پیچان کمند
|
جهان جوی باگوی و چوگان و تیر
|
|
به میدان خرامید خود با وزیر
|
سپهبد بیامد به میدان شاه
|
|
بغلتید در خاک پیش سپاه
|
چو دیدش جهاندار کرد آفرین
|
|
سپهبد ببوسید روی زمین
|
بیاورد پس شهریار آن درفش
|
|
که بد پیکرش اژدهافش بنفش
|
که در پیش رستم بدی روز جنگ
|
|
سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ
|
چو ببسود خندان ببهرام داد
|
|
فراوان برو آفرین کرد یاد
|
به بهرام گفت آنک جدان من
|
|
همیخواندندش سر انجمن
|
کجا نام او رستم پهلوان
|
|
جهانگیر و پیروز و روشن روان
|
درفش ویست اینک داری بدست
|
|
که پیروزی بادی وخسروپرست
|
گمانم که تو رستم دیگری
|
|
به مردی و گردی و فرمانبری
|
برو آفرین کرد پس پهلوان
|
|
که پیروزگر باش و روشن روان
|
ز میدان بیامد بجای نشست
|
|
سپهبد درفش تهمتن بدست
|
پراگنده گشتند گردان شاه
|
|
همان شادمان پهلوان سپاه
|
سپیده چو برزد سر از کوه بر
|
|
پدید آمد آن زرد رخشان سپر
|
سپهبد بیامد بایوان شاه
|
|
بکش کرده دست اندر آن بارگاه
|
بدو گفت من بیبهانه شدم
|
|
بفر تو تاج زمانه شدم
|
یکی آرزو خواهم از شهریار
|
|
که با من فرستد یکی استوار
|
که تا هر کسی کو نبرد آورد
|
|
سر دشمنی زیر گرد آورد
|
نویسد به نامه درون نام اوی
|
|
رونده شود در جهان کام اوی
|
چنین گفت هر مزد که مهران دبیر
|
|
جوانست و گوینده و یادگیر
|
بفرمود تا با سپهبد برفت
|
|
سپهبد سوی جنگ تازید تفت
|
بشد لشکر از کشور طیسفون
|
|
سپهدار بهرام پیش اندرون
|
سپاهی خردمند و گرد و دلیر
|
|
سپهدار بیدار چون نره شیر
|
به موبد چنین گفت هرمز که مرد
|
|
دلیرست و شادان به دشت نبرد
|
ازان پس چه گویی چه شاید بدن
|
|
همه داستانها بباید زدن
|
بدو گفت موبد که جاوید زی
|
|
که خود جاودان زندگی را سزی
|
بدین برز و بالای این پهلوان
|
|
بدین تیزگفتار روشن روان
|
نباشد مگر شاد و پیروزگر
|
|
وزو دشمن شاه زیر و زبر
|
بترسم که او هم به فرجام کار
|
|
بپیچد سر از شاه پرودگار
|
همی درسخن بس دلیری نمود
|
|
به گفتار با شاه شیری نمود
|
بدو گفت هرمز که در پای زهر
|
|
میالای زهرای بداندیش دهر
|
چون اوگشت پیروز بر ساوه شاه
|
|
سزد گر سپارم بدو تاج وگاه
|
چنین باد و هرگز مبادا جز این
|
|
که او شهریاری شود به آفرین
|
چوموبد ز شاه این سخنها شنید
|
|
بپژمرد و لب را بدندان گزید
|
همیداشت اندر دل این شهریار
|
|
چنین تا بر آمد برین روزگار
|
ز درگه یکی راز داری بجست
|
|
که تا این سخن بازجوید درست
|
بدو گفت تیز از پس پهلوان
|
|
برو تا چه بینی به من بر بخوان
|
بیامد سخنگوی پویان ز پس
|
|
نبود آگه از کار او هیچکس
|
که هم راهبر بود و هم فال گوی
|
|
سرانجام هر کار گفتی بدوی
|
چو بهرام بیرون شد از طیسفون
|
|
همیراند با نیزه پیش اندرون
|
به پیش آمدش سر فروشی به راه
|
|
ازو دور بد پهلوان سپاه
|
یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت
|
|
بروبر فراوان سرشسته داشت
|
سپهبد برانگیخت اسب از شگفت
|
|
بنوک سنان زان سری برگرفت
|
همیراند تا نیزه برداشت راست
|
|
بینداخت آنرا بران سو که خواست
|
یکی اختری کرد زان سر به راه
|
|
کزین سان ببرم سر ساوه شاه
|
به پیش سپاهش به راه افگنم
|
|
همه لشکرش را بهم بر زنم
|
فرستادهی شاه چون آن بدید
|
|
پی افگند فالی چنان چون سزید
|
چنین گفت کین مرد پیروزبخت
|
|
بیابد به فرجام زین رنج تخت
|
ازان پس چو کام دل آرد بمشت
|
|
بپیچد سر از شاه و گردد درشت
|
بیامد برشاه و این را بگفت
|
|
جهاندار با درد وغم گشت جفت
|
ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ
|
|
بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ
|
فرستادهای خواست از در جوان
|
|
فرستاد تازان پس پهلوان
|
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
|
|
که امشب ز جایی که هستی مپوی
|
به شبگیر برگرد و پیش من آی
|
|
تهی کرد خواهم ز بیگانه جای
|
بگویم بتو هرچ آید ز پند
|
|
سخن چند یاد آمدم سودمند
|
فرستاده آمد بر پهلوان
|
|
بگفت آنچ بشنید مرد جوان
|
چنین داد پاسخ که لشکر ز راه
|
|
نخوانند باز ای خردمند شاه
|
زره بازگشتن بد آید بفال
|
|
به نیرو شود زین سخن بدسگال
|
چو پیروز گردم بیایم برت
|
|
درفشان کنم لشکر و کشورت
|
فرستاده آمد به نزدیک شاه
|
|
بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه
|
ز گفتار اوشاه خشنود گشت
|
|
همه رنج پوینده بیسودگشت
|
سپهدار شبگیر لشکر براند
|
|
بر ایشان همی نام یزدان بخواند
|
همیرفت تا کشور خوزیان
|
|
ز لشکر کسی را نیامد زیان
|
زنی با جوالی میان پر ز کاه
|
|
همیرفت پویان میان سپاه
|
سواری بیامد خرید آن جوال
|
|
ندادش بها و بپیچید یال
|
خروشان بیامد ببهرام گفت
|
|
که کاهست لختی مرا در نهفت
|
بهای جوالی همیداشتم
|
|
به پیش سپاه تو بگذاشتم
|
کنون بستد ازمن سواری به راه
|
|
که دارد به سر بر ز آهن کلاه
|
بجستند آن مرد را در زمان
|
|
کشیدند نزد سپهبد دمان
|
ستاننده را گفت بهرام گرد
|
|
گناهی که کردی سرت را ببرد
|
دوانش به پیش سراپرده برد
|
|
سرو دست و پایش شکستند خرد
|
میانش به خنجر به دو نیم کرد
|
|
بدو مرد بیداد را بیم کرد
|
خروشی برآمد ز پرده سرای
|
|
کهای نامداران پاکیزهرای
|
هرآنکس که او برگ کاهی ز کس
|
|
ستاند نباشدش فریادرس
|
میانش به خنجر کنم به دونیم
|
|
بخرید چیزی که باید بسیم
|
همیبود ز اندیشه هرمز به رنج
|
|
ازان لشکرساوه و پیل و گنج
|
به دل بر چو اندیشه بسیارگشت
|
|
ز بهرام پر درد و تیمار گشت
|
روانش پر از غم دلش به دو نیم
|
|
همیداشتی زان به دل ترس و بیم
|
شب تیره بر زد سر از برج ماه
|
|
بخراد برزین چنین گفت شاه
|
که بر ساز تا سوی دشمن شوی
|
|
بکوشی و ز تاختن نغنوی
|
سپاهش نگه کن که چند و چیند
|
|
سپهبد کدامند و گردان کیند
|
بفرمود تا نامهی پندمند
|
|
نبشتند نزدیک آن پر گزند
|
یکی نامه با هدیه شاهوار
|
|
که آن را نشاید گرفتن شمار
|
فرستاده را گفت سوی هری
|
|
همی رو چو پیدا شود لشکری
|
چنان دان که بهرام کنداورست
|
|
مپندار کان لشکری دیگرست
|
ازان راه نزدیک بهرام پوی
|
|
سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی
|
بگویش که من با نوید و خرام
|
|
بگسترد خواهم یکی خوب دام
|
نباید که پیدا شود راز تو
|
|
گر او بشنود نام و آواز تو
|
من او را بدامت فراز آورم
|
|
سخنهای چرب و دراز آورم
|
برآراست خراد برزین به راه
|
|
بیامد بران سو که فرمود شاه
|
چو بهرام را دید با او بگفت
|
|
سخنها کجا داشت اندر نهفت
|
وزان جایگه شد سوی ساوه شاه
|
|
بجایی که بد گنج و پیل و سپاه
|
ورا دید بستود و بردش نماز
|
|
شنیده همیگفت با او به راز
|
بیفزود پیغامش از هر دری
|
|
بدان تا شود لشکر اندر هری
|
چوآمد به دشت هری نامدار
|
|
سراپرده زد بر لب جویبار
|
طلایه بیامد ز لشکر به راه
|
|
بدیدند بهرام را با سپاه
|
طلایه بدید آن دلاور سپاه
|
|
بیامد دوان تا بر ساوه شاه
|
بگفت آنک با نامور مهتری
|
|
یکی لشکر آمد به دشت هری
|
سخنها چو بشنید زو ساوه شاه
|
|
پر اندیشه شد مرد جوینده راه
|
ز خیمه فرستاده را باز خواند
|
|
به تندی فراوان سخنها براند
|
بدو گفت کای ریمن پر فریب
|
|
مگر کز فرازی ندیدی نشیب
|
برفتی ز درگاه آن خوارشاه
|
|
بدان تا مرا دام سازی به راه
|
به جنگ آوری پارسی لشکری
|
|
زنی خیمه در مرغزار هری
|
چنین گفت خراد برزین به شاه
|
|
که پیش سپاه تو اندک سپاه
|
گر آید بزشتی گمانی مبر
|
|
که این مرزبانی بود بر گذر
|
وگر زینهاری یکی نامجوی
|
|
ز کشور سوی شاه بنهاد روی
|
ور ای دون کهه بازارگانی سپاه
|
|
بیاورد تا باشد ایمن به راه
|
که باشد که آرد بروی تو روی
|
|
ورگ کوه و دریا شود کینه جوی
|
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
|
|
بدو گفت ماناکه اینست راه
|
چو خراد برزین سوی خانه رفت
|
|
برآمد شب تیره از کوه تفت
|
بسیجید و بر ساخت راه گریز
|
|
بدان تا نیاید بدو رستخیز
|
بدان گه که شب تیرهتر گشت شاه
|
|
به فغفور فرمود تا بیسپاه
|
ز پیش پدر تا در پهلوان
|
|
بیامد خردمند مرد جوان
|
چو آمد به نزدیک ایران سپاه
|
|
سواری برافگند فرزند شاه
|
که پرسد که این جنگجویان کیند
|
|
ازین تاختن ساخته بر چیند
|
ز ترکان سواری بیامد چوگرد
|
|
خروشید کای نامداران مرد
|
سپهبد کدامست و سالارکیست
|
|
به رزم اندرون نامبردار کیست
|
که فغفور چشم ودل ساوه شاه
|
|
ورا دید خواهد همی بیسپاه
|
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی
|
|
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
|
سپهدار آمد ز پرده سرای
|
|
درفشی درفشان به سر بر بپای
|
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
|
|
سمند جهان را بخوی در نشاخت
|
بپرسید و گفت از کجا راندهای
|
|
کنون ایستاده چرا ماندهای
|
شنیدم که از پارس بگریختی
|
|
که آزرده گشتی وخون ریختی
|
چنین گفت بهرام کین خود مباد
|
|
که با شاه ایران کنم کینه یاد
|
من ایدون به رزم آمدم با سپاه
|
|
ز بغداد رفتم به فرمان شاه
|
چو از لشکر ساوهشاه آگهی
|
|
بیامد بدان بارگاه مهی
|
مرا گفت رو راه ایشان بگیر
|
|
بگرز و سنان و بشمشیر و تیر
|
چو بشنید فغفور برگشت زود
|
|
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
|
شنید آن سخن شاه شد بدگمان
|
|
فرستاده را جست هم در زمان
|
یکی گفت خراد برزین گریخت
|
|
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
|
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
|
|
که این بدگمان مرد چون یافت راه
|
شب تیره و لشکری بیشمار
|
|
طلایه چراشد چنین سست وخوار
|
وزان پس فرستاد مرد کهن
|
|
به نزدیک بهرام چیره سخن
|
بدو گفت رو پارسی را بگوی
|
|
که ایدر بخیره مریز آب روی
|
همانا که این مایه دانی درست
|
|
کزین پادشاه تو مرگ توجست
|
به جنگت فرستاد نزد کسی
|
|
که همتا ندارد به گیتی بسی
|
تو را گفت رو راه بر من بگیر
|
|
شنیدی تو گفتار نادلپذیر
|
اگر کوه نزد من آید به راه
|
|
بپای اندر آرم بپیل و سپاه
|
چو بشنید بهرام گفتار اوی
|
|
بخندید زان تیز بازار اوی
|
چنین داد پاسخ که شاه جهان
|
|
اگر مرگ من جوید اندر نهان
|
چوخشنود باشد ز من شایدم
|
|
اگر خاک بالا بپیمایدم
|
فرستاده آمد بر ساوه شاه
|
|
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
|
بدو گفت رو پارسی را بگوی
|
|
که چندین چرا بایدت گفت وگوی
|
چرا آمدستی بدین بارگاه
|
|
ز ما آرزو هرچ باید بخواه
|
فرستاده آمد ببهرام گفت
|
|
که رازی که داری بر آر از نهفت
|
که این شهریاریست نیک اختری
|
|
بجوید همی چون تو فرمانبری
|
بدو گفت بهرام کو را بگوی
|
|
که گر رزمجویی بهانه مجوی
|
گر ای دون کهه با شهریار جهان
|
|
همی آشتی جویی اندر نهان
|
تو را اندرین مرز مهمان کنم
|
|
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
|
ببخشم سپاه تو را سیم و زر
|
|
کرا درخور آید کلاه و کمر
|
سواری فرستیم نزدیک شاه
|
|
بدان تابه راه آیدت نیم راه
|
بسان همالان علف سازدت
|
|
اگر دوستی شاه بنوازدت
|
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی
|
|
بدریا به جنگ نهنگ آمدی
|
چنان بازگردی ز دشت هری
|
|
که برتو بگریند هر مهتری
|
ببرگشتنت پیش در چاه باد
|
|
پست باد و بارانت همراه باد
|
نیاوردت ایدر مگربخت بد
|
|
همیخواست تا بر سرت بد رسد
|
فرستاده برگشت و آمد چو باد
|
|
پیام جهان جوی یک یک بداد
|
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
|
|
برآشفت زان نامور رزمخواه
|
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
|
|
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
|
فرستاده را گفت روباز گرد
|
|
پیامی ببر نزد آن دیومرد
|
بگویش که در جنگ تو نیست نام
|
|
نه از کشتنت نیز یابیم کام
|
چوشاه تو بر در مرا کهترند
|
|
تو را کمترین چاکران مهترند
|
گر ای دون کهه زنهار خواهی ز من
|
|
سرت برگذارم ازین انجمن
|
فراوان بیابی زمن خواسته
|
|
شود لشکرت یکسر آراسته
|
به گفتار بی سود و دیوانگی
|
|
نجوید جهانجوی مرد انگی
|
فرستادهی مرد گردنفراز
|
|
بیامد به نزدیک بهرام باز
|
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
|
|
همانا که بد زان سخن کام اوی
|
چو بشنید با مرد گوینده گفت
|
|
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
|
بگویش که گرمن چنین کهترم
|
|
نه ننگ آید از کهتری بر سرم
|
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
|
|
بتندی نجوید همی جنگ تو
|
من از خردگی را ندهام با سپاه
|
|
که ویران کنم لشکر ساوه شاه
|
ببرم سرت را برم نزد شاه
|
|
نیرزد که برنیزه سازم به راه
|
چومن زینهاری بود ننگ تو
|
|
بدین خردگی کردم آهنگ تو
|
نبینی مرا جز به روز نبرد
|
|
درفشی پس پشت من لاژورد
|
که دیدار آن اژدها مرگتست
|
|
نیام سنانم سرو ترگ تست
|
چو بشنید گفتارهای درشت
|
|
فرستاده ساوه بنمود پشت
|
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
|
|
سرشاه ترکان ز کین بردمید
|
بفرمود تا کوس بیرون برند
|
|
سرافراز پیلان به هامون برند
|
سیه شد همه کشور از گرد سم
|
|
برآمد خروشیدن گاودم
|
چو بشنید بهرام کمد سپاه
|
|
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
|
سپه رابفرمود تا برنشست
|
|
بیامد زره دار و گرزی بدست
|
پس پشت بد شارستان هری
|
|
به پیش اندرون تیغ زن لشکری
|
بیار است با میمنه میسره
|
|
سپاهی همه کینه کش یکسره
|
تو گفتی جهان یکسر از آهنست
|
|
ستاره ز نوک سنان روشنست
|
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
|
|
به آرایش و ساز آن رزمگان
|
هری از پس پشت بهرام بود
|
|
همه جای خود تنگ و ناکام بود
|
چنین گفت پس باسواران خویش
|
|
جهاندیده و غمگساران خویش
|
که آمد فریبندهای نزد من
|
|
ازان پارسی مهتر انجمن
|
همیبود تا آن سپه شارستان
|
|
گرفتند و شد جای من خارستان
|
بدان جای تنگی صفی برکشید
|
|
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
|
سپه بود بر میمنه چل هزار
|
|
که تنگ آمدش جای خنجرگزار
|
همان چل هزار از دلیران مرد
|
|
پس پشت لشکرش بر پای کرد
|
ز لشکر بسی نیز بیکار بود
|
|
بدان تنگی اندر گرفتار بود
|
چو دیوار پیلان به پیش سپاه
|
|
فراز آوریدند و بستند راه
|
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه
|
|
که تنگ آمدش جایگاه سپاه
|
توگفتی بگرید همی بخت اوی
|
|
که بیکار خواهد بدن تخت اوی
|
دگر باره گردی زبان آوری
|
|
فریبنده مردی ز دشت هری
|
فرستاد نزدیک بهرام وگفت
|
|
که بخت سپهری تو رانیست جفت
|
همیبشنوی چندپند و سخن
|
|
خرد یار کن چشم دل بازکن
|
دو تن یافتستی که اندر جهان
|
|
چوایشان نبود از نژاد مهان
|
چو خورشید برآسمان روشنند
|
|
زمردی همه ساله در جوشنند
|
یکی من که شاهم جهان را بداد
|
|
دگر نیز فرزند فرخ نژاد
|
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
|
|
اگربشمرد مردم نیکبخت
|
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار
|
|
بخندی ز باران ابر بهار
|
سلیحست و خرگاه و پرده سرای
|
|
فزون زانک اندیشه آرد بجای
|
ز اسبان و مردان بیابان وکوه
|
|
اگر بشمرد نیز گردد ستوه
|
همه شهر یاران مرا کهترند
|
|
اگر کهتری را خود اندر خورند
|
اگر گرددی آب دریا روان
|
|
وگر کوه را پای باشد دوان
|
نبردارد از جای گنج مرا
|
|
سلیح مرا ساز رنج مرا
|
جز از پارسی مهترت در جهان
|
|
مرا شاه خوانند فرخ مهان
|
تو راهم زمانه بدست منست
|
|
به پیش روان من این روشنست
|
اگر من ز جای اندر آرم سپاه
|
|
ببندند بر مور و بر پشه راه
|
همان پیل بر گستوانور هزار
|
|
که بگریزد از بوی ایشان سوار
|
به ایران زمین هرک پیش آیدم
|
|
ازان آمدن رنج نفزایدم
|
از ایدر مرا تا در طیسفون
|
|
سپاهست مانا که باشد فزون
|
تو را ای بد اختر که بفریفتست
|
|
فریبندهی تو مگر شیفتست
|
تو را بر تن خویشتن مهرنیست
|
|
و گرهست مهرتو را چهر نیست
|
که نشناسدی چشم اونیک وبد
|
|
گزاف از خرد یافته کی سزد
|
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی
|
|
نمانم که مانی زمانی بپای
|
تو را کدخدایی و دختر دهم
|
|
همان ارجمندی و اختر دهم
|
بیابی به نزدیک من مهتری
|
|
شوی بینیازی از بد کهتری
|
چوکشته شود شاه ایران به جنگ
|
|
تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
|
وزان جایگه من شوم سوی روم
|
|
تو رامانم این لشکر و گنج و بوم
|
ازان گفتم این کم پسند آمدی
|
|
بدین کارها فرمند آمدی
|
سپه تاختن دانی وکیمیا
|
|
سپهبد بدستت پدر گر نیا
|
زما این نه گفتار آرایشست
|
|
مرا بر تو بر جای بخشایشست
|
بدین روز با خوارمایه سپاه
|
|
برابر یکی ساختی رزمگاه
|
نیابی جز این نیز پیغام من
|
|
اگر سربپیچانی از کام من
|
فرستاده گفت و سپهبد شنید
|
|
بپاسخ سخن تیره آمد پدید
|
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
|
|
میان بزرگان و گردنکشان
|
جهاندار بیسود و بسیارگوی
|
|
نماندش نزد کسی آبروی
|
| | |
|