وزین روی بنشست بهرام گرد |
وزین روی بنشست بهرام گرد
|
|
بزرگان برفتند با او وخرد
|
سپهبد بپرسید زان سرکشان
|
|
که آمد زخویشان شما را نشان
|
فرستید هرکس که دارید خویش
|
|
که باشند یکدل به گفتار وکیش
|
گریشان بیایند وفرمان کنند
|
|
به پیمان روان را گروگان کنند
|
سپه ماند از بردع واردبیل
|
|
از ارمنیه نیز بیمرد وخیل
|
ازیشان برزم اندرون نیست باک
|
|
چه مردان بردع چه یک مشت خاک
|
شنیدند گردنکشان این سخن
|
|
که بهرام جنگ آور افگند بن
|
زلشکر گزیدند مردی دبیر
|
|
سخن گوی و داننده ویادگیر
|
بیامد گوی با دلی پر ز راز
|
|
همیبود پویان شب دیریاز
|
بگفت آنچ بشنید زان مهتران
|
|
ازان نامداران وکنداوران
|
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
|
|
که تا رزم لشکر نیاید پدید
|
یکی مازخسرو نگردیم باز
|
|
بترسیم کین کارگردد دراز
|
مباشید ایمن بران رزمگاه
|
|
که خسرو شبیخون کند با سپاه
|
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد
|
|
سوی لشکر پهلوان شد چو گرد
|
همه لشکرآتش برافروختند
|
|
بهر جای شمعی همیسوختند
|
| | |
| |