چو بگذشت لشکر بران تازه بوم
|
|
بتندی همیراند تا مرز روم
|
چنین تا بیامد بران شارستان
|
|
که قیصر ورا خواندی کارستان
|
چواز دور ترسا بدید آن سپاه
|
|
برفتند پویان ببی راه و راه
|
بدان باره اندر کشیدند رخت
|
|
در شارستان را ببستند سخت
|
فروماند زان شاه گیتی فروز
|
|
به بیرون بماندند لشکر سه روز
|
فرستاد روز چهارم کسی
|
|
که نزدیک ما نیست لشکر بسی
|
خورشها فرستید و یاری کنید
|
|
چه برما همی کامگاری کنید
|
به نزدیک ایشان سخن خوار بود
|
|
سپاهش همه سست و ناهار بود
|
هم آنگه برآمد یکی تیره ابر
|
|
بغرید برسان جنگی هژبر
|
وز ابر اندران شارستان باد خاست
|
|
بهر بر زنی بانگ و فریاد خاست
|
چونیمی ز تیره شب اندر کشید
|
|
ز باره یکی بهره شد ناپدید
|
همه شارستان ماند اندر شگفت
|
|
به یزدان سقف پوزش اندر گرفت
|
بهر بر زنی بر علف ساختند
|
|
سه پیر سکوبا برون تاختند
|
ز چیزی که بود اندران تازه بوم
|
|
همان جامه هایی که خیزد ز روم
|
ببردند بالا به نزدیک شاه
|
|
که پیدا شد ای شاه برما گناه
|
چو خسرو جوان بود و برتر منش
|
|
بدیشان نکرد از بدی سرزنش
|
بدان شارستان دریکی کاخ بود
|
|
که بالاش با ابر گستاخ بود
|
فراوان بدو اندرون برده بود
|
|
همان جای قیصر برآورده بود
|
ز دشت اندرآمد بدانجا گذشت
|
|
فراوان بدان شارستان دربگشت
|
همه رومیان آفرین خواندند
|
|
بپا اندرش گوهر افشاندند
|
چو آباد جایی به چنگ آمدش
|
|
برآسود و چندی درنگ آمدش
|
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه
|
|
ازان باد وباران وابر سیاه
|
وزان شارستان سوی مانوی راند
|
|
که آن را جهاندار مانوی خواند
|
زما نوییان هرک بیدار بود
|
|
خردمند و راد و جهاندار بود
|
سکوبا و رهبان سوی شهریار
|
|
برفتند با هدیه و با نثار
|
همیرفت با شاه چندی سخن
|
|
ز باران و آن شارستان کهن
|
همیگفت هرکس که ما بندهایم
|
|
به گفتار خسرو سر افگندهایم
|
| | |
|