چوآمد به بهرام زین آگهی
|
|
که تازه شد آن فر شاهنشهی
|
همانگه ز لشکر یکی نامجوی
|
|
نگه کرد با دانش و آب روی
|
کجا نام او بود دانا پناه
|
|
که بهرام را او بدی نیک خواه
|
دبیر سرافراز را پیش خواند
|
|
سخنهای بایسته چندی براند
|
بفرمود تا نامههای بزرگ
|
|
نویسد بران مهتران سترگ
|
بگستهم و گردوی و بندوی گرد
|
|
که از مهتران نام گردی ببرد
|
چو شاپور و چون اندیان سوار
|
|
هرآنکس که بود از یلان نامدار
|
سرنامه گفت از جهان آفرین
|
|
همیخواهم اندر نهان آفرین
|
چوبیدار گردید یکسر ز خواب
|
|
نگیرید بر بد ازین سان شتاب
|
که تا درجهان تخم ساسانیان
|
|
پدید آمد اندر کنار و میان
|
ازیشان نرفتست جزبرتری
|
|
بگرد جهان گشتن و داوری
|
نخست از سر بابکان اردشیر
|
|
که اندر جهان تازه شد داروگیر
|
زمانه ز شمشیر او تیره گشت
|
|
سر نامداران همه خیره گشت
|
نخستین سخن گویم از اردوان
|
|
ازان نامداران روشن روان
|
شنیدی که بر نامور سوفزای
|
|
چه آمد ز پیروز ناپاک رای
|
رها کردن ازبند پای قباد
|
|
وزان مهتران دادن او را بباد
|
قباد بد اندیش نیرو گرفت
|
|
هنرها بشست از دل آهو گرفت
|
چنان نامور نیک دل را بکشت
|
|
برو شد دل نامداران درشت
|
کسی کو نشاید به پیوند خویش
|
|
هوا بر گزیند ز فرزند خویش
|
به بیگانگان هم نشاید بنیز
|
|
نجوید کسی عاج از چوب شیز
|
بساسانیان تا ندارید امید
|
|
مجویید یاقوت از سرخ بید
|
چواین نامه آرند نزد شما
|
|
که فرخنده باد او رمزد شما
|
به نزدیک من جایتان روشنست
|
|
برو آستی هم ز پیراهنست
|
بیک جای مان بود آرام و خواب
|
|
اگر تیره بد گر بلند آفتاب
|
چو آیید یکسر به نزدیک من
|
|
شود روشن این جان تاریک من
|
نیندیشم از روم وز شاهشان
|
|
بپای اندر آرم سر و گاهشان
|
نهادند برنامهها مهر اوی
|
|
بیامد فرستاده راه جوی
|
بکردار بازارگانان برفت
|
|
بدرگاه خسرو خرامید تفت
|
یکی کاروانی ز هرگونه چیز
|
|
ابا نامهها هدیهها داشت نیز
|
بدید آن بزرگی و چندان سپاه
|
|
که گفتی مگر بر زمین نیست راه
|
به دل گفت با این چنین شهریار
|
|
نخواهد ز بهرام یل زینهار
|
یکی مرد بیدشمنم پارسی
|
|
همان بار دارم شتروار سی
|
چراخویشتن کرد باید هلاک
|
|
بلندی پدیدار گشت ازمغاک
|
شوم نامه نزدیک خسروبرم
|
|
به نزدیک او هدیهی نوبرم
|
باندیشه آمد به نزدیک شاه
|
|
ابا هدیه و نامه ونیک خواه
|
درم برد و با نامهها هدیه برد
|
|
سخنهاش برشاه گیتی شمرد
|
جهاندار چون نامهها را بخواند
|
|
مر او را بکرسی زرین نشاند
|
بدو گفت کای مرد بسیاردان
|
|
تو بهرام را نزد من خوار دان
|
کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام
|
|
فزونتر مجو اندرین کار نام
|
بفرمود تا نزد او شد دبیر
|
|
مران پاسخ نامه را ناگزیر
|
نوشت اندران نامههای دراز
|
|
که این مهتر گرد گردن فراز
|
همه نامههای تو برخواندیم
|
|
فرستاده را پیش بنشاندیم
|
به گفتار بیکار با خسرویم
|
|
به دل با تو همچون بهار نویم
|
چولشکر بیاری بدین مرز وبوم
|
|
که اندیشد از گرز مردان روم
|
همه پاک شمشیرها برکشیم
|
|
به جنگ اندورن رومیان را کشیم
|
چو خسرو ببیند سپاه تو را
|
|
همان مردی و پایگاه تو را
|
دلش زود بیکار ولرزان شود
|
|
زپیشت چو روبه گریزان شود
|
بدان نامهها مهر بنهاد شاه
|
|
ببرد ان پسندیدهی نیک خواه
|
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
|
|
برش گنج یابی ازین کارکرد
|
مرو را گهر داد و دینار داد
|
|
گرانمایه یاقوت بسیار داد
|
بدو گفت کاین نزد چوبینه بر
|
|
شنیده سخنها برو بر شمر
|
| | |
|