چوپردخته شد زین دگر ساز کرد
|
|
درگنج گرد آمده باز کرد
|
سپه را درم داد واسب ورهی
|
|
نهانی همیجست جای مهی
|
زلشکر یکی پهلوان برگزید
|
|
که سالار بوم خراسان سزید
|
پراندیشه از بلخ شد سوی ری
|
|
بخرداد فرخنده درماه دی
|
همیکرد اندیشه دربیش وکم
|
|
بفرمود پس تا سرای درم
|
بسازند وآرایشی نو کنند
|
|
درم مهر برنام خسرو کنند
|
ز بازارگان آنک بد پاک مغز
|
|
سخنگوی و اندرخور کار نغز
|
به مهر آن درمها ببدره درون
|
|
بفرمود بردن سوی طیسفون
|
بیارید پرمایه دیبای روم
|
|
که پیکر بریشم بد و زرش بوم
|
بخرید تا آن درم نزدشاه
|
|
برند وکند مهر او را نگاه
|
فرستادهای خواند با شرم و هوش
|
|
دلاور بسان خجسته سروش
|
یکی نامه بنوشت با باد و دم
|
|
سخن گتف هرگونه ازبیش و کم
|
ز پرموده و لشکر ساوه شاه
|
|
ز رزمی کجا کرده بد با سپاه
|
وزان خلعتی کمد او را ز شاه
|
|
ز مقناع وز دوکدان سیاه
|
چنین گفت زان پس که هرگز بخواب
|
|
نبینم رخ شاه با جاه و آب
|
هرآنگه که خسرو نشیند بتخت
|
|
پسرت آن گرانمایهی نیکبخت
|
بفرمان او کوه هامون کنم
|
|
بیابان زدشمن چو جیحون کنم
|
همیخواست تا بردرشهریار
|
|
سرآرد مگر بیگنه روزگار
|
همییادکرد این به نامه درون
|
|
فرستاده آمد سوی طیسفون
|
ببازارگان گفت مهر درم
|
|
چو هرمزد بیند بپیچد زغم
|
چو خسرو نباشد ورا یاروپشت
|
|
ببیند ز من روزگار درشت
|
چو آزرمها بر زمین برزنم
|
|
همی بیخ ساسان زبن برکنم
|
نه آن تخمهی را کرد یزدان زمین
|
|
گه آمد برخیزد آن آفرین
|
بیامد فرستادهی نیک پی
|
|
ببغداد با نامداران ری
|
چونامه به نزدیک هرمز رسید
|
|
رخش گشت زان نامه چون شنبلید
|
پس آگاهی آمد ز مهر درم
|
|
یکایک بران غم بیفزود غم
|
بپیچید و شد بر پسر بدگمان
|
|
بگفت این به آیین گشسب آن زمان
|
که خسرو بمردی بجایی رسید
|
|
که از ما همی سر بخواهد کشید
|
درم را همی مهر سازد بنیز
|
|
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز
|
به پاسخ چنین گفت آیین گشسب
|
|
که بیتو مبیناد میدان و اسب
|
بدو گفت هرمز که درناگهان
|
|
مر این شوخ را گم کنم ازجهان
|
نهانی یکی مرد راخواندند
|
|
شب تیره با شاه بنشاندند
|
بدو گفت هرمزد فرمان گزین
|
|
ز خسرو بپرداز روی زمین
|
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
|
|
به افسون ز دل مهر بیرون کنم
|
کنون زهر فرماید از گنج شاه
|
|
چو او مست گردد شبان سیاه
|
کنم زهر با میبجام اندرون
|
|
ازان به کجا دست یازم به خون
|
ازین ساختن حاجب آگاه شد
|
|
برو خواب وآرام کوتاه شد
|
بیامد دوان پیش خسرو بگفت
|
|
همه رازها برگشاد ازنهفت
|
چوبشنید خسروکه شاه جهان
|
|
همیکشتن او سگالد نهان
|
شب تیره از طیسفون درکشید
|
|
توگفتی که گشت از جهان ناپدید
|
نداد آن سر پر بها رایگان
|
|
همیتاخت تا آذر ابادگان
|
چو آگاهی آمد بهرمهتری
|
|
که بد مرزبان و سرکشوری
|
که خسرو بیازرد از شهریار
|
|
برفتست با خوار مایه سوار
|
بپرسش گرفتند گردنکشان
|
|
بجایی که بود از گرامی نشان
|
چو بادان پیروز و چون شیر زیل
|
|
که با داد بودند و با زور پیل
|
چو شیران و وستوی یزدان پرست
|
|
ز عمان چو خنجست و چون پیل مست
|
ز کرمان چو بیورد گرد و سوار
|
|
ز شیران چون سام اسفندیار
|
یکایک بخسرو نهادند روی
|
|
سپاه و سپهبد همه شاهجوی
|
همیگفت هرکس که ای پور شاه
|
|
تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه
|
از ایران و از دشت نیزه وران
|
|
ز خنجر گزاران و جنگی سران
|
نگر تا نداری هراس از گزند
|
|
بزی شاد و آرام و دل ارجمند
|
زمانی بنخچیر تازیم اسب
|
|
زمانی نوان پیش آذر کشسب
|
برسم نیاکان نیایش کنیم
|
|
روان را به یزدان نمایش کنیم
|
گراز شهر ایران چو سیصد هزار
|
|
گزند تو را بر نشیند سوار
|
همه پیش تو تن بکشتن دهیم
|
|
سپاسی بران کشتگان برنهیم
|
بدیشان چنین گفت خسرو که من
|
|
پرازبیمم از شاه و آن انجمن
|
اگرپیش آذر گشسب این سران
|
|
بیایند و سوگندهای گران
|
خورند و مرا یکسر ایمن کنند
|
|
که پیمان من زان سپس نشکنند
|
بباشم بدین مرز با ایمنی
|
|
نترسم ز پیکار آهرمنی
|
یلان چون شنیدند گفتار اوی
|
|
همه سوی آذر نهادند روی
|
بخوردند سوگند زان سان که خواست
|
|
که مهرتو با دیده داریم راست
|
چوایمن شد از نامداران نهان
|
|
ز هر سو برافگند کارآگهان
|
بفرمان خسرو سواران دلیر
|
|
بدرگاه رفتند برسان شیر
|
که تا از گریزش چه گوید پدر
|
|
مگر چارهی نو بسازد دگر
|
چوبشنید هرمز که خسرو برفت
|
|
هم اندر زمان کس فرستاد تفت
|
چوگستهم و بندوی را کرد بند
|
|
به زندان فرستاد ناسودمند
|
کجا هردو خالان خسرو بدند
|
|
بمردانگی در جهان نو بدند
|
جزین هرک بودند خویشان اوی
|
|
به زندان کشیدند با گفت وگوی
|
به آیین گشسب آن زمان شاه گفت
|
|
که از رای دوریم و با باد جفت
|
چو او شد چه سازیم بهرام را
|
|
چنان بندهی خرد و بدکام را
|
شد آیین گشسب اندران چاره جوی
|
|
که آن کار را چون دهد رنگ وبوی
|
بدو گفت کای شاه گردن فراز
|
|
سخنهای بهرام چون شد دراز
|
همه خون من جوید اندر نهان
|
|
نخستین زمن گشت خسته روان
|
مرا نزد او پای کرده ببند
|
|
فرستی مگر باشدت سودمند
|
بدو گفت شاه این نه کارمنست
|
|
که این رای بدگوهر آهرمنست
|
سپاهی فرستم تو سالار باش
|
|
برزم اندرون دست بردار باش
|
نخستین فرستیش یک رهنمون
|
|
بدان تا چه بینی به سرش اندرون
|
اگر مهتری جوید و تاج و تخت
|
|
بپیچد بفرجام ازو روی بخت
|
وگر همچنین نیز کهتر بود
|
|
بفرجامش آرام بهتر بود
|
ز گیتی یکی بهره او را دهم
|
|
کلاه یلانش به سر برنهم
|
مرا یکسر از کارش آگاه کن
|
|
درنگی مکن کارکوتاه کن
|
همیساخت آیین گشسب این سخن
|
|
کجا شاه فرزانه افگند بن
|
یکی مرد بد بسته از شهر اوی
|
|
به زندان شاه اندرون چاره جوی
|
چوبشنید کیین گشسب سوار
|
|
همیرفت خواهد سوی کارزار
|
کسی را ززندان به نزدیک اوی
|
|
فرستاد کای مهتر نامجوی
|
زشهرت یکی مرد زندانیم
|
|
نگویم همانا که خود دانیم
|
مرا گر بخواهی توازشهریار
|
|
دوان با توآیم برین کارزار
|
به پیش تو جان رابکوشم به جنگ
|
|
چو یابم رهایی ز زندان تنگ
|
فرستاد آیین گشسب آن زمان
|
|
کسی را بر شاه گیتی دمان
|
که همشهری من ببند اندرست
|
|
به زندان ببیم و گزند اندرست
|
بمن بخشد او را جهاندار شاه
|
|
بدان تاکنون با من آید به راه
|
بدو گفت شاه آن بد نابکار
|
|
به پیش تو درکی کند کارزار
|
یکی مرد خونریز و بیکار و دزد
|
|
بخواهی ز من چشم داری بمزد
|
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
|
|
اگر زو بتر نیز پتیاره نیست
|
بدو داد مرد بد آمیز را
|
|
چنان بدکنش دیو خونریز را
|
بیاورد آیین گشسب آن سپاه
|
|
همیراند چون باد لشکر به راه
|
بدین گونه تا شهر همدان رسید
|
|
بجایی که لشکر فرود آورید
|
بپرسید تا زان گرانمایه شهر
|
|
کسی دارد از اختر و فال بهر
|
بدو گفت هر کس که اخترشناس
|
|
بنزد تو آید پذیرد سپاس
|
یکی پیرزن مایه دار ایدرست
|
|
که گویی مگر دیدهی اخترست
|
سخن هرچ گوید نیاید جز آن
|
|
بگوید بتموز رنگ خزان
|
چوبشنید گفتارش آیین گشسب
|
|
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب
|
چوآمد بپرسیدش ازکارشاه
|
|
وزان کو بیاورد لشکر به راه
|
بدو گفت ازین پس تو درگوش من
|
|
یکی لب بجنبان که تا هوش من
|
ببستر برآید زتیره تنم
|
|
وگر خسته ازخنجر دشمنم
|
همیگفت با پیرزن راز خویش
|
|
نهان کرده ازهرکس آواز خویش
|
میان اندران مرد کو را زشاه
|
|
رهانید و با او بیامد به راه
|
به پیش زن فالگو برگذشت
|
|
بمهتر نگه کرد واندر گذشت
|
بدو پیرزن گفت کین مرد کیست
|
|
که از زخم او برتو باید گریست
|
پسندیده هوش تو بردست اوست
|
|
که مه مغز بادش بتن در مه پوست
|
چوبشنید آیین گشسب این سخن
|
|
بیاد آمدش گفت و گوی کهن
|
که از گفت اخترشناسان شنید
|
|
همیکرد برخویشتن ناپدید
|
که هوش تو بر دست همسایهای
|
|
یکی دزد و بیکار و بیمایه ای
|
برآید به راه دراز اندرون
|
|
تو زاری کنی او بریزدت خون
|
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
|
|
که این را کجا خواستستم به راه
|
نبایست کردن ز زندان رها
|
|
که این بتر از تخمهی اژدها
|
همیگفت شاه این سخن با رهی
|
|
رهی را نبد فر شاهنشهی
|
چوآید بفرمای تا درزمان
|
|
ببرد بخنجر سرش بدگمان
|
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
|
|
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
|
فراوانش بستود و بخشید چیز
|
|
بسی برمنش آفرین کرد نیز
|
بدو گفت کین نامه اندر نهان
|
|
ببرزود نزدیک شاه جهان
|
چوپاسخ کند زود نزد من آر
|
|
نگر تا نباشی بر شهریار
|
ازو بستد آن نامه مرد جوان
|
|
زرفتن پر اندیشه بودش روان
|
همیگفت زندان و بندگران
|
|
کشیدم بدم ناچمان و چران
|
رهانید یزدان ازان سختیم
|
|
ازان گرم و تیمار و بدبختیم
|
کنون باز گردم سوی طیسفون
|
|
بجوش آمد اندر تنم مغز وخون
|
زمانی همی بد بره بر نژند
|
|
پس از نامه شاه بگشاد بند
|
چوآن نامهی پهلوان را بخواند
|
|
زکار جهان در شگفتی بماند
|
که این مرد همسایه جانم بخواست
|
|
همیگفت کین مهتری را سزاست
|
به خونم کنون گر شتاب آمدش
|
|
مگر یاد زین بد بخواب آمدش
|
ببیند کنون رای خون ریختن
|
|
بیاساید از رنج و آویختن
|
پراندیشه دل زره بازگشت
|
|
چنان بد که با باد انباز گشت
|
چو نزدیک آن نامور شد ز راه
|
|
کسی را ندید اندران بارگاه
|
نشسته بخیمه درآیین گشسب
|
|
نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب
|
دلش پرز اندیشه شهریار
|
|
نگر تا چه پیش آردش روزگار
|
چو همسایه آمد بخیمه درون
|
|
بدانست کو دست یازد به خون
|
بشمشیرزد دست خونخوار مرد
|
|
جهانجوی چندی برو لابه کرد
|
بدو گفت کای مرد گم کرده راه
|
|
نه من خواستم رفته جانت ز شاه
|
چنین داد پاسخ که گرخواستی
|
|
چه کردم که بدکردن آراستی
|
بزد گردن مهتر نامدار
|
|
سرآمد بدو بزم و هم کارزار
|
زخیمه بیاورد بیرون سرش
|
|
که آگه نبد زان سخن لشکرش
|
مبادا که تنها بود نامجوی
|
|
بویژه که دارد سوی جنگ روی
|
چو از خون آن کشته بدنام شد
|
|
همیتاخت تا پیش بهرام شد
|
بدو گفت اینک سردشمنت
|
|
کجا بد سگالیده بد برتنت
|
که با لشکر آمد همی پیش تو
|
|
نبد آگه از رای کم بیش تو
|
بپرسید بهرام کین مرد کیست
|
|
بدین سربگیتی که خواهد گریست
|
بدو گفت آیین گشسب سوار
|
|
که آمد به جنگ از در شهریار
|
بدو گفت بهرام کین پارسا
|
|
بدان رفته بود از در پادشا
|
که با شاه ما را دهد آشتی
|
|
بخواب اندرون سرش برداشتی
|
تو باد افره یابی اکنون زمن
|
|
که بر تو بگریند زار انجمن
|
بفرمود داری زدن بر درش
|
|
نظاره بران لشکر و کشورش
|
نگون بخت را زنده بردار کرد
|
|
دل مرد بدکار بیدار کرد
|
سواران که آیین گشسب سوار
|
|
بیاورده بود از در شهریار
|
چوکار سپهبد بفرجام شد
|
|
زلشکر بسی پیش بهرام شد
|
بسی نیز نزدیک خسرو شدند
|
|
بمردانگی در جهان نو شدند
|
چنان شد که از بی شبانی رمه
|
|
پراگنده گردد به روز دمه
|
چوآگاهی آمد بر شهریار
|
|
ز آیین گشسب آنک بد نامدار
|
ز تنگی دربار دادن ببست
|
|
ندیدش کسی نیز بامی بدست
|
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
|
|
همیبود با دیدگان پر آب
|
بدربر سخن رفت چندی ز شاه
|
|
که پرده فروهشت از بارگاه
|
یکی گفت بهرام شد جنگجوی
|
|
بتخت بزرگی نهادست روی
|
دگر گفت خسرو ز آزار شاه
|
|
همی سوی ایران گذارد سپاه
|
بماندند زان کار گردان شگفت
|
|
همی هرکسی رای دیگر گرفت
|
چو در طیسفون برشد این گفتگوی
|
|
ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی
|
سربندگان پرشد از درد و کین
|
|
گزیدند نفرینش بر آفرین
|
سپاه اندکی بد بدرگاه بر
|
|
جهان تنگ شد بر دل شاه بر
|
ببند وی و گستهم شد آگهی
|
|
که تیره شد آن فر شاهنشهی
|
همه بستگان بند برداشتند
|
|
یکی را بران کار بگماشتند
|
کزان آگهی بازجوید که چیست
|
|
ز جنگ آوران بر در شاه کیست
|
ز کار زمانه چو آگه شدند
|
|
ز فرمان بگشتند و بیره شدند
|
شکستند زندان و برشد خروش
|
|
بران سان که هامون برآید بجوش
|
بشهر اندرون هرک به دلشکری
|
|
بماندند بیچاره زان داوری
|
همیرفت گستهم و بندوی پیش
|
|
زره دار با لشکر و ساز خویش
|
یکایک ز دیده بشستند شرم
|
|
سواران بدرگاه رفتند گرم
|
ز بازار پیش سپاه آمدند
|
|
دلاور بدرگاه شاه آمدند
|
که گر گشت خواهید با مایکی
|
|
مجویید آزرم شاه اندکی
|
که هرمز بگشتست از رای وراه
|
|
ازین پس مر اورا مخوانید شاه
|
بباد افره او بیازید دست
|
|
برو بر کنید آب ایران کبست
|
شما را بویم اندرین پیشرو
|
|
نشانیم برگاه اوشاه نو
|
وگر هیچ پستی کنید اندرین
|
|
شما را سپاریم ایران زمین
|
یکی گوشهای بس کنیم ازجهان
|
|
بیک سو خرامیم باهمرهان
|
بگفتار گستهم یکسر سپاه
|
|
گرفتند نفرین برام شاه
|
که هرگز مبادا چنین تاجور
|
|
کجا دست یازد به خون پسر
|
به گفتار چون شوخ شد لشکرش
|
|
هم آنگه زدند آتش اندر درش
|
شدند اندرایوان شاهنشهی
|
|
به نزدیک آن تخت بافرهی
|
چوتاج از سرشاه برداشتند
|
|
ز تختش نگونسار برگاشتند
|
نهادند پس داغ بر چشم شاه
|
|
شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه
|
ورا همچنان زنده بگذاشتند
|
|
زگنج آنچ بد پاک برداشتند
|
چنینست کردار چرخ بلند
|
|
دل اندر سرای سپنجی مبند
|
گهی گنج بینیم ازوگاه رنج
|
|
براید بما بر سرای سپنج
|
اگر صد بود سال اگر صدهزار
|
|
گذشت آن سخن کید اندر شمار
|
کسی کو خریدار نیکوشود
|
|
نگوید سخن تا بدی نشنود
|
| | |
|