جهاندار یزدان و را برکشید
|
|
ازین بیش گویم نباید شنید
|
چو پرموده بشنید گفتار اوی
|
|
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
|
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
|
|
بهدرد دل آهنگ آورد کرد
|
سپه بودش از جنگیان صدهزار
|
|
همه نامدار از در کارزار
|
ز خرگاه لشکر بههامون کشید
|
|
به نزدیکی رود جیحون کشید
|
وزان پس کجا نامه پهلوان
|
|
بیامد بر شاه روشن روان
|
نشسته جهاندار با موبدان
|
|
همیگفت کای نامور بخردان
|
دو هفته بدین بارگاه مهی
|
|
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
|
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
|
|
بباید بدین داستانها زدن
|
همانگه که گفت این سخن شهریار
|
|
بیامد ز درگاه سالار بار
|
شهنشاه را زان سخن مژده داد
|
|
که جاوید بادا جهاندار شاد
|
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
|
|
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
|
سبک مرد بهرام را پیش خواند
|
|
وزان نامدارانش برتر نشاند
|
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
|
|
به کام تو شد کام آن رزمگاه
|
انوشه بدی شاد و رامشپذیر
|
|
که بخت بد اندیش توگشت پیر
|
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
|
|
که فغفور خواندیش ویرا پدر
|
زده بر سرنیزهها بر درست
|
|
همه شهر نظاره آن سرست
|
شهنشاه بشنید بر پای خاست
|
|
بزودی خم آورد بالای راست
|
همیبود بر پیش یزدان بهپای
|
|
همیگفت کای داور رهنمای
|
بد اندیش ما را تو کردی تباه
|
|
تویی آفریننده هور و ماه
|
چنان زار و نومید بودم ز بخت
|
|
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
|
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
|
|
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
|
بیاورد زان پس صد و سی هزار
|
|
ز گنجی که بود از پدر یادگار
|
سه یک زان نخستین بدرویش داد
|
|
پرستندگان را درم بیش داد
|
سه یک دیگر از بهر آتشکده
|
|
همان بهر نوروز و جشن سده
|
فرستاد تا هیربد را دهند
|
|
که در پیش آتشکده برنهند
|
سیم بهره جایی که ویران بود
|
|
رباطی که اندر بیابان بود
|
کند یکسر آباد جوینده مرد
|
|
نباشد به راه اندرون بیم و درد
|
ببخشید پس چار ساله خراج
|
|
به درویش و آن را که بد تخت عاج
|
نبشتند پس نامه از شهریار
|
|
به هرکشوری سوی هرنامدار
|
که بهرام پیروز شد بر سپاه
|
|
بریدند بیبر سر ساوه شاه
|
پرستنده بد شاه در هفت روز
|
|
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
|
فرستادهی پهلوان رابخواند
|
|
به مهر از بر نامداران نشاند
|
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
|
|
درختی به باغ بزرگی بکشت
|
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
|
|
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
|
ز هیتال تا پیش رود برک
|
|
به بهرام بخشید و بنوشت چک
|
بفرمود کان خواسته بر سپاه
|
|
ببخش آنچ آوردی از رزمگاه
|
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
|
|
که آورد باید بدین بارگاه
|
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
|
|
ممان تا شود خصم گردن فراز
|
هم ایرانیان را فرستاد چیز
|
|
نبشته به هر شهر منشور نیز
|
فرستاده را خلعت آراستند
|
|
پس اسب جهان پهلوان خواستند
|
فرستاده چون پیش بهرام شد
|
|
سپهدار از و شاد و پدرام شد
|
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
|
|
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
|
فرستاد تا استواران خویش
|
|
جهاندیده ونامداران خویش
|
ببردند یکسر به درگاه شاه
|
|
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
|
ازو چون بپرموده شد آگهی
|
|
که جوید همی تخت شاهنشهی
|
دزی داشت پرموده افراز نام
|
|
کزان دز بدی ایمن و شادکام
|
نهاد آنچ بودش بدز در درم
|
|
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
|
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
|
|
بیامد گرازان سوی زرمگاه
|
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
|
|
بهره بر نکردند جایی درنگ
|
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
|
|
گزیدند شایسته دو رزمگاه
|
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
|
|
که پهنای دشت از در جنگ بود
|
دگر روز بهرام جنگی برفت
|
|
به دیدار گردان پرموده تفت
|
نگه کرد پرموده را بدید
|
|
ز هامون یکی تند بالا گزید
|
سپه را سراسر همه برنشاند
|
|
چنان شد که در دشت جایی نماند
|
سپه دید پرموده چندانک دشت
|
|
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
|
و را دید در پیش آن لشکرش
|
|
به گردون برآورده جنگی سرش
|
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
|
|
که این پیشرو را هزبرست جفت
|
شمار سپاهش پدیدار نیست
|
|
هم این رزم را کس خریدار نیست
|
سپهدار گردنکش و خشمناک
|
|
همی خون شود زیر او تیره خاک
|
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
|
|
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
|
چو پرموده آمد به پرده سرای
|
|
همیزد ز هر گونه از جنگ رای
|
همیگفت کین از هنرها یکیست
|
|
اگر چه سپهشان کنون اندکیست
|
سواران و گردان پر مایهاند
|
|
ز گردنکشان برترین پایهاند
|
سلیحست وبهرامشان پیشرو
|
|
که گردد سنان پیش او خار و خو
|
به پیروزی ساوه شاه اندرون
|
|
گرفته دل و مست گشته به خون
|
اگر یار باشد جهان آفرین
|
|
به خون پدر خواهم از کوه کین
|
بدانگه که بهرام شد جنگجوی
|
|
از ایران سوی ترک بنهاد روی
|
ستاره شمر گفت بهرام را
|
|
که در چارشنبه مزن گام را
|
اگر زین به پیچی گزند آیدت
|
|
همه کار ناسودمند آیدت
|
یکی باغ بد در میان سپاه
|
|
ازین روی و زان روی بد رزمگاه
|
بشد چارشنبه هم از بامداد
|
|
بدان باغ کامروز باشیم شاد
|
ببردند پرمایه گستردنی
|
|
می و رود و رامشگر و خوردنی
|
بیامد بدان باغ و می درکشید
|
|
چوپاسی ز تیره شب اندر کشید
|
طلایه بیامد بپرموده گفت
|
|
که بهرام را جام و باغست جفت
|
سپهدار ازان جنگیان شش هزار
|
|
زلشکر گزین کرد گرد و سوار
|
فرستاد تا گرد بر گرد باغ
|
|
بگیرند گردنکشان بیچراغ
|
چو بهرام آگه شد از کارشان
|
|
زرای جهانجوی و بازارشان
|
یلان سینه را گفت کای سرافراز
|
|
بدیوار باغ اندرون رخنه ساز
|
پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب
|
|
نشستند با جنگجویان بر اسب
|
ازان رخنه باغ بیرون شدند
|
|
که دانست کان سرکشان چون شدند
|
برآمد ز در نالهی کرنای
|
|
سپهبد باسب اندر آورد پای
|
سبک رخنهی دیگر اندر زدند
|
|
سپه را یکایک بهم بر زدند
|
هم تاخت بهرام خشتی بدست
|
|
چناچون بود مردم نیم مست
|
نجستند گردان کس از دست اوی
|
|
به خون گشت یازان سر شست اوی
|
برآمد چکاچاک و بانگ سران
|
|
چو پولاد را پتک آهنگران
|
ازان باغ تا جای پرموده شاه
|
|
تن بیسران بد فگنده به راه
|
چوآمد بلشکر گه خویش باز
|
|
شبیخون سگالید گردن فراز
|
چو نیمی زتیره شب اندر گذشت
|
|
سپهدار جنگی برون شد به دشت
|
سپهبد بران سوی لشکر کشید
|
|
زترکان طلایه کس او را ندید
|
چو آمد به نزدیکی رزمگاه
|
|
دم نای رویین برآمد ز راه
|
چو آواز کوس آمد و کرنای
|
|
بجستند ترکان جنگی ز جای
|
زلشکر بران سان برآمد خروش
|
|
که شیر ژیان را بدرید گوش
|
به تاریکی اندر دهاده بخاست
|
|
ز دست چپ لشکر و دست راست
|
یکی مر دگر را ندانست باز
|
|
شب تیره و نیزههای دراز
|
بخنجر همی آتش افروختند
|
|
زمین و هوا را همیسوختند
|
ز ترکان جنگی فراوان نماند
|
|
ز خون سنگها جز به مرجان نماند
|
گریزان همیرفت مهتر چو گرد
|
|
دهن خشک و لبها شده لاجورد
|
چنین تا سپیدهدمان بردمید
|
|
شب تیره گون دامن اندر کشید
|
سپهدار ایران بترکان رسید
|
|
خروشی چوشیر ژیان برکشید
|
بپرموده گفت ای گریزنده مرد
|
|
تو گرد دلیران جنگی مگرد
|
نه مردی هنوز ای پسر کودکی
|
|
روا باشد ار شیرمادر مکی
|
بدو گفت شاه ای گراینده شیر
|
|
به خون ریختن چند باشی دلیر
|
زخون سران سیر شد روز جنگ
|
|
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
|
نخواهی شد از خون مردم تو سیر
|
|
برآنم که هستی تو درنده شیر
|
بریده سر ساوه شاه آنک مهر
|
|
برو داشت تا بود گردان سپهر
|
سپاهی بران گونه کردی تباه
|
|
که بخشایش آورد خورشید و ماه
|
ازان شاه جنگی منم یادگار
|
|
مراهم چنان دان که کشتی بزار
|
ز ما در همه مرگ را زادهایم
|
|
ار ای دون که ترکیم ار آزادهایم
|
گریزانم و تو پس اندر دمان
|
|
نیابی مرا تا نیاید زمان
|
اگر باز گردم سلیحی بچنگ
|
|
مگر من شوم کشته گر تو به جنگ
|
مکن تیز مغزی و آتش سری
|
|
نه زین سان بود مهتر لشکری
|
من ایدون شوم سوی خرگاه خویش
|
|
یکی بازجویم سر راه خویش
|
نویسم یک نامه زی شهریار
|
|
مگر زو شوم ایمن از روزگار
|
گر ای دون که اندر پذیرد مرا
|
|
ازین ساختن پس گزیرد مرا
|
من آن بارگه رایکی بندهام
|
|
دل از مهتری پاک برکندهام
|
ز سرکینه وجنگ را دورکن
|
|
بخوبی منش بریکی سورکن
|
چوبشنید بهرام زو بازگشت
|
|
که برساز شاهی خوش آواز گشت
|
چو از جنگ آن لشکر آسوده شد
|
|
بلشکر گه شاه پرموده شد
|
همیگشت بر گرد دشت نبرد
|
|
سرسرکشان را زتن دورکرد
|
چوبرهم نهاده بد انبوه گشت
|
|
ببالا و پهنا یکی کوه گشت
|
مرآن جای را نامداران یل
|
|
همی هرکسی خواند بهرام تل
|
سلیح سواران وچیزی که دید
|
|
بجایی که بد سوی آن تل کشید
|
یکی نامه بنوشت زی شهریار
|
|
ز پر موده و لشکر بیشمار
|
بگفت آنک ما را چه آمد بروی
|
|
ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی
|
که از بیم تیغ او سوی چاره شد
|
|
وزان جایگه شد خوار و آواره شد
|
وزین روی خاقان در دز ببست
|
|
بانبوه و اندیشه اندر نشست
|
بگشتند گرد در دز بسی
|
|
ندانست سامان جنگش کسی
|
چنین گفت زان پس که سامان جنگ
|
|
کنون نیست در کارکردن درنگ
|
یلان سینه راگفت تا سه هزار
|
|
ازان جنگیان برگزیند سوار
|
چهار از یلان نیز آذرگشسب
|
|
ازان جنگیان برنشاند بر اسب
|
بفرمود تا هر که را یافتند
|
|
بگردن زدن تیز بشتافتند
|
مگر نامدار از دز آید برون
|
|
چوبیند همه دشت را رود خون
|
ببد بر در دز ازین سان سه روز
|
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
|
پیامی فرستاد پرموده را
|
|
مر آن مهتر کشور و دوده را
|
کهای مهتر و شاه ترکان چین
|
|
زگیتی چرا کردی این دز گزین
|
کجا آن جهان جستن ساوه شاه
|
|
کجا آن همه گنج و آن دستگاه
|
کجا آن همه پیل و برگستوان
|
|
کجا آن بزرگان روشن روان
|
کجا آن همه تنبل و جادوی
|
|
که اکنون از ایشان تو بر یکسوی
|
همی شهر ترکان تو را بس نبود
|
|
چو باب تو اندر جهان کس نبود
|
نشستی برین باره بر چون زنان
|
|
پرازخون دل ودست بر سر زنان
|
درباره بگشای و زنهار خواه
|
|
برشاه کشور مرا یارخواه
|
ز دز گنج دینار بیرون فرست
|
|
بگیتی نخورد آنک برپای بست
|
اگرگنج داری ز کشور بیار
|
|
که دینار خوارست برشهریار
|
بدرگاه شاهت میانجی منم
|
|
که بر شهرایران گوانجی منم
|
تو را بر همه مهتران مه کنم
|
|
ازاندیشه ورای تو به کنم
|
ور ای دون که رازیست نزدیک تو
|
|
که روشن کند جان تاریک تو
|
گشاده کن آن راز و با من بگوی
|
|
چوکارت چنین گشت دوری مجوی
|
وگر جنگ را یار داری کسی
|
|
همان گنج و دینار داری بسی
|
بزن کوس و این کینها بازخواه
|
|
بود خواسته تنگ ناید سپاه
|
چوآمد فرستاده داد این پیام
|
|
چوبشنید زو مرد جوینده کام
|
چنین داد پاسخ که او را بگوی
|
|
که راز جهان تا توانی مجوی
|
تو گستاخ گشتی بگیتی مگر
|
|
که رنج نخستینت آمد ببر
|
به پیروزی اندر تو کشی مکن
|
|
اگر تو نوی هست گیتی کهن
|
نداند کسی راز گردان سپهر
|
|
نه هرگز نماید بما نیز چهر
|
زمهتر نه خوبست کردن فسوس
|
|
مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس
|
دروغ آزمایست چرخ بلند
|
|
تودل را بگستاخی اندر مبند
|
پدرم آن دلیر جهاندیده مرد
|
|
که دیدی ورا روزگار نبرد
|
زمین سم اسب ورا بنده بود
|
|
برایش فلک نیز پوینده بود
|
بجست آنک اورا نبایست جست
|
|
بپیچید ز اندریشه نادرست
|
هنر زیرافسوس پنهان شود
|
|
همان دشمن از دوست خندان شود
|
دگر آنک گفتی شمار سپهر
|
|
فزونست از تابش هور ومهر
|
ستوران و پیلان چوتخم گیا
|
|
شد اندر دم پرهی آسیا
|
بران کو چنین بود برگشت روز
|
|
نمانی توهم شاد و گیتی فروز
|
همی ترس ازین برگراینده دهر
|
|
مگر زهر سازد بدین پای زهر
|
کسی را که خون ریختن پیشه گشت
|
|
دل دشمنان پر ز اندیشه گشت
|
بریزند خونش بران هم نشان
|
|
که او ریخت خون سر سرکشان
|
گر از شهر ترکان برآری دمار
|
|
همی کین بخواهند فرجام کار
|
نیایم همان پیش تو ناگهان
|
|
بترسم که برمن سرآید زمان
|
یکی بندهای من یکی شهریار
|
|
بربنده من کی شوم زار وخوار
|
به جنگت نیایم همان بیسپاه
|
|
که دیوانه خواند مرا نیکخواه
|
اگر خواهم از شاه تو زینهار
|
|
چوتنگی بروی آیدم نیست عار
|
وزان پس در گنج و دز مر تو راست
|
|
بدین نامور بوم کامت رواست
|
فرستاده آمد بگفت این پیام
|
|
زپیغام بهرام شد شادکام
|
نبشتند پس نامه سودمند
|
|
به نزدیک پیروز شاه بلند
|
که خاقان چین زینهاری شدست
|
|
ز جنگ درازم حصاری شدست
|
یکی مهر و منشور باید همی
|
|
بدین مژده بر سور باید همی
|
که خاقان زما زینهاری شود
|
|
ازان برتری سوی خواری شود
|
چونامه بیامد به نزدیک شاه
|
|
بابر اندر آورد فرخ کلاه
|
فرستاد و ایرانیان رابخواند
|
|
برنامور تخت شاهی نشاند
|
بفرمود تا نامه برخواندند
|
|
بخواننده بر گوهر افشاندند
|
به آزادگان گفت یزدان سپاس
|
|
نیاش کنم من بپیشش سه پاس
|
که خاقان چین کهتر ما بود
|
|
سپهر بلند افسر ما بود
|
همی سر به چرخ فلک بر فراخت
|
|
همی خویشتن شاه گیتی شناخت
|
کنون پیش برترمنش بندهای
|
|
سپهبد سری گرد و جویندهای
|
چنان شد که بر ما کند آفرین
|
|
سپهدار سالار ترکان چین
|
سپاس از خداوند خورشید وماه
|
|
کجا داد بر بهتری دستگاه
|
بدرویش بخشیم گنج کهن
|
|
چو پیدا شود راستی زین سخن
|
شما هم به یزدان نیایش کنید
|
|
همه نیکویی در فزایش کنید
|
فرستادهی پهلوان را بخواند
|
|
بچربی سخنها فراوان براند
|
کمر خواست پرگوهر شاهوار
|
|
یکی باره و جامه زرنگار
|
ستامی بران بارگی پر ز زر
|
|
به مهر مهرهای بر نشانده گهر
|
فرستاده را نیز دینار داد
|
|
یکی بدره و چیز بسیار داد
|
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد
|
|
ورا مهتر پهلوانان شمرد
|
بفرمود پس تا بیامد دبیر
|
|
نبشتند زو نامهای بر حریر
|
که پرموده خاقان چویار منست
|
|
بهرمزد در زینهار منست
|
برین مهر و منشور یزدان گواست
|
|
که ما بندگانیم و او پادشاست
|
جهانجوی را نیز پاسخ نبشت
|
|
پر از آرزو نامهای چون بهشت
|
بدو گفت پرموده را با سپاه
|
|
گسی کن بخوبی بدین بارگاه
|
غنیمت که ازلشکرش یافتی
|
|
بدان بندگی تیز بشتافتی
|
بدرگه فرست آنچ اندر خورست
|
|
تو را کردگار جهان یاورست
|
نگه کن بجایی که دشمن بود
|
|
وگر دشمنی را نشیمن بود
|
بگیر ونگه دار وخانش بسوز
|
|
به فرخ پی وفال گیتی فروز
|
گر ای دون که لشکر فزون بایدت
|
|
فزونتر بود رنج بگزایدت
|
بدین نامهی دیگر از من بخواه
|
|
فرستیم چندانک باید سپاه
|
وز ایرانیان هرکه نزدیک تست
|
|
که کردی همه راستی را درست
|
بدین نامه در نام ایشان ببر
|
|
ز رنجی که بردند یابند بر
|
سپاه تو را مرزبانی دهم
|
|
تو را افسر و پهلوانی دهم
|
چو نامه بیامد بر پهلوان
|
|
دل پهلو نامور شد جوان
|
ازان نامه اندر شگفتی بماند
|
|
فرستاده و ایرانیان را بخواند
|
همان خلعت شاه پیش آورید
|
|
برو آفرین کرد هرکس که دید
|
سخنهای ایرانیان هرچ بود
|
|
بران نامه اندر بدیشان نمود
|
ز گردان برآمد یکی آفرین
|
|
که گفتی بجنبید روی زمین
|
همان نامور نامهی زینهار
|
|
که پرموده را آمد از شهریار
|
بدان دز فرستاد نزدیک اوی
|
|
درخشنده شد جان تاریک اوی
|
فرود آمد از بارهی نامدار
|
|
بسی آفرین خواند برشهریار
|
همه خواسته هرچ بد در حصار
|
|
نبشتند چیزی که آید به کار
|
فرود آمد از دز سرافراز مرد
|
|
باسب نبرد اندر آمد چوگرد
|
همیرفت با لشکر از دز به راه
|
|
نکرد ایچ بهرام یل را نگاه
|
چوآن دید بهرام ننگ آمدش
|
|
وگر چند شاهی بچنگ آمدش
|
فرستاد و او را همانگه ز راه
|
|
پیاده بیاورد پیش سپاه
|
چنین گفت پرموده او را که من
|
|
سرافراز بودم بهر انجمن
|
کنون بیمنش زینهاری شدم
|
|
ز ارج بلندی بخواری شدم
|
بدین روز خود نیستی خوش منش
|
|
که پیش آمدم ای بد بد کنش
|
کنون یافتم نامهی زینهار
|
|
همیرفت خواهم بر شهریار
|
مگر با من او چون برادر شود
|
|
ازو رنج بر من سبکتر شود
|
تو را با من اکنون چه کارست نیز
|
|
سپردم تو را تخت شاهی و چیز
|
برآشفت بهرام و شد شوخ چشم
|
|
زگفتار پرموده آمد بخشم
|
بتندیش یک تازیانه بزد
|
|
بران سان که از ناسزایان سزد
|
ببستند هم در زمان پای اوی
|
|
یکی تنگ خرگاه شد جای اوی
|
چو خراد برزین چنان دید گفت
|
|
که این پهلوان را خرد نیست جفت
|
بیامد بنزد دبیر بزرگ
|
|
بدو گفت کین پهلوان سترگ
|
بیک پر پشه ندارد خرد
|
|
ازی را کسی را بکس نشمرد
|
ببایدش گفتن کزین چاره نیست
|
|
ورا بتر از خشم پتیاره نیست
|
به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد
|
|
زبانها پراز بند و رخ لاژورد
|
بگفتند کین رنج دادی بباد
|
|
سر نامور پر ز آتش مباد
|
بدانست بهرام کان بود زشت
|
|
باب اندرافگند و تر گشت خشت
|
پشیمان شد وبند او برگرفت
|
|
ز کردار خود دست بر سرگرفت
|
فرستاد اسبی بزرین ستام
|
|
یکی تیغ هندی بزرین نیام
|
هم اندر زمان شد به نزدیک اوی
|
|
که روشن کند جان تاریک اوی
|
| | |
|