قسمت هفتم
نشستی بیاراست شاهنشهی نهاده به سر بر کلاه مهی
نگه کرد کارش دبیر بزرگ بدانست کو شد دلیر و سترگ
چو نزدیک خراد برزین رسید بگفت آنچ دانست و دید و شنید
چو خراد برزین شنید این سخن بدانست کان رنجها شد کهن
چنین گفت پس با گرامی دبیر که کاری چنین بر دل آسان مگیر
نباید گشاد اندرین کارلب بر شاه باید شدن تیره شب
چوبهرام را دل پراز تاج گشت همان تخت زیراندرش عاج گشت
زدند اندران کار هرگونه رای همه چاره از رفتن آمد بجای
چورنگ گریز اندر آمیختند شب تیره از بلخ بگریختند
سپهبد چو آگه شد ازکارشان ز روشن روانهای بیدارشان
یلان سیه را گفت با صد سوار بتاز از پس این دو ناهوشیار
بیامد از آنجا بکردار گرد ابا و دلیران روز نبرد
همی‌راند تا در دبیر بزرگ رسید و برآشفت برسان گرگ
ازو چیز بستد همه هرچ داشت ببند گرانش ز ره بازگشت
به نزدیک بهرام بردش ز راه بدان تاکند بیگنه را تباه
بدو گفت بهرام کای دیوساز چرارفتی از پیش من بی‌جواز
چنین داد پاسخ که ای پهلوان مراکرد خراد برزین نوان
همی‌گفت کایدر بدن روی نیست درنگ تو جز کام بدگوی نیست
مرا و تو را بیم کشتن بود ز ایدر مگر بازگشتن بود
چوبهرام را پهلوان سپاه ببردند آب اندران بارگاه
بدو گفت بهرام شاید بدن بنیک وببد رای باید زدن
زیانی که بودش همه باز داد هم از گنج خویشش بسی ساز داد
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش بژرفی نگه دار و مگریز بیش
وزین روی خراد برزین نهان همی‌تاخت تا نزد شاه جهان
همه گفتنیها بدوبازگفت همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا ازان بیشه و مرغزار یکایک همی‌گفت با شهریار
وزان رفتن گور و آن راه تنگ ز آرام بهرام و چندین درنگ
وزان رفتن کاخ گوهرنگار پرستندگان و زن تاجدار
یکایک بگفت آن کجا دیده بود دگر هرچ‌ازکار پرسیده بود
ازان تاجورماند اندر شگفت سخن هرچ بشنید در دل گرفت
چوگفتار موبد بیاد آمدش ز دل بر یکی سرد باد آمدش
همان نیز گفتار آن فال‌گوی که گفت او بپیچید زتخت تو روی
سبک موبد موبدان را بخواند بران جای خراد برزین نشاند
بخراد برزین چنین گفت شاه که بگشای لب تا چه دیدی به راه
بفرمان هرمز زبان برگشاد سخنها یکایک همه کرد یاد
بدوشاه گفت این چه شاید بدن همه داستانها بباید زدن
که در بیشه گوری بود رهنمای میان بیابان بی‌بر سرای
برتخت زرین یکی تاجدار پرستار پیش اندرون شاهوار
بکردار خوابیست این داستان که برخواند از گفته باستان
چنین گفت موبد بشاه جهان که آن گور دیوی بود درنهان
چوبهرام را خواند از راستی پدید آمد اندر دلش کاستی
همان کاخ جادوستانی شناس بدان تخت جادو زنی ناسپاس
که بهرام را آن سترگی نمود چنان تاج وتخت بزرگی نمود
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست چنان دان که هرگز نیاید بدست
کنون چاره‌ای کن که تا آن سپاه ز بلخ آوری سوی این بارگاه
پشیمان شد از دوکدان شهریار وزان پنبه وجامه‌ی نابکار
برین بر نیامد بسی روزگار که آمد کس از پهلوان سوار
یکی سله پرخنجری داشته یکایک سرتیغ برگاشته
بیاورد وبنهاد درپیش شاه همی‌کرد شاه اندر آهن نگاه
بفرمود تا تیغها بشکنند دران سله‌ی نابکار افگنند
فرستاد نزدیک بهرام باز سخنهای پیکار و رزم دراز
بدو نیمه کرده نهاده‌بجای پراندیشه شد مرد برگشته رای
فرستاد وایرانیان را بخواند همه گرد آن سله اندرنشاند
چنین گفت کین هدیه‌ی شهریار ببینید واین را مدارید خوار
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه به گفتار آن پهلوان سپاه
که یک روزمان هدیه شهریار بود دوک وآن جامه‌ی پرنگار
شکسته دگر باره خنجر بود ز زخم و ز دشنام بتر بود
چنین شاه برگاه هرگز مباد نه آنکس که گیرد ازونیزباد
اگر نیز بهرام پورگشسب بران خاک درگاه بگذارد اسب
زبهرام مه مغز بادا مه پوست نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست
سپهبد چو گفتار ایشان شنید دل لشکر از تاجور خسته دید
بلشکر چنین گفت پس پهلوان که بیدار باشید و روشن روان
که خراد برزین برشهریار سخنهای پوشیده کردآشکار
کنون یک بیک چاره‌ی جان کنید همه بامن امروز پیمان کنید
مگر کس فرستم زلشکر به راه که دارند ما را زلشکر نگاه
وگرنه مرا روز برگشته گیر سپه رایکایک همه کشته گیر
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت نگه کن کنون تا بمانی شگفت
پراگند بر گرد کشور سوار بدان تا مگر نامه شهریار
بیاید به نزدیک ایرانیان ببندند پیکار وکین رامیان
برین نیز بگذشت یک روزگار نخواندند کس نامه شهریار
ازان پس گرانمایگان را بخواند بسی رازها پیش ایشان براند
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ یلان سینه آن نامدار سترگ
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد چوپیدا گشسب آن خردمند وراد
همی رای زد با چنین مهتران که بودند شیران کنداوران
چنین گفت پس پهلوان سپاه بدان لشکر تیزگم کرده راه
که‌ای نامداران گردن فراز برای شما هرکسی را نیاز
ز ما مهتر آزرده شد بی‌گناه چنین سربپیچید زآیین وراه
چه سازید ودرمان این کارچیست نباید که برخسته باید گریست
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک زمژگان فروریخت خونین سرشک
زدانندگان گر بپوشیم راز شود کارآسان بما بر دراز
کنون دردمندیم اندرجهان بداننده گوییم یکسر نهان
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه بدین مایه لشکر بفرمان شاه
ازین بیش لشکر نبیند کسی وگر چند ماند بگیتی بسی
چوپرموده‌ی گرد با ساوه شاه اگر سوی ایران کشیدی سپاه
نیرزید ایران بیک مهره موم وزان پس همی‌داشت آهنگ روم
بپرموده و ساوه شاه آن رسید که کس درجهان آن شگفتی ندید
اگر چه فراوان کشیدیم رنج نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج
بنوی یکی گنج بنهاد شاه توانگر شد آشفته شد بر سپاه
کنون چاره‌ی دام او چون کنیم که آسان سر از بند بیرون کنیم
شهنشاه راکارهاساختست وزین چاره بی‌رنج پرداختست
شما هریکی چاره‌ی جان کنید بدین خستگی تاچه درمان کنید
من از راز پردخته کردم دلم زتیمارجان را همی‌بگسلم
پس پرده‌ی نامور پهلوان یکی خواهرش بود روشن روان
خردمند راگردیه نام بود دلارام وانجام بهرام بود
چواز پرده گفت برادر شنید برآشفت وز کین دلش بردمید
بران انجمن شد سری پرسخن زبان پر ز گفتارهای کهن
برادر چو آواز خواهر شنید زگفتار وپاسخ فرو آرمید
چنان هم زگفتار ایرانیان بماندند یکسر زبیم زیان
چنین گفت پس گردیه با سپاه که‌ای نامداران جوینده راه
زگفتار خامش چرا ماندید چنین از جگر خون برافشاندید
ز ایران سرانید وجنگ‌آوران خردمند ودانا وافسونگران
چه بینید یکسر به کار اندرون چه بازی نهید اندرین دشت خون
چنین گفت ایزد گشسب سوار که‌ای ازگرانمایگان یادگار
زبانهای ماگر شود تیغ نیز زدریای رای تو گیرد گریز
همه کارهای شما ایزدیست زمردی و ز دانش و بخردیست
نباید که رای پلنگ آوریم که با هرکسی رای جنگ آوریم
مجویید ازین پس کس ازمن سخن کزین باره‌ام پاسخ آمد ببن
اگر جنگ سازید یاری کنیم به پیش سواران سواری کنیم
چوخشنود باشد ز من پهلوان برآنم که جاوید مانم جوان
چوبهرام بشنید گفتار اوی میانجی همی‌دید کردار اوی
ازان پس یلان سینه را دید وگفت که اکنون چه داری سخن درنهفت
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد هرآنکس که اوراه یزدان سپرد
چو پیروزی و فرهی یابد اوی بسوی بدی هیچ‌نشتابد اوی
که آن آفرین باز نفرین شود وزو چرخ گردنده پرکین شود
چو یزدان تو را فرهی داد و بخت همه لشکر گنج با تاج وتخت
ازو گر پذیری بافزون شود دل از ناسپاسی پرازخون شود
ازان پس ببهرام بهرام گفت که‌ای با خردیاروبا رای جفت
چه گویی کزین جستن تخت وگنج بزرگیست فرجام گر درد ورنج
بخندید بهرام ازان داوری ازان پس برانداخت انگشتری
بدو گفت چندانک این در هوا بماند شود بنده‌ای پادشا
بدو گفت کین را مپندار خرد که دیهیم را خرد نتوان شمرد
چنین گفت زان پس بپیداگشسب که‌ای تیغ زن شیر تا زنده اسب
چه بینی چه گویی بدین کار ما بود گاه شاهی سزاوار ما
چنین گفت پیداگشسب سوار که‌ای از یلان جهان یادگار
یکی موبدی داستان زد برین که هرکس که دانا بد وپیش بین
اگر پادشاهی کند یک زمان روانش بپرد سوی آسمان
به ازبنده بندن بسال دراز به گنج جهاندار بردن نیاز
چنین گفت پس با دبیر بزرگ که بگشای لب را تو ای پیرگرگ
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست بانبوه اندیشه اندر نشست
ازان پس چنین گفت بهرام را که هرکس جویا بود کامرا
چودرخور بجوید بیابد همان درازست ویازنده دست زمان
زچیزی که بخشش کند دادگر چنان دان که کوشش بیاید ببر
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز که‌ای گشته اندر نشیب وفراز
سخن هرچ‌گویی بروی کسان شود باد وکردار او نارسان
بگو آنچ دانی به کار اندورن زنیک وبد روزگار اندرون
چنین گفت همدان گشسب بلند که‌ای نزد پرمایگان ارجمند
زناآمده بد بترسی همی زدیهیم شاهان چه پرسی همی
بکن کار وکرده به یزدان سپار بخرما چه یازی چوترسی زخار
تن آسان نگردد سرانجمن همه بیم جان باشد ورنج تن
زگفتارشان خواهر پهلوان همی‌بود پیچان وتیره روان
بران داوری هیچ نگشاد لب زبرگشتن هور تا نیم شب
بدو گفت بهرام کای پاک تن چه بینی به گفتار این انجمن
ورا گردیه هیچ پاسخ نداد نه از رای آن مهتران بود شاد
چنین گفت اوبا دبیر بزرگ که‌ای مرد بدساز چون پیرگرگ
گمانت چنینست کین تاج وتخت سپاه بزرگی و پیروزبخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی ازان نامداران آزاده خوی
مگر شاهی آسانتر از بندگیست بدین دانش تو بباید گریست
بر آیین شاهان پیشین رویم سخن‌های آن برتو ران بشنویم
چنین داد پاسخ مر او را دبیر که گر رای من نیستت جایگیر
هم آن گوی وآن کن که رای آیدت بران رو که دل رهنمای آیدت
همان خواهرش نیز بهرام را بگفت آن سواران خودکام را
نه نیکوست این دانش ورای تو بکژی خرامد همی پای تو
بسی بد که بیکار بدتخت شاه نکرد اندرو هیچ‌کهتر نگاه
جهان را بمردی نگه داشتند یکی چشم برتخت نگماشتند
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز زهرگونه اندیشه‌ای راند نغز
بداند که شاهی به ازبندگیست همان سرافرازی زافگندگیست
نبودند یازان بتخت کیان همه بندگی را کمر برمیان
ببستند و زیشان بهی خواستند همه دل بفرمانش آراستند
نه بیگانه زیبای افسر بود سزای بزرگی بگوهر بود
زکاوس شاه اندرآیم نخست کجا راه یزدان همی‌بازجست
که برآسمان اختران بشمرد خم چرخ گردنده رابشکرد
به خواری و زاری بساری فتاد از اندیشه‌ی کژ وز بدنهاد
چوگودرز وچون رستم پهلوان بکردند رنجه برین بر روان
ازان پس کجا شد بهاماوران ببستند پایش ببند گران
کس آهنگ این تخت شاهی نکرد جز از گرم و تیمار ایشان نخورد
چوگفتند با رستم ایرانیان که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد برآنکس که گفت که با دخمه‌ی تنگ باشید جفت
که باشاه باشد کجا پهلوان نشستند بیین وروشن روان
مرا تخت زر باید و بسته شاه مباد این گمان ومباد این کلاه
گزین کرد زایران ده ودوهزار جهانگیر وبرگستوانور سوار
رهانید ازبند کاوس را همان گیو و گودرز وهم طوس را
همان شاه پیروز چون کشته شد بایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار آن خوشنوار برام بنشست برتخت ناز
چو فرزند قارن بشد سوفزای که آورد گاه مهی بازجای
ز پیروزی او چو آمد نشان ز ایران برفتند گردنکشان
که بروی بشاهی کنند آفرین شود کهتری شهریار زمین
بایرانیان گفت کین ناسزاست بزرگی وتاج ازپی پادشاست
قباد ارچه خردست گردد بزرگ نیاریم دربیشه‌ی شیرگرگ
چوخواهی که شاهی کنی بی‌نژاد همه دوده را داد خواهی بباد
قباد آن زمان چون بمردی رسید سرسوفزای از درتاج دید
به گفتار بدگوهرانش بکشت کجا بود درپادشاهیش پشت
وزان پس ببستند پای قباد دلاور سواری گوی کی نژاد
بزرمهر دادش یکی پرهنر که کین پدربازخواهد مگر
نگه کرد زرمهر کس راندید که با تاج برتخت شاهی سزید
چوبرشاه افگند زرمهر مهر بروآفرین خواند گردان سپهر
ازو بند برداشت تاکار خویش بجوید کند تیز بازار خویش
کس ازبندگان تاج هرگز نجست وگر چند بودی نژادش درست
زترکان یکی نامور ساوه‌شاه بیامد که جوید نگین وکلاه
چنان خواست روشن جهان آفرین که اونیست گردد به ایران زمین
تو را آرزو تخت شاهنشهی چراکرد زان پس که بودی رهی
همی بر جهاند یلان سینه اسب که تامن زبهرام پورگشسب
بنودرجهان شهریاری کنم تن خویش را یادگاری کنم
خردمند شاهی چونوشین روان بهرمز بدی روز پیری جوان
بزرگان کشور ورا یاورند اگر یاورانند گر کهترند
به ایران سوارست سیصدهزار همه پهلوان وهمه نامدار
همه یک بیک شاه را بنده‌اند بفرمان و رایش سرافگنده‌اند
شهنشاه گیتی تو را برگزید چنان کز ره نامداران سزید
نیاگانت را همچنین نام داد بفرجام بر دشمنان کام داد
تو پاداش آن نیکویی بد کنی چنان داد که بد باتن خودکنی
مکن آز را برخرد پادشا که دانا نخواند تو را پارسا
اگر من زنم پند مردان دهم ببسیار سال ازبرادر کهم
مده کارکرد نیاکان بباد مبادا که پند من آیدت یاد
همه انجمن ماند زودرشگفت سپهدار لب را بدندان گرفت
بدانست کو راست گوید همی جز از راه نیکی نجوید همی
یلان سینه گفت ای گرانمایه زن تو درانجمن رای شاهان مزن
که هرمز بدین چندگه بگذرد زتخت مهی پهلوان برخورد
زهرمز چنین باشد اندر خبر برادرت را شاه ایران شمر
بتاج کیی گر ننازد همی چراخلعت از دوک سازد همی
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد که اندر زمانه مباد آن نژاد
گر از کیقباد اندرآری شمار برین تخمه‌ی بر سالیان صدهزار
که با تاج بودند برتخت زر سرآمد کنون نام ایشان مبر
ز پرویز خسرو میندیش نیز کزویاد کردن نیرزد بچیز
بدرگاه او هرک ویژه‌ترند برادرت راکهتر وچاکرند
چو بهرام گوید بران کهتران ببندند پایش ببند گران
بدو گردیه گفت کای دیو ساز همی دیوتان دام سازد براز
مکن برتن وجام ما برستم که از تو ببینم همی باد و دم
پدر مرزبان بود مارا بری تو افگندی این جستن تخت پی
چو بهرام را دل بجوش آوری تبار مرا درخروش آوری
شود رنج این تخمه‌ی ما بباد به گفتار تو کهتر بدنژاد
کنون راهبر باش بهرام را پرآشوب کن بزم و آرام را
بگفت این وگریان سوی خانه شد به دل با برادر چو بیگانه شد
همی‌گفت هرکس که این پاک زن سخن گوی و روشن دل و رای زن
تو گویی که گفتارش از دفترست بدانش ز جا ماسب نامی ترست
چو بهرام را آن نیامد پسند همی‌بود ز آواز خواهر نژند
دل تیره اندیشه‌ی دیریاب همی تخت شاهی نمودش بخواب
چنین گفت پس کین سرای سپنج نیابند جویندگان جز به رنج
بفرمود تا خوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
برامشگری گفت کامروز رود بیارای با پهلوانی سرود
نخوانیم جز نامه‌ی هفتخوان برین می‌گساریم لختی بخوان
که چون شد برویین دز اسفندیار چه بازی نمود اندران روزگار
بخوردند بر یاد او چند می که آباد بادا برو بوم ری
کزان بوم خیزد سپهبد چوتو فزون آفریناد ایزد چو تو
پراگنده گشتند چون تیره شد سرمیگساران ز می‌خیره شد
چو برزد سنان آفتاب بلند شب تیره گشت از درفشش نژند
سپهدار بهرام گرد سترگ بفرمود تا شد دبیر بزرگ
بخاقان یکی نامه ار تنگ وار نبشتند پربوی ورنگ ونگار
بپوزش کنان گفت هستم بدرد دلی پرپشیمانی و باد سرد
ازین پس من آن بوم و مرز تو را نگه دارم از بهر ارز تو را
اگر بر جهان پاک مهتر شوم تو را همچو کهتر برادر شوم
توباید که دل را بشویی زکین نداری جدا بوم ایران ز چین

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo