به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس
|
|
به گفتار دیدم تو را دسترس
|
کسی را که آید زمانه به سر
|
|
ز مردم به گفتار جوید هنر
|
شنیدم سخنهای ناسودمند
|
|
دلی گشته ترسان زبیم گزند
|
یکی آنک گفتی کشم شاه را
|
|
سپارم بتو لشکر و گاه را
|
یکی داستان زد برین مرد مه
|
|
که درویش راچون برانی زده
|
نگوید که جز مهتر ده بدم
|
|
همه بنده بودند و من مه بدم
|
بدین کار ما بر نیاید دو روز
|
|
که بفروزد از چرخ گیتی فروز
|
که بر نیزهها برسرت خون فشان
|
|
فرستم بر شاه گردنکشان
|
دگر آنک گفتی تو از دخترت
|
|
هم از گنج وز لشکر و کشورت
|
مرا از تو آنگاه بودی سپاس
|
|
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
|
که دختر به من دادیی آن زمان
|
|
که از تخت ایران نبردی گمان
|
فرستادیی گنج آراسته
|
|
به نزدیک من دختر و خواسته
|
چو من دوست بودی به ایران تو را
|
|
نه رزم آمدی با دلیران تو را
|
کنون نیزهی من بگوشت رسید
|
|
سرت را بخنجر بخواهم برید
|
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست
|
|
همان دختر و برده رنجت مراست
|
دگر آنک گفتی فزون از شمار
|
|
مرا تاج و تختست وپیل وسوار
|
برین داستان زد یکی نامدار
|
|
که پیچان شد اندر صف کارزار
|
که چندان کند سگ بتیزی شتاب
|
|
که از کام او دورتر باشد آب
|
ببردند دیوان دلت را ز راه
|
|
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
|
بپیچی ز باد افره ایزدی
|
|
هم از کرده و کارهای بدی
|
دگر آنک گفتی مراکهترند
|
|
بزرگان که با طوق و با افسرند
|
همه شارستانهای گیتی مراست
|
|
زمانه برین بر که گفتم گواست
|
سوی شارستانها گشادست راه
|
|
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
|
اگر توبکوبی در شارستان
|
|
بشاهی نیابی مگر خارستان
|
دگر آنک بخشیدنی خواستی
|
|
زمردی مرا دوری آراستی
|
چوبینی سنانم ببخشاییم
|
|
همان زیردستی نفرماییم
|
سپاه تو را کام و راه تو را
|
|
همان زنده پیلان و گاه تو را
|
چوصف برکشیدم ندارم بچیز
|
|
نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
|
اگر شهریاری تو چندین دروغ
|
|
بگویی نگیری بگیتی فروغ
|
زمان دادهام شاه را تاسه روز
|
|
که پیدا شود فرگیتی فروز
|
بریده سرت را بدان بارگاه
|
|
ببینند برنیزه درپیش شاه
|
فرستاده آمد دو رخ چون زریر
|
|
شده بارور بخت برناش پیر
|
همیداد پیغام با ساوه شاه
|
|
چو بشنید شد روی مهتر سیاه
|
بدو گفت فغفور کین لابه چیست
|
|
بران مایه لشکر بباید گریست
|
بیامد به دهلیز پرده سرای
|
|
بفرمود تا سنج و هندی درای
|
بیارند با زنده پیلان و کوس
|
|
کنند آسمان را برنگ آبنوس
|
چو این نامور جنگ را کرد ساز
|
|
پراندیشه شد شاه گردن فراز
|
بفرزند گفت ای گزین سپاه
|
|
مکن جنگ تا بامداد پگاه
|
شدند از دو رویه سپه باز جای
|
|
طلایه بیامد ز پرده سرای
|
بر افراختند آتش از هر دو روی
|
|
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی
|
چو بهرام در خیمه تنها بماند
|
|
فرستاد و ایرانیان را بخواند
|
همی رای زد جنگ را با سپاه
|
|
برینگونه تا گشت گیتی سیاه
|
بخفتند ترکان و پر مایگان
|
|
جهان شد جهانجویی را رایگان
|
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت
|
|
همه شب دلش بود با جنگ جفت
|
چنان دید درخواب بهرام شیر
|
|
که ترکان شدندی به جنگش دلیر
|
سپاهش سراسر شکسته شدی
|
|
برو راه بیراه و بسته شدی
|
همیخواسته از یلان زینهار
|
|
پیاده بماندی نبودیش یار
|
غمی شد چو از خواب بیدار شد
|
|
سر پر هنر پر ز تیمار شد
|
شب تیره با درد و غم بود جفت
|
|
بپوشید آن خواب و با کس نگفت
|
همانگاه خراد برزین ز راه
|
|
بیامد که بگریخت از ساوه شاه
|
همیگفت ازان چاره اندر گریز
|
|
ازان لشکر گشن وآن رستخیز
|
که کس درجهان زان فزونتر سپاه
|
|
نبیند که هستند با ساوه شاه
|
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی
|
|
نگه کن بدین دام آهرمنی
|
مده جان ایرانیان را بباد
|
|
نگه کن بدین نامداران بداد
|
زمردی ببخشای برجان خویش
|
|
که هرگز نیامد چنین کارپیش
|
بدو گفت بهرام کز شهر تو
|
|
زگیتی نیامد جزین بهر تو
|
که ماهی فروشند یکسر همه
|
|
بتموز تا روزگار دمه
|
تو راپیشه دامست بر آبگیر
|
|
نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
|
چو خور برزند سر ز کوه سیاه
|
|
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه
|
چو بر زد سراز چشمه شیر شید
|
|
جهان گشت چون روی رومی سپید
|
بزد نای رویین و برشد خروش
|
|
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
|
سپه را بیاراست و خود برنشست
|
|
یکی گرز پرخاش دیده بدست
|
شمردند بر میمنه سه هزار
|
|
زره دار و کارآزموده سوار
|
فرستاده بر میسره همچنین
|
|
سواران جنگی و مردان کین
|
بیک دست بر بود آذر گشسب
|
|
پرستنده فرخ ایزد گشسب
|
بدست چپش بود پیدا گشسب
|
|
که بگذاشتی آب دریا براسب
|
پس پشت ایشان یلان سینه بود
|
|
که با جوشن و گرز دیرینه بود
|
به پیش اندرون بود همدان گشسب
|
|
که درنی زدی آتش از سم اسب
|
ابا هر یکی سه هزار از یلان
|
|
سواران جنگی و جنگ آوران
|
خروشی برآمد ز پیش سپاه
|
|
که ای گرزداران زرین کلاه
|
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
|
|
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
|
به یزدان که از تن ببرم سرش
|
|
به آتش بسوزم تن و پیکرش
|
ز دو سوی لشکرش دو راه بود
|
|
که بگریختن راه کوتاه بود
|
برآورد ده رش بگل هر دو راه
|
|
همیبود خود در میان سپاه
|
دبیر بزرگ جهاندار شاه
|
|
بیامد بر پهلوان سپاه
|
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
|
|
گزاف زبان تو را تازه نیست
|
زلشکر نگه کن برین رزمگاه
|
|
چو موی سپیدیم و گاو سیاه
|
بدین جنگ تنگی به ایران شود
|
|
برو بوم ما پاک ویران شود
|
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
|
|
ز بس تیغ داران توران گروه
|
یکی بر خروشید بهرام سخت
|
|
ورا گفت کای بد دل شوربخت
|
تو را از دواتست و قرطاس بر
|
|
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
|
بیامد بخراد بر زین بگفت
|
|
که بهرام را نیست جز دیو جفت
|
دبیران بجستند راه گریز
|
|
بدان تا نبیند کسی رستخیز
|
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
|
|
تلی برگزیدند هر دو دبیر
|
یکی تند بالا بد از رزم دور
|
|
بیکسو ز راه سواران تور
|
برفتند هر دو بران برز راه
|
|
که شاییست کردن بلشکر نگاه
|
نهادند برترگ بهرام چشم
|
|
که تاچون کند جنگ هنگام خشم
|
چو بهرام جنگی سپه راست کرد
|
|
خروشان بیامد ز جای نبرد
|
بغلتید درپیش یزدان بخاک
|
|
همیگفت کای داور داد و پاک
|
گرین جنگ بیداد بینی همی
|
|
زمن ساوه را برگزینی همی
|
دلم را برزم اندر آرام ده
|
|
به ایرانیان بر ورا کام ده
|
اگر من ز بهر تو کوشم همی
|
|
به رزم اندرون سر فروشم همی
|
مرا و سپاه مرا شاد کن
|
|
وزین جنگ ما گیتی آباد کن
|
خروشان ازان جایگه برنشست
|
|
یکی گرزهی گاو پیکر بدست
|
چنین گفت پس با سپه ساوه شاه
|
|
که از جادوی اندر آرید راه
|
بدان تا دل و چشم ایرانیان
|
|
بپیچد نیاید شما را زیان
|
همه جاودان جادوی ساختند
|
|
همی در هوا آتش انداختند
|
برآمد یکی باد و ابری سیاه
|
|
همی تیر بارید ازو بر سپاه
|
خروشید بهرام کای مهتران
|
|
بزرگان ایران و کنداوران
|
بدین جادویها مدارید چشم
|
|
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
|
که آن سر به سر تنبل وجادویست
|
|
ز چاره برایشان بباید گریست
|
خروشی برآمد ز ایرانیان
|
|
ببستند خون ریختن را میان
|
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
|
|
که آن جادویی را ندادند راه
|
بیاورد لشکر سوی میسره
|
|
چو گرگ اندر آمد بهپیش بره
|
چویک روی لشکر بههم برشکست
|
|
سوی قلب بهرام یازید دست
|
نگه کرد بهرام زان قلبگاه
|
|
گریزان سپه دید پیش سپاه
|
بیامد بهنیزه سه تن را ز زین
|
|
نگونسار کرد و بزد بر زمین
|
همیگفت زین سان بود کارزار
|
|
همین بود رسم و همین بود کار
|
ندارید شرم از خدای جهان
|
|
نه از نامداران فرخ مهان
|
و زان پس بیامد سوی میمنه
|
|
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
|
چنان لشکری رابههم بردرید
|
|
درفش سپهدار شد ناپدید
|
و زان جایگه شد سوی قلبگاه
|
|
بران سو که سالار بد با سپاه
|
بدو گفت برگشت باد این سخن
|
|
گر ای دون که این رزم گردد کهن
|
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
|
|
نگه کن کنون تا کدامست راه
|
برفتند وجستند راهی نبود
|
|
کزان راه شایست بالا نمود
|
چنین گفت با لشکر آرای خویش
|
|
که دیوار ما آهنینست پیش
|
هر آنکس که او رخنه داند زدن
|
|
ز دیوار بیرون تواند شدن
|
شود ایمن و جان به ایران برد
|
|
به نزدیک شاه دلیران برد
|
همه دل به خون ریختن برنهید
|
|
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
|
ز یزدان نباشد کسی ناامید
|
|
و گر تیره بینند روز سپید
|
چنین گفت با مهتران ساوه شاه
|
|
که پیلان بیارید پیش سپاه
|
به انبوه لشکر به جنگ آورید
|
|
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
|
چو از دور بهرام پیلان بدید
|
|
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
|
از آن پس چنین گفت با مهتران
|
|
که ای نامداران و جنگ آوران
|
کمانهای چاچی بزه برنهید
|
|
همه یکسره ترگ برسرنهید
|
بهجان و سر شهریار جهان
|
|
گزین بزرگان و تاج مهان
|
که هرکس که بااو کمانست و تیر
|
|
کمان را بزه برنهد ناگزیر
|
خدنگی که پیکانش یازد بهخون
|
|
سه چوبه بهخرطوم پیل اندرون
|
نشانید و پس گرزها برکشید
|
|
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
|
سپهبد کمان را بزه برنهاد
|
|
یکی خود پولاد بر سر نهاد
|
بهپیل اندرون تیر باران گرفت
|
|
کمان را چو ابر بهاران گرفت
|
پس پشت او اندر آمد سپاه
|
|
ستاره شد از پر و پیکان سیاه
|
بخستند خرطوم پیلان بهتیر
|
|
ز خون شد در و دشت چون آبگیر
|
از آن خستگی پشت برگاشتند
|
|
بدو دشت پیکار بگذاشتند
|
چو پیل آنچنان زخم پیکان بدید
|
|
همه لشکر خویش را بسپرید
|
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
|
|
همان بخت بد کامکاری ببرد
|
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
|
|
زمین شد بکردار دریای نیل
|
تلی بود خرم بدان جایگاه
|
|
پس پشت آن رنج دیده سپاه
|
یکی تخت زرین نهاده بروی
|
|
نشسته برو ساوهی رزمجوی
|
سپه دید چون کوه آهن روان
|
|
همه سر پر از گرد و تیره روان
|
پس پشت آن زنده پیلان مست
|
|
همیکوفتند آن سپه را بدست
|
پر از آب شد دیدهی ساوه شاه
|
|
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
|
نشست از بر تازی اسب سمند
|
|
همیتاخت ترسان ز بیم گزند
|
بر ساوه بهرام چون پیل مست
|
|
کمندی به بازو کمانی بدست
|
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
|
|
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
|
نه هنگام رازست و روز سخن
|
|
بتازید با تیغهای کهن
|
بر ایشان یکی تیر باران کنید
|
|
بکوشید وکار سواران کنید
|
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
|
|
همیبود بر تخت زر با کلاه
|
و را دید برتازیی چون هزبر
|
|
همیتاخت در دشت برسان ابر
|
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
|
|
نهاده برو چار پر عقاب
|
بمالید چاچی کمان را بدست
|
|
به چرم گوزن اندر آورد شست
|
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
|
|
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
|
چو آورد یال یلی رابهگوش
|
|
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
|
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
|
|
گذر کرد از مهرهی پشت اوی
|
سر ساوه آمد بخاک اندرون
|
|
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
|
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
|
|
همان تخت زرین و زرین کلاه
|
چنینست کردار گردان سپهر
|
|
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
|
نگر تا ننازی بهتخت بلند
|
|
چو ایمن شوی دورباش از گزند
|
چو بهرام جنگی رسید اندروی
|
|
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
|
برید آن سر شاهوارش ز تن
|
|
نیامد کسی پیشش از انجمن
|
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
|
|
فگنده تنی بود بیسر به راه
|
همه برگرفتند یکسر خروش
|
|
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
|
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
|
|
که بهرام را بخت بیدار بود
|
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
|
|
فراوان بمردند زان تنگ راه
|
بسی پیل بسپرد مردم بهپای
|
|
نشد زان سپه ده یکی باز جای
|
چه زیر پی پیل گشته تباه
|
|
چه سرها بریده بهآوردگاه
|
چو بگذشت زان روز بد به زمان
|
|
ندیدند زنده یکی بد گمان
|
مگرآنک بودند گشته اسیر
|
|
روانها به غم خسته و تن به تیر
|
همه راه برگستوان بود و ترگ
|
|
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
|
همان تیغ هندی و تیر و کمان
|
|
به هرسوی افگنده بد بدگمان
|
ز کشته چو دریای خون شد زمین
|
|
به هرگوشهای مانده اسبی به زین
|
همیگشت بهرام گرد سپاه
|
|
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
|
از آن پس بخراد برزین بگفت
|
|
که یک روز با رنج ما باش جفت
|
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
|
|
کزان درد ما را بباید گریست
|
به هرجای خراد برزین بگشت
|
|
به هر پرده و خیمهای برگذشت
|
کم آمد زلشکر یکی نامور
|
|
که بهرام بدنام آن پرهنر
|
ز تخم سیاوش گوی مهتری
|
|
سپهبد سواری دلاور سری
|
همیرفت جوینده چون بیهشان
|
|
مگر زو بیابد بجایی نشان
|
تن خسته و کشته چندی کشید
|
|
ز بهرام جایی نشانی ندید
|
سپهدار زان کار شد دردمند
|
|
همیگفت زار ای گو مستمند
|
زمانی برآمد پدید آمد اوی
|
|
در بسته را چون کلید آمد اوی
|
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
|
|
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
|
چو بهرام بهرام را دید گفت
|
|
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
|
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
|
|
که ای دوزخی روی دور از بهشت
|
چه مردی و نام نژاد تو چیست
|
|
که زاینده را برتو باید گریست
|
چنین داد پاسخ که من جادوام
|
|
ز مردی و از مردمی یکسوام
|
هران کس که سالار باشد به جنگ
|
|
به کارآیمش چون بود کارتنگ
|
به شب چیزهایی نمایم بخواب
|
|
که آهستگان را کنم پرشتاب
|
تو را من نمودم شب آن خواب بد
|
|
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
|
مرا چاره زان بیش بایست جست
|
|
چو نیرنگها را نکردم درست
|
بهما اختر بد چنین بازگشت
|
|
همان رنج با باد انباز گشت
|
اگر یابم از تو به جان زینهار
|
|
یکی پر هنر یافتی دستوار
|
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
|
|
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
|
زمانی همیگفت کین روز جنگ
|
|
به کار آیدم چو شود کار تنگ
|
زمانی همیگفت برساوه شاه
|
|
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
|
همه نیکویها ز یزدان بود
|
|
کسی را کجا بخت خندان بود
|
بفرمود از تن بریدن سرش
|
|
جدا کرد جان از تن بیبرش
|
چو او رابکشتند بر پای خاست
|
|
چنین گفت کای داور داد وراست
|
بزرگی و پیروزی و فرهی
|
|
بلندی و نیروی شاهنشهی
|
نژندی و هم شادمانی ز تست
|
|
انوشه دلیری که راه توجست
|
و زان پس بیامد دبیر بزرگ
|
|
چنین گفت کای پهلوان سترگ
|
فریدون یل چون تویک پهلوان
|
|
ندید و نه کسری نوشین روان
|
همت شیرمردی هم او رند و بند
|
|
که هرگز به جانت مبادا گزند
|
همه شهر ایران به تو زندهاند
|
|
همه پهلوانان تو را بندهاند
|
بتو گشت بخت بزرگی بلند
|
|
بهتو زیردستان شوند ارجمند
|
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
|
|
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
|
که فرخ نژادی و فرخ سری
|
|
ستون همه شهر و بوم و بری
|
پراگنده گشتند ز آوردگاه
|
|
بزرگان و هم پهلوان سپاه
|
شب تیره چون زلف را تاب داد
|
|
همان تاب او چشم را خواب داد
|
پدید آمد آن پردهی آبنوس
|
|
بر آسود گیتی ز آواز کوس
|
همیگشت گردون شتاب آمدش
|
|
شب تیره را دیریاب آمدش
|
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
|
|
بپالود رنج و بپالود خواب
|
سپهبد بیامد فرستاد کس
|
|
بهنزدیک یاران فریادرس
|
که تا هرک شد کشته از مهتران
|
|
بزرگان ترکان و جنگ آوران
|
سرانشان ببرید یکسر ز تن
|
|
کسی راکه بد مهتر انجمن
|
درفشی درفشان پس هر سری
|
|
که بودند از آن جنگیان افسری
|
اسیران و سرها همه گرد کرد
|
|
ببردند ز آوردگاه نبرد
|
دبیر نویسنده را پیش خواند
|
|
ز هر در فراوان سخنها براند
|
از آن لشکر نامور بیشمار
|
|
از آن جنبش و گردش روزگار
|
از آن چاره و جنگ واز هر دری
|
|
کجا رفته بد با چنان لشکری
|
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
|
|
که نگشاد روزی سواری میان
|
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
|
|
گزین کرد گویندهای زان سپاه
|
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
|
|
درفشی کجا داشتی در نبرد
|
سران بزرگان توران زمین
|
|
چنان هم درفش سواران چین
|
بفرمود تا برستور نوند
|
|
بهزودی برشاه ایران برند
|
اسیران و آن خواسته هرچ بود
|
|
همیداشت اندر هری نابسود
|
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
|
|
فرستاد با سر فراوان سوار
|
همان تا بود نیز دستور شاه
|
|
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
|
ستور نوند اندر آمد ز جای
|
|
بهپیش سواران یکی رهنمای
|
وزان روی ترکان همه برهنه
|
|
برفتند بیساز واسب و بنه
|
رسیدند یکسر بهتوران زمین
|
|
سواران ترک و دلیران چین
|
چ وآمد بپرموده زان آگهی
|
|
بینداخت از سر کلاه مهی
|
خروشی بر آمد ز ترکان بهزار
|
|
برآن مهتران تلخ شد روزگار
|
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
|
|
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
|
ازآن پس گوانرا بر خویش خواند
|
|
بهمژگان همی خون دل برفشاند
|
بپرسید کز لشکر بیشمار
|
|
که در رزم جستن نکردند کار
|
چنین داد پاسخ و را رهنمون
|
|
که ما داشتیم آن سپه را زبون
|
چو بهرام جنگی بهنگام کار
|
|
نبیند کس اندر جهان یک سوار
|
ز رستم فزونست هنگام جنگ
|
|
دلیران نگیرند پیشش درنگ
|
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
|
|
نخست از دلیران ما کودکی
|
| | |
|