وزان جایگه شد به پیش پدر
|
|
دودیده پراز آب و پر خون جگر
|
چو روی پدر دید بردش نماز
|
|
همیبود پیشش زمانی دراز
|
بدو گفت کاین پهلوان سوار
|
|
که او را گزین کردی ای شهریار
|
بیامد چوشاهان که دارند فر
|
|
سپاهی بیاورد بسیارمر
|
بگفتم سخن هرچ آمد ز پند
|
|
برو پند من بر نبد سودمند
|
همه جنگ و پرخاش بدکام اوی
|
|
که هرگز مبادا روان نام اوی
|
بناکام رزمی گران کرده شد
|
|
فراوان کس از اختر آزرده شد
|
زمن بازگشتند یکسر سپاه
|
|
ندیدند گفتی مرا جزبه راه
|
همی شاه خوانند بهرام را
|
|
ندیدند آغاز فرجام را
|
پس من کنون تا پل نهروان
|
|
بیاورد لشکر چو کوهی گران
|
چوشد کاربی برگ بگریختم
|
|
بدام بلا در نیاویختم
|
نگه کردم اکنون به سود و زیان
|
|
نباشند یاور مگر تازیان
|
گر ای دون که فرمان دهد شهریار
|
|
سواران تازی برم بیشمار
|
بدو گفت هرمز که این رای نیست
|
|
که اکنون تو را پای برجای نیست
|
نباشند یاور تو را تازیان
|
|
چوجایی نبینند سود و زیان
|
بدرد دل اندر تو را زار نیز
|
|
بدشمن سپارند از بهر چیز
|
بدین کار پشت تو یزدان بود
|
|
هما و از توبخت خندان بود
|
چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم
|
|
از ایدر برو تازیان تا بروم
|
سخنهای این بندهی چاره جوی
|
|
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی
|
بجایی که دین است و هم وخواستست
|
|
سلیح و سپاه وی آراستست
|
فریدونیان نیز خویش تواند
|
|
چوکارت شود سخت پیش تواند
|
چو بشنید خسرو زمین بوس داد
|
|
بسی بر نهان آفرین کرد یاد
|
ببندوی و گردوی و گستهم گفت
|
|
که ما با غم و رنج گشتیم جفت
|
بسازید و یکسر بنه برنهید
|
|
برو بوم ایران بدشمن دهید
|
بگفت این و از دیده آواز خاست
|
|
کهای شاه نیک اختر و داد وراست
|
یکی گرد تیره برآمد ز راه
|
|
درفشی درفشان میان سپاه
|
درفشی کجا پیکرش اژدهاست
|
|
که چوبینه بر نهروان کرد راست
|
چوبشنید خسرو بیامد بدر
|
|
گریزان برفت او ز پیش پدر
|
همیشد سوی روم برسان گرد
|
|
درفشی پس پشت او لاژورد
|
بپیچید یال و بر و روی را
|
|
نگه کرد گستهم و بند وی را
|
همیراندند آن دو تن نرم نرم
|
|
خروشید خسرو به آوای گرم
|
همانا سران تان ز پیش آمدست
|
|
که بدخواه تان همچو خویش آمدست
|
اگر نه چنین نرم راندن چراست
|
|
که بهرام نزدیک پشت شماست
|
بدو گفت بندوی کای شهریار
|
|
دلت را ببهرام رنجه مدار
|
کجا گرد ما را نبیند ز راه
|
|
که دورست ز ایدر درفش سیاه
|
چنین است یارانت را گفت و گوی
|
|
که ما را بدین تاختن نیست روی
|
چو چوبینه آید بایوان شاه
|
|
هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه
|
نشیند چو دستور بردست اوی
|
|
بدریا رسد کارگر شست اوی
|
بقیصر یکی نامه از شهریار
|
|
نویسد که این بندهی نابکار
|
گریزان برفتست زین مرز وبوم
|
|
نباید که آرام گیرد بروم
|
هم آنگه که او خویشتن کرد راست
|
|
نژندی وکژی ازین بهر ماست
|
چو آید بران مرز بندش کنید
|
|
دل شادمان را گزندش کنید
|
بدین بارگاهش فرستید باز
|
|
ممانید تا گردد او سرفراز
|
ببندید هم در زمان با سپاه
|
|
فرستید گریان بدین جایگاه
|
چنین داد پاسخ که از بخت بد
|
|
سزد زین نشان هرچ بر ما رسد
|
سخنها درازست و کاری درشت
|
|
به یزدان کنون باز هشتیم پشت
|
براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت
|
|
جهاندار برتارک ما نبشت
|
بباشد نگردد باندیشه باز
|
|
مبادا که آید بدشمن نیاز
|
چو او برگذشت این دو بیدادگر
|
|
ازو بازگشتند پر کینه سر
|
زراه اندر ایوان شاه آمدند
|
|
پراز رنج و دل پرگناه آمدند
|
ز در چون رسیدند نزدیک تخت
|
|
زهی از کمان باز کردند سخت
|
فگندند ناگاه در گردنش
|
|
بیاویختند آن گرامی تنش
|
شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان
|
|
توگفتی که هرمز نبد درجهان
|
چنین است آیین گردنده دهر
|
|
گهی نوش بار آورد گاه زهر
|
اگر مایه اینست سودش مجوی
|
|
که درجستنش رنجت آید بروی
|
چوشد گردش روز هرمز بپای
|
|
تهی ماند زان تخت فرخنده جای
|
هم آنگاه برخاست آواز کوس
|
|
رخ خونیان گشت چون سندروس
|
درفش سپهبد هم آنگه ز راه
|
|
پدید آمد اندر میان سپاه
|
جفا پیشه گستهم و بند وی تیز
|
|
گرفتند زان کاخ راه گریز
|
چنین تا بخسرو رسید این دومرد
|
|
جهانجوی چون دیدشان روی زرد
|
بدانست کایشان دو دل پر ز راز
|
|
چرا از جهاندار گشتند باز
|
برخساره شد چون گل شنبلید
|
|
نکرد آن سخن بر دلیران پدید
|
بدیشان چنین گفت کزشاه راه
|
|
بگردید کامد بتنگی سپاه
|
بیابان گزینید وراه دراز
|
|
مدارید یکسر تن از رنج باز
|
| | |
|