نشستی بیاراست شاهنشهی
|
|
نهاده به سر بر کلاه مهی
|
نگه کرد کارش دبیر بزرگ
|
|
بدانست کو شد دلیر و سترگ
|
چو نزدیک خراد برزین رسید
|
|
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
|
چو خراد برزین شنید این سخن
|
|
بدانست کان رنجها شد کهن
|
چنین گفت پس با گرامی دبیر
|
|
که کاری چنین بر دل آسان مگیر
|
نباید گشاد اندرین کارلب
|
|
بر شاه باید شدن تیره شب
|
چوبهرام را دل پراز تاج گشت
|
|
همان تخت زیراندرش عاج گشت
|
زدند اندران کار هرگونه رای
|
|
همه چاره از رفتن آمد بجای
|
چورنگ گریز اندر آمیختند
|
|
شب تیره از بلخ بگریختند
|
سپهبد چو آگه شد ازکارشان
|
|
ز روشن روانهای بیدارشان
|
یلان سیه را گفت با صد سوار
|
|
بتاز از پس این دو ناهوشیار
|
بیامد از آنجا بکردار گرد
|
|
ابا و دلیران روز نبرد
|
همیراند تا در دبیر بزرگ
|
|
رسید و برآشفت برسان گرگ
|
ازو چیز بستد همه هرچ داشت
|
|
ببند گرانش ز ره بازگشت
|
به نزدیک بهرام بردش ز راه
|
|
بدان تاکند بیگنه را تباه
|
بدو گفت بهرام کای دیوساز
|
|
چرارفتی از پیش من بیجواز
|
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
|
|
مراکرد خراد برزین نوان
|
همیگفت کایدر بدن روی نیست
|
|
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
|
مرا و تو را بیم کشتن بود
|
|
ز ایدر مگر بازگشتن بود
|
چوبهرام را پهلوان سپاه
|
|
ببردند آب اندران بارگاه
|
بدو گفت بهرام شاید بدن
|
|
بنیک وببد رای باید زدن
|
زیانی که بودش همه باز داد
|
|
هم از گنج خویشش بسی ساز داد
|
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش
|
|
بژرفی نگه دار و مگریز بیش
|
وزین روی خراد برزین نهان
|
|
همیتاخت تا نزد شاه جهان
|
همه گفتنیها بدوبازگفت
|
|
همه رازها برگشاد از نهفت
|
چنین تا ازان بیشه و مرغزار
|
|
یکایک همیگفت با شهریار
|
وزان رفتن گور و آن راه تنگ
|
|
ز آرام بهرام و چندین درنگ
|
وزان رفتن کاخ گوهرنگار
|
|
پرستندگان و زن تاجدار
|
یکایک بگفت آن کجا دیده بود
|
|
دگر هرچازکار پرسیده بود
|
ازان تاجورماند اندر شگفت
|
|
سخن هرچ بشنید در دل گرفت
|
چوگفتار موبد بیاد آمدش
|
|
ز دل بر یکی سرد باد آمدش
|
همان نیز گفتار آن فالگوی
|
|
که گفت او بپیچید زتخت تو روی
|
سبک موبد موبدان را بخواند
|
|
بران جای خراد برزین نشاند
|
بخراد برزین چنین گفت شاه
|
|
که بگشای لب تا چه دیدی به راه
|
بفرمان هرمز زبان برگشاد
|
|
سخنها یکایک همه کرد یاد
|
بدوشاه گفت این چه شاید بدن
|
|
همه داستانها بباید زدن
|
که در بیشه گوری بود رهنمای
|
|
میان بیابان بیبر سرای
|
برتخت زرین یکی تاجدار
|
|
پرستار پیش اندرون شاهوار
|
بکردار خوابیست این داستان
|
|
که برخواند از گفته باستان
|
چنین گفت موبد بشاه جهان
|
|
که آن گور دیوی بود درنهان
|
چوبهرام را خواند از راستی
|
|
پدید آمد اندر دلش کاستی
|
همان کاخ جادوستانی شناس
|
|
بدان تخت جادو زنی ناسپاس
|
که بهرام را آن سترگی نمود
|
|
چنان تاج وتخت بزرگی نمود
|
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست
|
|
چنان دان که هرگز نیاید بدست
|
کنون چارهای کن که تا آن سپاه
|
|
ز بلخ آوری سوی این بارگاه
|
پشیمان شد از دوکدان شهریار
|
|
وزان پنبه وجامهی نابکار
|
برین بر نیامد بسی روزگار
|
|
که آمد کس از پهلوان سوار
|
یکی سله پرخنجری داشته
|
|
یکایک سرتیغ برگاشته
|
بیاورد وبنهاد درپیش شاه
|
|
همیکرد شاه اندر آهن نگاه
|
بفرمود تا تیغها بشکنند
|
|
دران سلهی نابکار افگنند
|
فرستاد نزدیک بهرام باز
|
|
سخنهای پیکار و رزم دراز
|
بدو نیمه کرده نهادهبجای
|
|
پراندیشه شد مرد برگشته رای
|
فرستاد وایرانیان را بخواند
|
|
همه گرد آن سله اندرنشاند
|
چنین گفت کین هدیهی شهریار
|
|
ببینید واین را مدارید خوار
|
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه
|
|
به گفتار آن پهلوان سپاه
|
که یک روزمان هدیه شهریار
|
|
بود دوک وآن جامهی پرنگار
|
شکسته دگر باره خنجر بود
|
|
ز زخم و ز دشنام بتر بود
|
چنین شاه برگاه هرگز مباد
|
|
نه آنکس که گیرد ازونیزباد
|
اگر نیز بهرام پورگشسب
|
|
بران خاک درگاه بگذارد اسب
|
زبهرام مه مغز بادا مه پوست
|
|
نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست
|
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
|
|
دل لشکر از تاجور خسته دید
|
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
|
|
که بیدار باشید و روشن روان
|
که خراد برزین برشهریار
|
|
سخنهای پوشیده کردآشکار
|
کنون یک بیک چارهی جان کنید
|
|
همه بامن امروز پیمان کنید
|
مگر کس فرستم زلشکر به راه
|
|
که دارند ما را زلشکر نگاه
|
وگرنه مرا روز برگشته گیر
|
|
سپه رایکایک همه کشته گیر
|
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت
|
|
نگه کن کنون تا بمانی شگفت
|
پراگند بر گرد کشور سوار
|
|
بدان تا مگر نامه شهریار
|
بیاید به نزدیک ایرانیان
|
|
ببندند پیکار وکین رامیان
|
برین نیز بگذشت یک روزگار
|
|
نخواندند کس نامه شهریار
|
ازان پس گرانمایگان را بخواند
|
|
بسی رازها پیش ایشان براند
|
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ
|
|
یلان سینه آن نامدار سترگ
|
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد
|
|
چوپیدا گشسب آن خردمند وراد
|
همی رای زد با چنین مهتران
|
|
که بودند شیران کنداوران
|
چنین گفت پس پهلوان سپاه
|
|
بدان لشکر تیزگم کرده راه
|
کهای نامداران گردن فراز
|
|
برای شما هرکسی را نیاز
|
ز ما مهتر آزرده شد بیگناه
|
|
چنین سربپیچید زآیین وراه
|
چه سازید ودرمان این کارچیست
|
|
نباید که برخسته باید گریست
|
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک
|
|
زمژگان فروریخت خونین سرشک
|
زدانندگان گر بپوشیم راز
|
|
شود کارآسان بما بر دراز
|
کنون دردمندیم اندرجهان
|
|
بداننده گوییم یکسر نهان
|
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه
|
|
بدین مایه لشکر بفرمان شاه
|
ازین بیش لشکر نبیند کسی
|
|
وگر چند ماند بگیتی بسی
|
چوپرمودهی گرد با ساوه شاه
|
|
اگر سوی ایران کشیدی سپاه
|
نیرزید ایران بیک مهره موم
|
|
وزان پس همیداشت آهنگ روم
|
بپرموده و ساوه شاه آن رسید
|
|
که کس درجهان آن شگفتی ندید
|
اگر چه فراوان کشیدیم رنج
|
|
نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج
|
بنوی یکی گنج بنهاد شاه
|
|
توانگر شد آشفته شد بر سپاه
|
کنون چارهی دام او چون کنیم
|
|
که آسان سر از بند بیرون کنیم
|
شهنشاه راکارهاساختست
|
|
وزین چاره بیرنج پرداختست
|
شما هریکی چارهی جان کنید
|
|
بدین خستگی تاچه درمان کنید
|
من از راز پردخته کردم دلم
|
|
زتیمارجان را همیبگسلم
|
پس پردهی نامور پهلوان
|
|
یکی خواهرش بود روشن روان
|
خردمند راگردیه نام بود
|
|
دلارام وانجام بهرام بود
|
چواز پرده گفت برادر شنید
|
|
برآشفت وز کین دلش بردمید
|
بران انجمن شد سری پرسخن
|
|
زبان پر ز گفتارهای کهن
|
برادر چو آواز خواهر شنید
|
|
زگفتار وپاسخ فرو آرمید
|
چنان هم زگفتار ایرانیان
|
|
بماندند یکسر زبیم زیان
|
چنین گفت پس گردیه با سپاه
|
|
کهای نامداران جوینده راه
|
زگفتار خامش چرا ماندید
|
|
چنین از جگر خون برافشاندید
|
ز ایران سرانید وجنگآوران
|
|
خردمند ودانا وافسونگران
|
چه بینید یکسر به کار اندرون
|
|
چه بازی نهید اندرین دشت خون
|
چنین گفت ایزد گشسب سوار
|
|
کهای ازگرانمایگان یادگار
|
زبانهای ماگر شود تیغ نیز
|
|
زدریای رای تو گیرد گریز
|
همه کارهای شما ایزدیست
|
|
زمردی و ز دانش و بخردیست
|
نباید که رای پلنگ آوریم
|
|
که با هرکسی رای جنگ آوریم
|
مجویید ازین پس کس ازمن سخن
|
|
کزین بارهام پاسخ آمد ببن
|
اگر جنگ سازید یاری کنیم
|
|
به پیش سواران سواری کنیم
|
چوخشنود باشد ز من پهلوان
|
|
برآنم که جاوید مانم جوان
|
چوبهرام بشنید گفتار اوی
|
|
میانجی همیدید کردار اوی
|
ازان پس یلان سینه را دید وگفت
|
|
که اکنون چه داری سخن درنهفت
|
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد
|
|
هرآنکس که اوراه یزدان سپرد
|
چو پیروزی و فرهی یابد اوی
|
|
بسوی بدی هیچنشتابد اوی
|
که آن آفرین باز نفرین شود
|
|
وزو چرخ گردنده پرکین شود
|
چو یزدان تو را فرهی داد و بخت
|
|
همه لشکر گنج با تاج وتخت
|
ازو گر پذیری بافزون شود
|
|
دل از ناسپاسی پرازخون شود
|
ازان پس ببهرام بهرام گفت
|
|
کهای با خردیاروبا رای جفت
|
چه گویی کزین جستن تخت وگنج
|
|
بزرگیست فرجام گر درد ورنج
|
بخندید بهرام ازان داوری
|
|
ازان پس برانداخت انگشتری
|
بدو گفت چندانک این در هوا
|
|
بماند شود بندهای پادشا
|
بدو گفت کین را مپندار خرد
|
|
که دیهیم را خرد نتوان شمرد
|
چنین گفت زان پس بپیداگشسب
|
|
کهای تیغ زن شیر تا زنده اسب
|
چه بینی چه گویی بدین کار ما
|
|
بود گاه شاهی سزاوار ما
|
چنین گفت پیداگشسب سوار
|
|
کهای از یلان جهان یادگار
|
یکی موبدی داستان زد برین
|
|
که هرکس که دانا بد وپیش بین
|
اگر پادشاهی کند یک زمان
|
|
روانش بپرد سوی آسمان
|
به ازبنده بندن بسال دراز
|
|
به گنج جهاندار بردن نیاز
|
چنین گفت پس با دبیر بزرگ
|
|
که بگشای لب را تو ای پیرگرگ
|
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
|
|
بانبوه اندیشه اندر نشست
|
ازان پس چنین گفت بهرام را
|
|
که هرکس جویا بود کامرا
|
چودرخور بجوید بیابد همان
|
|
درازست ویازنده دست زمان
|
زچیزی که بخشش کند دادگر
|
|
چنان دان که کوشش بیاید ببر
|
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز
|
|
کهای گشته اندر نشیب وفراز
|
سخن هرچگویی بروی کسان
|
|
شود باد وکردار او نارسان
|
بگو آنچ دانی به کار اندورن
|
|
زنیک وبد روزگار اندرون
|
چنین گفت همدان گشسب بلند
|
|
کهای نزد پرمایگان ارجمند
|
زناآمده بد بترسی همی
|
|
زدیهیم شاهان چه پرسی همی
|
بکن کار وکرده به یزدان سپار
|
|
بخرما چه یازی چوترسی زخار
|
تن آسان نگردد سرانجمن
|
|
همه بیم جان باشد ورنج تن
|
زگفتارشان خواهر پهلوان
|
|
همیبود پیچان وتیره روان
|
بران داوری هیچ نگشاد لب
|
|
زبرگشتن هور تا نیم شب
|
بدو گفت بهرام کای پاک تن
|
|
چه بینی به گفتار این انجمن
|
ورا گردیه هیچ پاسخ نداد
|
|
نه از رای آن مهتران بود شاد
|
چنین گفت اوبا دبیر بزرگ
|
|
کهای مرد بدساز چون پیرگرگ
|
گمانت چنینست کین تاج وتخت
|
|
سپاه بزرگی و پیروزبخت
|
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
|
|
ازان نامداران آزاده خوی
|
مگر شاهی آسانتر از بندگیست
|
|
بدین دانش تو بباید گریست
|
بر آیین شاهان پیشین رویم
|
|
سخنهای آن برتو ران بشنویم
|
چنین داد پاسخ مر او را دبیر
|
|
که گر رای من نیستت جایگیر
|
هم آن گوی وآن کن که رای آیدت
|
|
بران رو که دل رهنمای آیدت
|
همان خواهرش نیز بهرام را
|
|
بگفت آن سواران خودکام را
|
نه نیکوست این دانش ورای تو
|
|
بکژی خرامد همی پای تو
|
بسی بد که بیکار بدتخت شاه
|
|
نکرد اندرو هیچکهتر نگاه
|
جهان را بمردی نگه داشتند
|
|
یکی چشم برتخت نگماشتند
|
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز
|
|
زهرگونه اندیشهای راند نغز
|
بداند که شاهی به ازبندگیست
|
|
همان سرافرازی زافگندگیست
|
نبودند یازان بتخت کیان
|
|
همه بندگی را کمر برمیان
|
ببستند و زیشان بهی خواستند
|
|
همه دل بفرمانش آراستند
|
نه بیگانه زیبای افسر بود
|
|
سزای بزرگی بگوهر بود
|
زکاوس شاه اندرآیم نخست
|
|
کجا راه یزدان همیبازجست
|
که برآسمان اختران بشمرد
|
|
خم چرخ گردنده رابشکرد
|
به خواری و زاری بساری فتاد
|
|
از اندیشهی کژ وز بدنهاد
|
چوگودرز وچون رستم پهلوان
|
|
بکردند رنجه برین بر روان
|
ازان پس کجا شد بهاماوران
|
|
ببستند پایش ببند گران
|
کس آهنگ این تخت شاهی نکرد
|
|
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد
|
چوگفتند با رستم ایرانیان
|
|
که هستی تو زیبای تخت کیان
|
یکی بانگ برزد برآنکس که گفت
|
|
که با دخمهی تنگ باشید جفت
|
که باشاه باشد کجا پهلوان
|
|
نشستند بیین وروشن روان
|
مرا تخت زر باید و بسته شاه
|
|
مباد این گمان ومباد این کلاه
|
گزین کرد زایران ده ودوهزار
|
|
جهانگیر وبرگستوانور سوار
|
رهانید ازبند کاوس را
|
|
همان گیو و گودرز وهم طوس را
|
همان شاه پیروز چون کشته شد
|
|
بایرانیان کار برگشته شد
|
دلاور شد از کار آن خوشنوار
|
|
برام بنشست برتخت ناز
|
چو فرزند قارن بشد سوفزای
|
|
که آورد گاه مهی بازجای
|
ز پیروزی او چو آمد نشان
|
|
ز ایران برفتند گردنکشان
|
که بروی بشاهی کنند آفرین
|
|
شود کهتری شهریار زمین
|
بایرانیان گفت کین ناسزاست
|
|
بزرگی وتاج ازپی پادشاست
|
قباد ارچه خردست گردد بزرگ
|
|
نیاریم دربیشهی شیرگرگ
|
چوخواهی که شاهی کنی بینژاد
|
|
همه دوده را داد خواهی بباد
|
قباد آن زمان چون بمردی رسید
|
|
سرسوفزای از درتاج دید
|
به گفتار بدگوهرانش بکشت
|
|
کجا بود درپادشاهیش پشت
|
وزان پس ببستند پای قباد
|
|
دلاور سواری گوی کی نژاد
|
بزرمهر دادش یکی پرهنر
|
|
که کین پدربازخواهد مگر
|
نگه کرد زرمهر کس راندید
|
|
که با تاج برتخت شاهی سزید
|
چوبرشاه افگند زرمهر مهر
|
|
بروآفرین خواند گردان سپهر
|
ازو بند برداشت تاکار خویش
|
|
بجوید کند تیز بازار خویش
|
کس ازبندگان تاج هرگز نجست
|
|
وگر چند بودی نژادش درست
|
زترکان یکی نامور ساوهشاه
|
|
بیامد که جوید نگین وکلاه
|
چنان خواست روشن جهان آفرین
|
|
که اونیست گردد به ایران زمین
|
تو را آرزو تخت شاهنشهی
|
|
چراکرد زان پس که بودی رهی
|
همی بر جهاند یلان سینه اسب
|
|
که تامن زبهرام پورگشسب
|
بنودرجهان شهریاری کنم
|
|
تن خویش را یادگاری کنم
|
خردمند شاهی چونوشین روان
|
|
بهرمز بدی روز پیری جوان
|
بزرگان کشور ورا یاورند
|
|
اگر یاورانند گر کهترند
|
به ایران سوارست سیصدهزار
|
|
همه پهلوان وهمه نامدار
|
همه یک بیک شاه را بندهاند
|
|
بفرمان و رایش سرافگندهاند
|
شهنشاه گیتی تو را برگزید
|
|
چنان کز ره نامداران سزید
|
نیاگانت را همچنین نام داد
|
|
بفرجام بر دشمنان کام داد
|
تو پاداش آن نیکویی بد کنی
|
|
چنان داد که بد باتن خودکنی
|
مکن آز را برخرد پادشا
|
|
که دانا نخواند تو را پارسا
|
اگر من زنم پند مردان دهم
|
|
ببسیار سال ازبرادر کهم
|
مده کارکرد نیاکان بباد
|
|
مبادا که پند من آیدت یاد
|
همه انجمن ماند زودرشگفت
|
|
سپهدار لب را بدندان گرفت
|
بدانست کو راست گوید همی
|
|
جز از راه نیکی نجوید همی
|
یلان سینه گفت ای گرانمایه زن
|
|
تو درانجمن رای شاهان مزن
|
که هرمز بدین چندگه بگذرد
|
|
زتخت مهی پهلوان برخورد
|
زهرمز چنین باشد اندر خبر
|
|
برادرت را شاه ایران شمر
|
بتاج کیی گر ننازد همی
|
|
چراخلعت از دوک سازد همی
|
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد
|
|
که اندر زمانه مباد آن نژاد
|
گر از کیقباد اندرآری شمار
|
|
برین تخمهی بر سالیان صدهزار
|
که با تاج بودند برتخت زر
|
|
سرآمد کنون نام ایشان مبر
|
ز پرویز خسرو میندیش نیز
|
|
کزویاد کردن نیرزد بچیز
|
بدرگاه او هرک ویژهترند
|
|
برادرت راکهتر وچاکرند
|
چو بهرام گوید بران کهتران
|
|
ببندند پایش ببند گران
|
بدو گردیه گفت کای دیو ساز
|
|
همی دیوتان دام سازد براز
|
مکن برتن وجام ما برستم
|
|
که از تو ببینم همی باد و دم
|
پدر مرزبان بود مارا بری
|
|
تو افگندی این جستن تخت پی
|
چو بهرام را دل بجوش آوری
|
|
تبار مرا درخروش آوری
|
شود رنج این تخمهی ما بباد
|
|
به گفتار تو کهتر بدنژاد
|
کنون راهبر باش بهرام را
|
|
پرآشوب کن بزم و آرام را
|
بگفت این وگریان سوی خانه شد
|
|
به دل با برادر چو بیگانه شد
|
همیگفت هرکس که این پاک زن
|
|
سخن گوی و روشن دل و رای زن
|
تو گویی که گفتارش از دفترست
|
|
بدانش ز جا ماسب نامی ترست
|
چو بهرام را آن نیامد پسند
|
|
همیبود ز آواز خواهر نژند
|
دل تیره اندیشهی دیریاب
|
|
همی تخت شاهی نمودش بخواب
|
چنین گفت پس کین سرای سپنج
|
|
نیابند جویندگان جز به رنج
|
بفرمود تا خوان بیاراستند
|
|
می و رود و رامشگران خواستند
|
برامشگری گفت کامروز رود
|
|
بیارای با پهلوانی سرود
|
نخوانیم جز نامهی هفتخوان
|
|
برین میگساریم لختی بخوان
|
که چون شد برویین دز اسفندیار
|
|
چه بازی نمود اندران روزگار
|
بخوردند بر یاد او چند می
|
|
که آباد بادا برو بوم ری
|
کزان بوم خیزد سپهبد چوتو
|
|
فزون آفریناد ایزد چو تو
|
پراگنده گشتند چون تیره شد
|
|
سرمیگساران ز میخیره شد
|
چو برزد سنان آفتاب بلند
|
|
شب تیره گشت از درفشش نژند
|
سپهدار بهرام گرد سترگ
|
|
بفرمود تا شد دبیر بزرگ
|
بخاقان یکی نامه ار تنگ وار
|
|
نبشتند پربوی ورنگ ونگار
|
بپوزش کنان گفت هستم بدرد
|
|
دلی پرپشیمانی و باد سرد
|
ازین پس من آن بوم و مرز تو را
|
|
نگه دارم از بهر ارز تو را
|
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
|
|
تو را همچو کهتر برادر شوم
|
توباید که دل را بشویی زکین
|
|
نداری جدا بوم ایران ز چین
|
| | |
|