همیبود تا او میان را ببست
|
|
یکی بارهی تیزتگ برنشست
|
سپهبد همیراند با اوبه راه
|
|
بدید آنک تازه نبد روی شاه
|
بهنگام پدرود کردنش گفت
|
|
که آزار داری ز من درنهفت
|
گرت هست با شاه ایران مگوی
|
|
نیاید تو را نزد او آب روی
|
بدو گفت خاقان که ما راگله
|
|
زبختست و کردم به یزدان یله
|
نه من زان شمارم که از هرکسی
|
|
سخنها همیراند خواهم بسی
|
اگر شهریار تو زین آگهی
|
|
نیابد نزیبد برو بر مهی
|
مرا بند گردون گردنده کرد
|
|
نگویم که با من بدی بنده کرد
|
ز گفتار اوگشت بهرام زرد
|
|
بپیچید و خشم از دلیری بخورد
|
چنین داد پاسخ که آمد نشان
|
|
ز گفتار آن مهتر سرکشان
|
که تخم بدی تا توانی مکار
|
|
چوکاری برت بر دهد روزگار
|
بدو گفت بهرام کای نامجوی
|
|
سخنها چنین تا توانی مگوی
|
چرا من بتو دل بیاراستم
|
|
ز گیتی تو را نیکویی خواستم
|
ز تو نامه کردم بشاه جهان
|
|
همی زشت تو داشتم در نهان
|
بدو گفت خاقان که آن بد گذشت
|
|
گذشته سخنها همه باد گشت
|
ولیکن چو در جنگ خواری بود
|
|
گه آشتی بردباری بود
|
تو راخشم با آشتی گر یکیست
|
|
خرد بیگمان نزد تواندکیست
|
چو سالار راه خداوند خویش
|
|
بگیرد نیفتد بهرکار پیش
|
همان راه یزدان بباید سپرد
|
|
ز دل تیرگیها بباید سترد
|
سخن گر نیفزایی اکنون رواست
|
|
که آن بد که شد گشت با باد راست
|
زخاقان چوبشنید بهرام گفت
|
|
که پنداشتم کین بماند نهفت
|
کنون زان گنه گر بیاید زیان
|
|
نپوشم برو چادر پرنیان
|
چوآنجارسی هرچ باید بگوی
|
|
نه زان مر مراکم شود آب روی
|
بدو گفت خاقان که هرشهریار
|
|
که ازنیک وبد برنگیرد شمار
|
ببد کردن بنده خامش بود
|
|
برمن چنان دان که بیهش بود
|
چواز دور بیند ورا بدسگال
|
|
وگر نیک خواهی بود گر همال
|
تو را ناسزا خواند وسرسبک
|
|
ورا شاه ایران ومغزی تنگ
|
بجوشید بهرام وشد زردروی
|
|
نگه کرد خراد برزین بروی
|
بترسید زان تیزخونخوار مرد
|
|
که اورا زباد اندرآرد بگرد
|
ببهرام گفت ای سزاوار گاه
|
|
بخور خشم وسر بازگردان ز راه
|
که خاقان همی راست گوید سخن
|
|
توبنیوش واندیشه بدمکن
|
سخن گر نرفتی بدین گونه سرد
|
|
تو را نیستی دل پرآزار و درد
|
بدو گفت کین بدرگ بیهنر
|
|
بجوید همی خاک وخون پدر
|
بدو گفت خاقان که این بد مکن
|
|
بتیزی بزرگی بگردد کهن
|
بگیتی هرآنکس که او چون تو بود
|
|
سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود
|
همه بد سگالید وباکس نساخت
|
|
بکژی ونابخردی سر فراخت
|
همی ازشهنشاه ترسانییم
|
|
سزا زو بود رنج وآسانییم
|
زگردنکشان اوهمال منست
|
|
نه چون بنده اوبدسگال منست
|
هشیوار وآهسته و با نژاد
|
|
بسی نامبردار دارد بیاد
|
به جان و سرشاه ایران سپاه
|
|
کز ایدر کنون بازگردی به راه
|
بپاسخ نیفزایی وبدخوی
|
|
نگویی سخن نیز تا نشنوی
|
چوبشنید بهرام زوگشت باز
|
|
بلشکر گه آمد گورزمساز
|
چو خراد برزین وآن بخردان
|
|
دبیر بزرگ ودگر موبدان
|
نبشتند نامه بشاه جهان
|
|
سخن هرچ بد آشکار ونهان
|
سپهدار با موبد موبدان
|
|
بخشم آن زمان گفت کای بخردان
|
هم اکنون از ایدر بدز درشوید
|
|
بکوشید و با باد همبر شوید
|
بدز بر ببیند تا خواسته
|
|
چه مایه بود گنج آراسته
|
دبیران برفتند دل پرهراس
|
|
ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس
|
سیه شد بسی یازگار از شمار
|
|
نبشته نشد هم بفرجام کار
|
بدز بر نبد راه زان خواسته
|
|
گذشته بدو سال و ناکاسته
|
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
|
|
ز دینار و گوهر که خیزد ز آب
|
همان نیز چیزی که کانی بود
|
|
کجا رستنش آسمانی بود
|
همه گنجها اندر آورده بود
|
|
کجا نام او در جهان برده بود
|
زچیز سیاوش نخستین کمر
|
|
بهرمهرهای در سه یاره گهر
|
همان گوشوارش که اندر جهان
|
|
کسی را نبود ازکهان ومهان
|
که کیخسرو آن رابه لهراسب داد
|
|
که لهراسب زان پس بگشتاسب داد
|
که ارجاسب آن را بدز درنهاد
|
|
که هنگام آنکس ندارد بیاد
|
شمارش ندانست کس در جهان
|
|
ستاره شناسان و فرخ مهان
|
نبشتند یک یک همه خواسته
|
|
که بود اندر آن گنج آراسته
|
فرستاد بهرام مردی دبیر
|
|
سخن گوی و روشن دل و یادگیر
|
بیامد همه خواسته گرد کرد
|
|
که بد در دز وهم به دشت نبرد
|
ابا خواسته بود دو گوشوار
|
|
دو موزه درو بود گوهرنگار
|
همان شوشه زر وبرو بافته
|
|
بگوهر سر شوشه برتافته
|
دو برد یمانی همه زربفت
|
|
بسختند هر یک بمن بود هفت
|
سپهبد زکشی و کنداوری
|
|
نبود آگه از جستن داوری
|
دو برد یمانی بیکسونهاد
|
|
دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد
|
بفرمود زان پس که پیداگشسب
|
|
همی با سواران نشیند براسب
|
زلشکر گزین کرد مردی هزار
|
|
که با اوشود تا درشهریار
|
زخاقان شتر خواست ده کاروان
|
|
شمرد آن زمان جمله بر ساروان
|
سواران پس پشت وخاقان زپیش
|
|
همیراند با نامداران خویش
|
چو خاقان بیامد به نزدیک شاه
|
|
ابا گنج دیرینه و با سپاه
|
چوبشنید شاه جهان برنشست
|
|
به سر بر یکی تاج و گرزی بدست
|
بیامد چنین تا بدرگه رسید
|
|
ز دهلیز چون روی خاقان بدید
|
همیبود تا چونش بیند به راه
|
|
فرود آید او همچنان با سپاه
|
ببیندش و برگردد از پیش اوی
|
|
پراندیشه بد زان سخن نامجوی
|
پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب
|
|
ابا موبد خویش پیداگشسب
|
فرود آمد از اسب خاقان همان
|
|
بیامد برشاه ایران دمان
|
درنگی ببد تا جهاندار شاه
|
|
نشست از بر تازی اسبی سیاه
|
شهنشاه اسب تگاور براند
|
|
بدهلیز با او زمانی بماند
|
چوخاقان برفت از در شهریار
|
|
عنانش گرفت آن زمان پرده دار
|
پیاده شد از باره پرموده زود
|
|
بران کهتری جادوییها نمود
|
پیاده همان شاه دستش بدست
|
|
بیا و در او را بجای نشست
|
خرامان بیامد به نزدیک تخت
|
|
مراورا شهنشاه بنواخت سخت
|
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
|
|
بگفتند بسیار ز انداره بیش
|
سزاوار او جایگه ساختند
|
|
یکی خرم ایوان بپرداختند
|
ببردند چیزی که شایسته بود
|
|
همان پیش پرموده بایسته بود
|
سپه را به نزدیک او جای کرد
|
|
دبیری بدان کاربر پای کرد
|
چو آگه شد از کار آن خواسته
|
|
که آورد پرموده آراسته
|
به میدان فرستاده تا همچنان
|
|
برد بار پرمایه با ساروان
|
چوآسود پرموده از رنج راه
|
|
بهشتم یکی سور فرمود شاه
|
چو خاقان زپیش جهاندار شاه
|
|
نشستند برخوان او پیش گاه
|
بفرمود تابار آن شتران
|
|
بپشت اندر آرند پیش سران
|
کسی برگرفت از کشیدن شمار
|
|
بیک روز مزدور بدصدهزار
|
دگر روز هم بامداد پگاه
|
|
بخوان برمیآورد وبنشست شاه
|
زمیدان ببردند پنجه هزار
|
|
هم ازتنگ بر پشت مردان کار
|
از آورده صد گنج شد ساخته
|
|
دل شاه زان کار پرداخته
|
یکی تخت جامه بفرمود شاه
|
|
کز آنجا بیارند پیش سپاه
|
همان بر کمر گوهر شاهوار
|
|
که نامد همی ارز او در شمار
|
یکی آفرین خاست از بزمگاه
|
|
که پیروز باداین جهاندار شاه
|
بیین گشسب آن زمان شاه گفت
|
|
که با او بدش آشکار و نهفت
|
که چون بینی این کار چوبینه را
|
|
بمردی به کار آورد کینه را
|
چنین گفت آیین گشسب دبیر
|
|
کهای شاه روشن دل و یادگیر
|
بسوری که دستانش چوبین بود
|
|
چنان دان که خوانش نو آیین بود
|
ز گفتار او شاه شد بدگمان
|
|
روانش پراندیشه بدیک زمان
|
هیونی بیامد همانگه سترگ
|
|
یکی نامهای از دبیر بزرگ
|
که شاه جهان جاودان شادباد
|
|
همه کار اوبخشش وداد باد
|
چنان دان که برد یمانی دوبود
|
|
همه موزه از گوهر نابسود
|
همان گوشوار سیاوش رد
|
|
کزو یادگارست ما را خرد
|
ازین چار دو پهلوان برگرفت
|
|
چو او دید رنج این نباشد شگفت
|
زشاهک بپرسید پس نامجوی
|
|
کزین هرچ دیدی یکایک بگوی
|
سخن گفت شاهک برینهمنشان
|
|
برآشفت زان شاه گردنکشان
|
هم اندر زمان گفت چوبینه راه
|
|
همی گم کند سربرآرد بماه
|
یکی آنک خاقان چین رابزد
|
|
ازان سان که ازگوهر بد سزد
|
دگر آنک چون گوشوارش به کار
|
|
بیامد مگرشد یکی شهریار
|
همه رنج او سر به سر بادگشت
|
|
همه داد دادنش بیداد گشت
|
بگفت این و پرموده را پیش خواند
|
|
بران نامور پیشگاهش نشاند
|
ببودند وخوردند تا شب زراه
|
|
بیفشاند آن تیره زلف سیاه
|
بخاقان چین گفت کز بهر من
|
|
بسی زنج دیدی توازشهرمن
|
نشسته بیازید ودستش گرفت
|
|
ازو ماند پرموده اندر شگفت
|
بدو گفت سوگند ما تازه کن
|
|
همان کار بر دیگر اندازه کن
|
بخوردند سوگندهای گران
|
|
به یزدان پاک وبه جان سران
|
که از شاه خاقان نپیچد به دل
|
|
ندارد به کاری ورا دلگسل
|
بگاه وبتاج و بخورشیدوماه
|
|
بذرگشسب و به آذرپناه
|
به یزدان که او برتر ازبرتریست
|
|
نگارندهی زهره ومشتریست
|
که چون بازگردی نپیچی زمن
|
|
نه از نامداران این انجمن
|
بگفتند وز جای برخاستند
|
|
سوی خوابگه رفتن آراستند
|
چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب
|
|
سرتاجداران برآمد زخواب
|
یکی خلعت آراسته بود شاه
|
|
ز زرین وسیمین و اسب وکلاه
|
به نزدیک خاقان فرستاد شاه
|
|
دومنزل همیرفت با او به راه
|
سه دیگر نپیمود راه دراز
|
|
درودش فرستاد وزو گشت باز
|
چو آگاهی آمد سوی پهلوان
|
|
ازان خلعت شهریار جهان
|
زخاقان چینی که از نزد شاه
|
|
چنان شاد برگشت و آمد به راه
|
پذیره شدش پهلوان سوار
|
|
از ایران هرآنکس که بد نامدار
|
علف ساخت جایی که اوبرگذشت
|
|
به شهروده و منزل وکوه دشت
|
همیساخت پوزش کنان پیش اوی
|
|
پراز شرم جان بداندیش اوی
|
چوپرموده را دید کرد آفرین
|
|
ازو سربپیچید خاقان چین
|
نپذرفت ازو هرچ آورده بود
|
|
علفت بود اگر بدره وبرده بود
|
همیراند بهرام با او به راه
|
|
نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه
|
بدین گونه برتاسه منزل براند
|
|
که یک روز پرموده اورانخواند
|
چهارم فرستاد خاقان کسی
|
|
که برگرد چون رنج دیدی بسی
|
چوبشنید بهرام برگشت از وی
|
|
بتندی سوی بلخ بنهاد روی
|
همیبود دربلخ چندی دژم
|
|
زکرده پشیمان ودل پر زغم
|
جهاندار زو هم نه خشنودبود
|
|
زتیزی روانش پراز دود بود
|
از آزار خاقان چینی نخست
|
|
که بهرام آزار او را بجست
|
دگر آنک چیزی که فرمان نبود
|
|
ببرداشتن چون دلیری نمود
|
یکی نامه بنوشت پس شهریار
|
|
ببهرام کای دیو ناسازگار
|
ندانی همی خویشتن راتوباز
|
|
چنین رابزرگان شدی بینیاز
|
هنرها ز یزدان نبینی همی
|
|
به چرخ فلک برنشینی همی
|
زفرمان من سربپیچیدهای
|
|
دگرگونه کاری بسیجیدهای
|
نیاید همی یادت از رنج من
|
|
سپاه من و کوشش وگنج من
|
ره پهلوانان نسازی همی
|
|
سرت به آسمان برفرازی همی
|
کنون خلعت آمد سزاوار تو
|
|
پسندیده و در خور کار تو
|
چوبنهاد برنامه برمهرشاه
|
|
بفرمود تا دو کدانی سیاه
|
بیارند با دوک و پنبه دروی
|
|
نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی
|
هم از شعر پیراهن لاژورد
|
|
یکی سرخ مقناع و شلوار زرد
|
فرستاده پر منش برگزید
|
|
که آن خلعت ناسزا را سزید
|
بدو گفت کاین پیش بهرام بر
|
|
بگو ای سبک مایه بیهنر
|
توخاقان چین را ببندی همی
|
|
گزند بزرگان پسندی همی
|
زتختی که هستی فرود آرمت
|
|
ازین پس بکس نیزنشمارمت
|
فرستاده با خلعت آمد چوباد
|
|
شنیده سخنها همه کرد یاد
|
چو بهرام با نامه خلعت بدید
|
|
شکیبایی وخامشی برگزید
|
همیگفت کینست پاداش من
|
|
چنین از پی شاه پرخاش من
|
چنین بد ز اندیشه شاه نیست
|
|
جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست
|
که خلعت ازینسان فرستد بمن
|
|
بدان تا ببینند هر انجمن
|
جهاندار بر بندگان پادشاست
|
|
اگر مر مرا خوار گیرد رواست
|
گمانی نبردم که نزدیک شاه
|
|
بداندیشگان تیز یابند راه
|
ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد
|
|
به گفتار آهرمنان کارکرد
|
زشاه جهان اینچنین کارکرد
|
|
نزیبد به پیش خردمند مرد
|
ازان پس که با خار مایه سپاه
|
|
بتندی برفتم زدرگاه شاه
|
همه دیدهاند آنچ من کردهام
|
|
غم و رنج وسختی که من بردهام
|
چوپاداش آن رنج خواری بود
|
|
گر ازبخت ناسازگاری بود
|
به یزدان بنالم ز گردان سپهر
|
|
که از من چنین پاک بگسست مهر
|
زدادار نیکی دهش یاد کرد
|
|
بپوشید پس جامهی سرخ و زرد
|
به پیش اندرون دوکدان سیاه
|
|
نهاده هرآنچش فرستاد شاه
|
بفرمود تا هرک بود ازمهان
|
|
ازان نامداران شاه جهان
|
زلشکر برفتند نزدیک اوی
|
|
پراندیشه بد جان تاریک اوی
|
چورفتند و دیدند پیر وجوان
|
|
بران گونه آن پوشش پهلوان
|
بماندند زان کار یکسر شگفت
|
|
دل هرکس اندیشهای برگرفت
|
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
|
|
که خلعت بدین سان فرستاد شاه
|
جهاندار شاهست وما بندهایم
|
|
دل و جان به مهر وی آگندهایم
|
چه بینید بینندگان اندرین
|
|
چه گوییم با شهریار زمین
|
بپاسخ گشادند یکسر زبان
|
|
کهای نامور پرهنر پهلوان
|
چو ارج تو اینست نزدیک شاه
|
|
سگانند بر بارگاهش سپاه
|
نگر تا چه گفت آن خردمند پیر
|
|
به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر
|
سری پر زکینه دلی پر زدرد
|
|
زبان و روان پر زگفتار سرد
|
بیامد دمان تا باصطخر پارس
|
|
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
|
که بیزارم از تخت وز تاج شاه
|
|
چونیک وبد من ندارد نگاه
|
بدو گفت بهرام کین خود مگوی
|
|
که از شاه گیرد سپاه آبروی
|
همه سر به سر بندگان وییم
|
|
دهندهست وخواهندگان وییم
|
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
|
|
که ماخود نبندیم زین پس میان
|
به ایران کس اورا نخوانیم شاه
|
|
نه بهرام را پهلوان سپاه
|
بگفتند وز پیش بیرون شدند
|
|
ز کاخ همایون به هامون شدند
|
سپهبد سپه را همیداد پند
|
|
همیداشت با پند لب را ببند
|
چنین تا دوهفته برین برگذشت
|
|
سپهبد ز ایوان بیامد به دشت
|
یکی بیشه پیش آمدش پر درخت
|
|
سزاوار میخوارهی نیکبخت
|
یکی گور دید اندر آن مرغزار
|
|
کزان خوبتر کس نبیند نگار
|
پس اندر همیراند بهرام نرم
|
|
برو بارگی را نکرد ایچ گرم
|
بدان بیشه در جای نخچیرگاه
|
|
به پیش اندر آمد یکی تنگ راه
|
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت
|
|
بیابان پدید آمد و راغ ودشت
|
گرازنده بهارم و تا زنده گور
|
|
ز گرمای آن دشت تفسیده هور
|
ازان دشت بهرام یل بنگرید
|
|
یکی کاخ پرمایه آمد پدید
|
بران کاخ بنهاد بهرام روی
|
|
همان گور پیش اندرون راه جوی
|
همیراند تا پیش آن کاخ اسب
|
|
پس پشت او بود ایزد گشسب
|
عنان تگاور بدو داد وگفت
|
|
که با تو همیشه خرد باد جفت
|
پیاده ز دهلیز کاخ اندرون
|
|
همیرفت بهرام بیرهنمون
|
زمانی بدر بود ایزد گشسب
|
|
گرفته بدست آن گرانمایه اسب
|
یلان سینه آمد پس او دوان
|
|
براسب تگاور ببسته میان
|
بدو گفت ایزد گشسب دلیر
|
|
کهای پرهنر نامبرد ارشیر
|
ببین تا کجا رفت سالار ما
|
|
سپهبد یل نامبردار ما
|
یلان سینه درکاخ بنهاد روی
|
|
دلی پر ز اندیشه سالار جوی
|
یکی طاق و ایوان فرخنده دید
|
|
کزان سان به ایران نه دید وشنید
|
نهاده بایوان او تخت زر
|
|
نشانده بهر پایهای درگهر
|
بران تخت فرشی ز دیبای روم
|
|
همه پیکرش گوهر و زر بوم
|
نشسته برو بر زنی تاجدار
|
|
ببالا چو سرو و برخ چون بهار
|
بر تخت زرین یکی زیرگاه
|
|
نشسته برو پهلوان سپاه
|
فراوان پرستنده بر گرد تخت
|
|
بتان پری روی بیدار بخت
|
چو آن زن یلان سینه را دید گفت
|
|
پرستندهای راکهای خوب جفت
|
برو تیز و آن شیر دل را بگوی
|
|
که ایدر تو را آمدن نیست روی
|
همیباش نزدیک یاران خویش
|
|
هم اکنون بیادت بهرام پیش
|
بدین سان پیامش ز بهرام ده
|
|
دلش را به برگشتن آرام ده
|
همانگه پرستندهگان را به راه
|
|
ز ایوان برافگند نزد سپاه
|
که تا اسب گردان به آخر برند
|
|
پرآگند زینها همه بشمرند
|
درباغ بگشاد پالیزبان
|
|
بفرمان آن تا زه رخ میزبان
|
بیامد یکی مرد مهترپرست
|
|
بباغ از پی و واژ و برسم بدست
|
نهادند خوان گرد باغ اندرون
|
|
خورش ساختند ازگمانی فزون
|
چونان خورده شد اسب گردنگشان
|
|
ببردند پویان بجای نشان
|
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت
|
|
که با تاج تو مشتری باد جفت
|
بدو گفت پیروزگر باش زن
|
|
همیشه شکیبا دل ورای زن
|
چوبهرام زان کاخ آمد برون
|
|
تو گفتی ببارید از چشم خون
|
منش را دگر کرد و پاسخ دگر
|
|
توگفتی بپروین برآورد سر
|
بیامد هم اندر پی نره گور
|
|
سپهبد پس اندر همیراند بور
|
چنین تا ازان بیشه آمد برون
|
|
همیبود بهرام را رهنمون
|
بشهر اندر آمد زنخچیرگاه
|
|
ازان کار بگشاد لب برسپاه
|
نگه کرد خراد برزین بدوی
|
|
چنین گفت کای مهتر راست گوی
|
بنخچیرگاه این شگفتی چه بود
|
|
که آنکس ندید و نه هرگز شنود
|
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
|
|
دژم بود سر سوی ایوان نهاد
|
دگر روز چون سیمگون گشت راغ
|
|
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ
|
بگسترد فرشی ز دیبای چین
|
|
تو گفتی مگر آسمان شد زمین
|
همه کاخ کرسی زرین نهاد
|
|
ز دیبای زربفت بالین نهاد
|
نهادند زرین یکی زیرگاه
|
|
نشسته برو پهلوان سپاه
|
| | |
|