رسیدند بهرام و خسرو بهم
|
|
گشاده یکی روی و دیگر دژم
|
نشسته جهاندار بر خنگ عاج
|
|
فریدون یل بود با فر وتاج
|
زدیبای زربفت چینی قبای
|
|
چو گردوی پیش اندرون رهنمای
|
چو بندوی و گستهم بردست شاه
|
|
چو خراد برزین زرین کلاه
|
هه غرقه در آهن و سیم و زر
|
|
نه یاقوت پیدانه زرین کمر
|
چو بهرام روی شهنشاه دید
|
|
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
|
ازان پس چنین گفت با سرکشان
|
|
که این روسپی زادهی بدنشان
|
زپستی و کندی بمردی رسید
|
|
توانگر شد و رزمگه برکشید
|
بیاموخت آیین شاهنشهان
|
|
بزودی سرآرم بدو برجهان
|
ببینید لشکرش راسر به سر
|
|
که تا کیست زیشان یکی نامور
|
سواری نبینم همی رزم جوی
|
|
که بامن بروی اندر آرند روی
|
ببیند کنون کار مردان مرد
|
|
تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد
|
همان زخم گوپال وباران تیر
|
|
خروش یلان بر ده ودار وگیر
|
ندارد بوردگه پیل پای
|
|
چومن با سپاه اندر آیم زجای
|
ز آواز من کوه ریزان شود
|
|
هژبر دلاور گریزان شود
|
بخنجر بدریا بر افسون کنیم
|
|
بیابان سراسر پرازخون کنیم
|
بگفت و برانگیخت ابلق زجای
|
|
توگفتی شد آن باره پران همای
|
یکی تنگ آورد گاهی گرفت
|
|
بدو مانده بد لشکر اندر شگفت
|
ز آورد گه شد سوی نهروان
|
|
همیبود بر پیش فرخ جوان
|
تنی چند با او ز ایرانیان
|
|
همه بسته برجنگ خسرو میان
|
چنین گفت خسرو که ای سرکشان
|
|
ز بهرام چوبین که دارد نشان
|
بدو گفت گردوی کای شهریار
|
|
نگه کن بران مرد ابلق سوار
|
قبایش سپید و حمایل سیاه
|
|
همیراند ابلق میان سپاه
|
جهاندار چون دید بهرام را
|
|
بدانستش آغاز و فرجام را
|
چنین گفت کان دودگون دراز
|
|
نشسته بران ابلق سرفراز
|
بدو گفت گردوی که آری همان
|
|
نبردست هرگز به نیکی گمان
|
چنین گفت کز پهلو کوژپشت
|
|
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت
|
همان خوک بینی و خوابیده چشم
|
|
دل آگنده دارد تو گویی بخشم
|
بدیده ندیدی مر او را بدست
|
|
کجا در جهان دشمن ایزدست
|
نبینم همی در سرش کهتری
|
|
نیابد کس او را بفرمانبری
|
ازان پس به بندوی و گستهم گفت
|
|
که بگشایم این داستان از نهفت
|
که گر خر نیاید به نزدیک بار
|
|
توبار گران را بنزد خر آر
|
چو بفریفت چوبینه را نره دیو
|
|
کجا بیند او راه گیهان خدیو
|
هرآن دل که از آز شد دردمند
|
|
نیایدش کار بزرگان پسند
|
جز از جنگ چو بینه را رای نیست
|
|
به دلش اندرون داد را جای نیست
|
چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن
|
|
نگه کرد باید ز سر تا ببن
|
که داندکه در جنگ پیروز کیست
|
|
بدان سردگر لشکر افروز کیست
|
برین گونه آراسته لشکری
|
|
بپرخاش بهرام یل مهتری
|
دژاگاه مردی چو دیو سترگ
|
|
سپاهی بکردار درنده گرگ
|
گر ای دون که باشیم همداستان
|
|
نباشد مرا ننگ زین داستان
|
بپرسش یکی پیش دستی کنم
|
|
ازان به که در جنگ سستی کنم
|
اگر زو بر اندازه یابم سخن
|
|
نوآیین بدیهاش گردد کهن
|
زگیتی یکی گوشه اورا دهم
|
|
سپاسی ز دادن بدو برنهم
|
همه آشتی گردد این جنگ ما
|
|
برین رزمگه جستن آهنگ ما
|
مرا ز آشتی سودمندی بود
|
|
خرد بیگمان تاج بندی بود
|
چو بازارگانی کند پادشا
|
|
ازو شاد باشد دل پارسا
|
بدو گفت گستهم کای شهریار
|
|
انوشه بدی تا بود روزگار
|
همی گوهر افشانی اندر سخن
|
|
تو داناتری هرچ باید بکن
|
تو پردادی و بنده بیدادگر
|
|
توپرمغزی و او پر از باد سر
|
چوبشنید خسرو بپیمود راه
|
|
خرامان بیامد به پیش سپاه
|
بپرسید بهرام یل را ز دور
|
|
همیجست هنگامهی رزم سور
|
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
|
|
چگونست کارت به دشت نبرد
|
تودرگاه را همچو پیرایهای
|
|
همان تخت ودیهیم را مایهای
|
ستون سپاهی بهنگام رزم
|
|
چوشمع درخشنده هنگام بزم
|
جهانجوی گردی و یزدان پرست
|
|
مداراد دارنده باز از تودست
|
سگالیدهام روزگار تو را
|
|
بخوبی بسیجیده کارتو را
|
تو را با سپاه تو مهمان کنم
|
|
زدیدار تو رامش جان کنم
|
سپهدار ایرانت خوانم بداد
|
|
کنم آفریننده را بر تو یاد
|
سخنهاش بشنید بهرام گرد
|
|
عنان بارهی تیزتگ را سپرد
|
هم از پشت آن باره بردش نماز
|
|
همیبود پیشش زمانی دراز
|
چنین داد پاسخ مر ابلق سوار
|
|
که من خرمم شاد وبه روزگار
|
تو را روزگار بزرگی مباد
|
|
نه بیداد دانی ز شاهی نه داد
|
الان شاه چون شهریاری کند
|
|
ورا مرد بدبخت یاری کند
|
تو را روزگاری سگالیدهام
|
|
بنوی کمندیت مالیدهام
|
بزودی یکی دار سازم بلند
|
|
دو دستت ببندم بخم کمند
|
بیاویزمت زان سزاوار دار
|
|
ببینی ز من تلخی روزگار
|
چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید
|
|
برخساره شد چون گل شنبلید
|
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس
|
|
نگوید چنین مرد یزدان شناس
|
چو مهمان بخوان توآید ز دور
|
|
تو دشنام سازی بهنگام سور
|
نه آیین شاهان بود زین نشان
|
|
نه آن سواران گردنکشان
|
نه تازی چنین کرد ونه پارسی
|
|
اگر بشمری سال صدبار سی
|
ازین ننگ دارد خردمند مرد
|
|
بگرد در ناسپاسی مگرد
|
چو مهمانت آواز فرخ دهد
|
|
برین گونه بر دیو پاسخ دهد
|
بترسم که روز بد آیدت پیش
|
|
که سرگشته بینمت بر رای خویش
|
تو را چاره بر دست آن پادشاست
|
|
که زندست جاوید وفرانرواست
|
گنهکار یزدانی وناسپاس
|
|
تن اندر نکوهش دل اندر هراس
|
مرا چون الان شاه خوانی همی
|
|
زگوهر بیک سوم دانی همی
|
مگر ناسزایم بشاهنشهی
|
|
نزیباست برمن کلاه مهی
|
چون کسری نیا وچوهرمز پدر
|
|
کرا دانی ازمن سزاوارتر
|
ورا گفت بهرام کای بدنشان
|
|
به گفتار و کردار چون بیهشان
|
نخستین ز مهمان گشادی سخن
|
|
سرشتت بدوداستانت کهن
|
تو را با سخنهای شاهان چه کار
|
|
نه فرزانه مردی نه جنگی سوار
|
الان شاه بودی کنون کهتری
|
|
هم ازبندهی بندگان کمتری
|
گنه کارتر کس توی درجهان
|
|
نه شاهی نه زیباسری ازمهان
|
بشاهی مرا خواندند آفرین
|
|
نمانم که پی برنهی برزمین
|
دگرآنک گفتی که بداختری
|
|
نزیبد تو را شاهی و مهتری
|
ازان گفتم ای ناسزاوار شاه
|
|
که هرگز مبادی تو درپیش گاه
|
که ایرانیان بر تو بر دشمنند
|
|
بکوشند و بیخت زبن برکنند
|
بدرند بر تنت بر پوست ورگ
|
|
سپارند پس استخوانت بسگ
|
بدو گفت خسرو کهای بدکنش
|
|
چراگتشهای تند وبرتر منش
|
که آهوست بر مرد گفتار زشت
|
|
تو را اندر آغاز بود این سرشت
|
ز مغز تو بگسست روشن خرد
|
|
خنک نامور کو خرد پرودرد
|
هرآن دیو کاید زمانش فراز
|
|
زبانش به گفتار گردد دراز
|
نخواهم که چون تو یکی پهلوان
|
|
بتندی تبه گردد و ناتوان
|
سزد گر ز دل خشم بیرون کنی
|
|
نجوشی وبر تیزی افسون کنی
|
ز دارندهی دادگر یادکن
|
|
خرد را بدین یاد بنیاد کن
|
یکی کوه داری بزیر اندورن
|
|
که گر بنگری برتر از بیستون
|
گر از تو یکی شهریار آمدی
|
|
مغیلان بیبر ببار آمدی
|
تو را دل پراندیشه مهتریست
|
|
ببینیم تا رای یزدان بچیست
|
ندانم که آمختت این بد تنی
|
|
تو را با چنین کیش آهرمنی
|
هران کاین سخن با تو گوید همی
|
|
به گفتار مرگ تو جوید همی
|
بگفت وفرود آمد از خنگ عاج
|
|
ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج
|
بنالید و سر سوی خورشید کرد
|
|
زیزدان دلش پرزامید کرد
|
چنین گفت کای روشن دادگر
|
|
درخت امید از تو آید ببر
|
تو دانی که بر پیش این بنده کیست
|
|
کزین ننگ بر تاج باید گریست
|
وزانجا سبک شد بجای نماز
|
|
همیگفت با داور پاک راز
|
گر این پادشاهی زتخم کیان
|
|
بخواهد شدن تا نبندم میان
|
پرستنده باشم بتشکده
|
|
نخواهم خورش جز زشیر دده
|
ندارم به گنج اندرون زر وسیم
|
|
بگاه پرستش بپوشم گلیم
|
گر ای دون که این پادشاهی مراست
|
|
پرستنده و ایمن و داد و راست
|
تو پیروز گردان سپاه مرا
|
|
به بنده مده تاج وگاه مرا
|
اگرکام دل یابم این تاج واسپ
|
|
بیارم دمان پیش آذرگشسپ
|
همین یاره وطوق واین گوشوار
|
|
همین جامهی زر گوهرنگار
|
همان نیزده بدره دینار زرد
|
|
فشانم برین گنبد لاژورد
|
پرستندگان رادهم ده هزار
|
|
درم چون شوم برجهان شهریار
|
زبهرامیان هرک گردد اسیر
|
|
به پیش من آرد کسی دستگیر
|
پرستنده فرخ آتش کنم
|
|
دل موبد و هیربد خوش کنم
|
بگفت این وز خاک برپای خاست
|
|
ستمدیده گویندهی بود راست
|
زجای نیایش بیامد چوگرد
|
|
به بهرام چوبینه آواز کرد
|
کهای دوزخی بندهی دیو نر
|
|
خرد دور و دور از تو آیین وفر
|
ستمگاره دیویست با خشم و زور
|
|
کزین گونه چشم تو را کرد کور
|
بجای خرد خشم و کین یافتی
|
|
زدیوان کنون آفرین یافتی
|
تو را خارستان شارستانی نمود
|
|
یکی دوزخی بوستانی نمود
|
چراغ خرد پیش چشمت بمرد
|
|
زجان و دلت روشنایی ببرد
|
نبودست جز جادوی پرفریب
|
|
که اندر بلندی نمودت نشیب
|
بشاخی همی یازی امروز دست
|
|
که برگش بود زهر وبارش کبست
|
نجستست هرگز تبار تواین
|
|
نباشد بجوینده بر آفرین
|
تو را ایزد این فر و برزت نداد
|
|
نیاری ز گرگین میلاد یاد
|
ایا مرد بدبخت وبیدادگر
|
|
بنابودنیها گمانی مبر
|
که خرچنگ رانیست پرعقاب
|
|
نپرد عقاب از بر آفتاب
|
به یزدان پاک وبتخت وکلاه
|
|
که گر من بیابم تو را بیسپاه
|
اگر برزنم بر تو برباد سرد
|
|
ندارمت رنجه زگرد نبرد
|
سخنها شنیدیم چندی درشت
|
|
به پیروزگر بازهشتیم پشت
|
اگر من سزاوار شاهی نیم
|
|
مبادا که در زیر دستی زیم
|
چنین پاسخش داد بهرام باز
|
|
که ای بی خرد ریمن دیوساز
|
پدرت آن جهاندار دین دوست مرد
|
|
که هرگز نزد برکسی باد سرد
|
چنو مرد را ارج نشناختی
|
|
بخواری زتخت اندرانداختی
|
پس او جهاندار خواهی بدن
|
|
خردمند و بیدار خواهی بدن
|
تو ناپاکی و دشمن ایزدی
|
|
نبینی زنیکی دهش جزبدی
|
گر ای دون که هرمزد بیداد بود
|
|
زمان و زمین زو بفریاد بود
|
تو فرزند اویی نباشد سزا
|
|
به ایران و توران شده پادشا
|
تو را زندگانی نباید نه تخت
|
|
یکی دخمه یی بس که دوری زبخت
|
هم ان کین هرمز کنم خواستار
|
|
دگرکاندر ایران منم شهریار
|
کنون تازه کن برمن این داستان
|
|
که از راستان گشت همداستان
|
که تو داغ بر چشم شاهان نهی
|
|
کسی کو نهد نیز فرمان دهی
|
ازان پس بیابی که شاهی مراست
|
|
ز خورشید تا برج ماهی مراست
|
بدو گفت خسرو که هرگز مباد
|
|
که باشد بدرد پدر بنده شاد
|
نوشته چنین بود وبود آنچ بود
|
|
سخن بر سخن چند باید فزود
|
تو شاهی همیسازی از خویشتن
|
|
که گر مرگت آید نیابی کفن
|
بدین اسپ و برگستوان کسان
|
|
یکی خسروی برزو نارسان
|
نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد
|
|
یکی شهریاری میان پر زباد
|
بدین لشکر و چیز ونامی دروغ
|
|
نگیری بر تخت شاهی فروغ
|
زتو پیش بودند کنداوران
|
|
جهانجوی و با گرزهای گران
|
نجستند شاهی که کهتر بدند
|
|
نه اندر خور تخت و افسر بدند
|
همی هرزمان سرفرازی بخشم
|
|
همی آب خشم اندرآری بچشم
|
بجوشد همی برتنت بدگمان
|
|
زمانه بخشم آردت هر زمان
|
جهاندار شاهی ز داد آفرید
|
|
دگر از هنر وز نژاد آفرید
|
بدان کس دهد کو سزاوارتر
|
|
خرددارتر هم بی آزارتر
|
الان شاه ما را پدر کرده بود
|
|
کجا برمن ازکارت آزرده بود
|
کنون ایزدم داد شاهنشهی
|
|
بزرگی و تخت و کلاه مهی
|
پذیرفتم این از خدای جهان
|
|
شناسنده آشکار ونهان
|
بدستوری هرمز شهریار
|
|
کجا داشت تاج پدر یادگار
|
ازان نامور پر هنر بخردان
|
|
بزرگان وکارآزموده ردان
|
بدان دین که آورده بود از بهشت
|
|
خردیافته پیرسر زردهشت
|
که پیغمبر آمد بلهراسپ داد
|
|
پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد
|
هرآنکس که ما را نمودست رنج
|
|
دگر آنک ازو یافتستیم گنج
|
همه یکسر اندر پناه منند
|
|
اگر دشمن ار نیک خواه منند
|
همه بر زن وزاده بر پادشا
|
|
نخوانیم کس را مگر پارسا
|
ز شهری که ویران شداندر جهان
|
|
بجایی که درویش باشد نهان
|
توانگر کمن مرد درویش را
|
|
پراگنده و مردم خویش را
|
همه خارستانها کنم چون بهشت
|
|
پر از مردم و چارپایان وکشت
|
بمانم یکی خوبی اندر جهان
|
|
که ناممپس از مرگ نبود نهان
|
بیاییم و دل را تو رازو کنیم
|
|
بسنجیم ونیرو ببازو کنیم
|
چو هرمز جهاندار وباداد بود
|
|
زمین و زمانه بدو شاد بود
|
پسر بیگمان از پدر تخت یافت
|
|
کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت
|
تو ای پرگناه فریبنده مرد
|
|
که جستی نخستین ز هرمز نبرد
|
نبد هیچ بد جز بفرمان تو
|
|
وگر تنبل و مکر ودستان تو
|
گر ایزد بخواهد من از کین شاه
|
|
کنم بر تو خورشید روشن سیاه
|
کنون تاج را درخور کار کیست
|
|
چو من ناسزایم سزاوار کیست
|
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
|
|
سزا آن بود کز تو شاهی ببرد
|
چو از دخت بابک بزاد اردشیر
|
|
که اشکانیان را بدی دار وگیر
|
نه چون اردشیر اردوان را بکشت
|
|
بنیرو شد و تختش آمد بمشت
|
کنون سال چون پانصد برگذشت
|
|
سر تاج ساسانیان سرد گشت
|
کنون تخت و دیهیم را روز ماست
|
|
سرو کار با بخت پیروز ماست
|
چو بینیم چهر تو وبخت تو
|
|
سپاه وکلاه تو وتخت تو
|
بیازم بدین کار ساسانیان
|
|
چوآشفته شیری که گردد ژیان
|
زدفتر همه نامشان بسترم
|
|
سر تخت ساسانیان بسپرم
|
بزرگی مر اشکانیان را سزاست
|
|
اگر بشنود مرد داننده راست
|
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی
|
|
کهای بیهده مرد پیکار جوی
|
اگر پادشاهی زتخم کیان
|
|
بخواهد شدن تو کیی درجهان
|
همه رازیان از بنه خود کنید
|
|
دو رویند وز مردمی برچیند
|
نخست از ری آمد سپاه اندکی
|
|
که شد با سپاه سکندر یکی
|
میان را ببستند با رومیان
|
|
گرفتند ناگاه تخت کیان
|
ز ری بود ناپاکدل ماهیار
|
|
کزو تیره شد تخم اسفندیار
|
ازان پس ببستند ایرانیان
|
|
بکینه یکایک کمر بر میان
|
نیامد جهان آفرین را پسند
|
|
ازیشان به ایران رسید آن گزند
|
کلاه کیی بر سر اردشیر
|
|
نهاد آن زمان داور دستگیر
|
بتاج کیان او سزاوار بود
|
|
اگر چند بیگنج ودینار بود
|
کنون نام آن نامداران گذشت
|
|
سخن گفتن ماهمه بادگشت
|
کنون مهتری را سزاوار کیست
|
|
جهان را بنوی جهاندار کیست
|
بدو گفت بهرام جنگی منم
|
|
که بیخ کیان را زبن برکنم
|
چنین گفت خسرو که آن داستان
|
|
که داننده یادآرد ازباستان
|
که هرگز بنادان وبیراه وخرد
|
|
سلیح بزرگی نباید سپرد
|
که چون بازخواهی نیاید بدست
|
|
که دارنده زان چیزگشتست مست
|
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
|
|
که گر بیبنانرا نشانی ببن
|
بفرجام کارآیدت رنج ودرد
|
|
بگرد درناسپاسان مگرد
|
دلاور شدی تیز وبرترمنش
|
|
ز بد گوهر آمد تو را بدکنش
|
تو را کرد سالار گردنکشان
|
|
شدی مهتر اندر زمین کشان
|
بران تخت سیمین وآن مهرشاه
|
|
سرت مست شد بازگشتی ز راه
|
کنون نام چوبینه بهرام گشت
|
|
همان تخت سیمین تو را دام گشت
|
بران تخت برماه خواهی شدن
|
|
سپهبد بدی شاه خواهی شدن
|
سخن زین نشان مرد دانا نگفت
|
|
برآنم که با دیو گشتی تو جفت
|
بدو گفت بهرام کای بدکنش
|
|
نزیبد همی بر تو جز سرزنش
|
تو پیمان یزدان نداری نگاه
|
|
همی ناسزا خوانی این پیشگاه
|
نهی داغ بر چشم شاه جهان
|
|
سخن زین نشان کی بود درنهان
|
همه دوستان بر تو بر دشمنند
|
|
به گفتار با تو به دل بامنند
|
بدین کار خاقان مرا یاورست
|
|
همان کاندر ایران وچین لشکرست
|
بزرگی من از پارس آرم بری
|
|
نمانم کزین پس بود نام کی
|
برافرازم اندر جهان داد را
|
|
کنم تازه آیین میلاد را
|
من از تخمهی نامور آرشم
|
|
چو جنگ آورم آتش سرکشم
|
نبیره جهانجوی گرگین منم
|
|
هم آن آتش تیز برزین منم
|
به ایران بران رای بد ساوهشاه
|
|
که نه تخت ماند نه مهر وکلاه
|
کند با زمین راست آتشکده
|
|
نه نوروز ماند نه جشن سده
|
همه بنده بودند ایرانیان
|
|
برین بوم تا من ببستم میان
|
تو خودکامه را گر ندانی شمار
|
|
بروچارصد بار بشمر هزار
|
زپیلان جنگی هزار و دویست
|
|
که گفتی که بر راه برجای نیست
|
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ
|
|
من از پس خروشان چودیو سترگ
|
چنان دان که کس بیهنر درجهان
|
|
بخیره نجوید نشست مهان
|
همی بوی تاج آید ازمغفرم
|
|
همی تخت عاج آید از خنجرم
|
اگر با تو یک پشه کین آورد
|
|
زتختت بروی زمین آورد
|
بدو گفت خسرو کهای شوم پی
|
|
چرا یاد گرگین نگیری بری
|
که اندر جهان بود وتختش نبود
|
|
بزرگی و اورنگ وبختش نبود
|
ندانست کس نام او در جهان
|
|
فرومایه بد درمیان مهان
|
بیامد گرانمایه مهران ستاد
|
|
بشاه زمانه نشان تو داد
|
زخاک سیاهت چنان برکشید
|
|
شد آن روز برچشم تو ناپدید
|
تو را داد گنج وسلیح وسپاه
|
|
درفش تهمتن درفشان چو ماه
|
نبد خواست یزدان که ایران زمین
|
|
بویرانی آرند ترکان چین
|
تو بودی بدین جنگشان یارمند
|
|
کلاهت برآمد بابر بلند
|
چو دارنده چرخ گردان بخواست
|
|
که آن پادشا را شود کار راست
|
تو زان مایه مر خویشتن را نهی
|
|
که هرگز ندیدی بهی و مهی
|
گرین پادشاهی زتخم کیان
|
|
بخواهد شدن تو چه بندی میان
|
چواسکندری باید اندر جهان
|
|
که تیره کند بخت شاهنشهان
|
توبا چهرهی دیو و با رنگ وخاک
|
|
مبادی بگیتی جزاندر مغاک
|
زبی راهی وکارکرد تو بود
|
|
که شد روز برشاه ایران کبود
|
نوشتی همان نام من بر درم
|
|
زگیتی مرا خواستی کرد کم
|
بدی را تو اندر جهان مایهای
|
|
هم از بیرهان برترین پایهای
|
هران خون که شد درجهان ریخته
|
|
توباشی بران گیتی آویخته
|
نیابی شب تیره آن را بخواب
|
|
که جویی همی روز در آفتاب
|
ایا مرد بدبخت بیدادگر
|
|
همه روزگارت بکژی مبر
|
زخشنودی ایزد اندیشه کن
|
|
خردمندی و راستی پیشه کن
|
که این بر من و تو همیبگذرد
|
|
زمانه دم ما همیبشمرد
|
که گوید کژی به از راستی
|
|
بکژی چرا دل بیاراستی
|
چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست
|
|
یکی بهر ازین پادشاهی تو راست
|
بدین گیتی اندر بزی شادمان
|
|
تن آسان و دور از بد بدگمان
|
وگر بگذری زین سرای سپنج
|
|
گه بازگشتن نباشی به رنج
|
نشاید کزین کم کنیم ارفزون
|
|
که زردشت گوید بزند اندرون
|
که هرکس که برگردد از دین پاک
|
|
زیزدان ندارد به دل بیم وباک
|
بسالی همیداد بایدش پند
|
|
چو پندش نباشد ورا سودمند
|
ببایدش کشتن بفرمان شاه
|
|
فکندن تن پرگناهش به راه
|
چو بر شاه گیتی شود بدگمان
|
|
ببایدش کشتن هم اندر زمان
|
بریزند هم بیگمان خون تو
|
|
همین جستن تخت وارون تو
|
کنون زندگانیت ناخوش بود
|
|
وگر بگذری جایت آتش بود
|
وگر دیر مانی برین هم نشان
|
|
سر از شاه وز داد یزدان کشان
|
پشیمانی آیدت زین کار خویش
|
|
ز گفتار ناخوب و کردار خویش
|
تو بیماری وپند داروی تست
|
|
بگوییم تا تو شوی تن درست
|
وگر چیزه شد بردلت کام ورشک
|
|
سخن گوی تا دیگر آرم پزشک
|
پزشک تو پندست و دارو خرد
|
|
مگر آز تاج از دلت بسترد
|
به پیروزی اندر چنین کش شدی
|
|
وز اندیشه گنج سرکش شدی
|
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس
|
|
ز دیو و ز جادو جهان پرهراس
|
چو زو شد دل مهتران پر ز درد
|
|
فریدون فرخنده با او چه کرد
|
سپاهت همه بندگان منند
|
|
به دل زنده و مردگان منند
|
ز تو لختکی روشنی یافتند
|
|
بدین سان سر از داد برتافتند
|
چومن گنج خویش آشکارا کنم
|
|
دل جنگیان پرمدارا کنم
|
چو پیروز گشتی تو برساوه شاه
|
|
برآن برنهادند یکسر سپاه
|
که هرگز نبینند زان پس شکست
|
|
چو از خواسته سیر گشتند ومست
|
نباید که بردست من بر هلاک
|
|
شوند این دلیران بیبیم وباک
|
تو خواهی که جنگی سپاهی گران
|
|
همه نامداران و کنداوران
|
شود بوم ایران ازیشان تهی
|
|
شکست اندر آید بتخت مهی
|
که بد شاه هنگام آرش بگوی
|
|
سرآید مگر بر من این گفت وگوی
|
بدو گفت بهرام کان گاه شاه
|
|
منوچهر بد با کلاه و سپاه
|
بدو گفت خسرو کهای بدنهان
|
|
چودانی که او بود شاه جهان
|
ندانی که آرش ورا بنده بود
|
|
بفرمان و رایش سرافکنده بود
|
بدو گفت بهرام کز راه داد
|
|
تواز تخم ساسانی ای بد نژاد
|
که ساسان شبان وشبان زاده بود
|
|
نه بابک شبانی بدو داده بود
|
بدو گفت خسرو کهای بدکنش
|
|
نه از تخم ساسان شدی برمنش
|
دروغست گفتار تو سر به سر
|
|
سخن گفتن کژ نباشد هنر
|
تو از بدتنان بودی وبیبنان
|
|
نه از تخم ساسان رسیدی بنان
|
بدو گفت بهرام کاندر جهان
|
|
شبانی ز ساسان نگردد نهان
|
ورا گفت خسرو که دارا بمرد
|
|
نه تاج بزرگی بساسان سپرد
|
اگر بخت گم شد کجا شد نژاد
|
|
نیاید ز گفتار بیداد داد
|
بدین هوش واین رای واین فرهی
|
|
بجویی همی تخت شاهنشهی
|
بگفت و بخندید وبرگشت زوی
|
|
سوی لشکر خویش بنهاد روی
|
زخاقانیان آن سه ترک سترگ
|
|
که ارغنده بودند برسان گرگ
|
کجا گفته بودند بهرام را
|
|
که ما روز جنگ از پی نام را
|
اگر مرده گر زنده بالای شاه
|
|
بنزد تو آریم پیش سپاه
|
ازیشان سواری که ناپاک بود
|
|
دلاور بد و تند و ناباک بود
|
همیراند پرخاشجوی و دژم
|
|
کمندی ببازو و درون شست خم
|
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج
|
|
همیبود یازان بپرمایه تاج
|
بینداخت آن تاب داده کمند
|
|
سرتاج شاه اندرآمد ببند
|
یکی تیغ گستهم زد برکمند
|
|
سرشاه را زان نیامد گزند
|
کمان را بزه کرد بندوی گرد
|
|
بتیر از هوا روشنایی ببرد
|
بدان ترک بدساز بهرام گفت
|
|
که جز خاک تیره مبادت نهفت
|
که گفتت که با شاه رزم آزمای
|
|
ندیدی مرا پیش اوبربپای
|
پس آمد بلشکر گه خویش باز
|
|
روانش پر ازدرد وتن پرگداز
|
| | |
|