چو چندی برآمد برین روزگار
|
|
شب و روز آسایش آموزگار
|
چنان بد که در کوه چین آن زمان
|
|
دد و دام بودی فزون از گمان
|
ددی بود مهتر ز اسپی بتن
|
|
فروهشته چون مشک گیسو رسن
|
به تن زرد و گوش و دهانش سیاه
|
|
ندیدی کس او را مگر گرمگاه
|
دو چنگش به کردار چنگ هژبر
|
|
خروشش همیبرگذشتی ز ابر
|
همی سنگ را درکشیدی به دم
|
|
شده روز ازو بر بزرگان دژم
|
ورا شیر کپی همیخواندند
|
|
ز رنجش همه بوم در ماندند
|
یکی دختری داشت خاتون چوماه
|
|
اگر ماه دارد دو زلف سیاه
|
دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم
|
|
دو بی جاده خندان و نرگس دژم
|
بران دخت لرزان بدی مام وباب
|
|
اگر تافتی بر سرش آفتاب
|
چنان بد که روزی پیاده به دشت
|
|
همی گرد آن مرغزاران بگشت
|
جهاندار خاقان ز بهر شکار
|
|
بدشتی دگر بود زان مرغزار
|
همان نیز خاتون به کاخ اندورن
|
|
همی رای زد با یکی رهنمون
|
چوآن شیر کپی ز کوهش بدید
|
|
فرود آمد او را به دم درکشید
|
بیک دم شد او از جهان در نهان
|
|
سرآمد بران خوب چهره جهان
|
چو خاقان شنید آن سیه کرد روی
|
|
همان مادرش نیر بر کند موی
|
ز دردش همه ساله گریان بدند
|
|
چو بر آتش تیز بریان بدند
|
همی چاره جستند زان اژدها
|
|
که تا چین کی آید ز چنگش رها
|
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد
|
|
وزان مرد جنگی برآورد گرد
|
همیرفت خاتون بدیدار اوی
|
|
بهر کس همیگفت کردار اوی
|
چنان بد که یک روز دیدش سوار
|
|
از ایران همان نیز صد نامدار
|
پیاده فراوان به پیش اندرون
|
|
همیراند بهرام با رهنمون
|
بپرسید خاتون که این مرد کیست
|
|
که با برز و با فرهی ایزدیست
|
بدو گفت کهتر که دوری ز کام
|
|
که بهرام یل راندانی بنام
|
به ایران یکی چند گه شاه بود
|
|
سرتاج او برتر از ماه بود
|
بزرگانش خوانند بهرام گرد
|
|
که از خسروان نام مردی ببرد
|
کنون تا بیامد ز ایران بچین
|
|
به لرزد همی زیر اسپش زمین
|
خداوند خواند همی مهترش
|
|
همی تاج شاهی نهد بر سرش
|
بدو گفت خاتون که با فراوی
|
|
سز دگر بنازیم در پر اوی
|
یکی آرزو زو بخواهم درست
|
|
چو خاقان نگردد بدان کارسست
|
بخواهد مگر ز اژدها کین من
|
|
برو بشنود درد و نفرین من
|
بدو گفت کهتر گر این داستان
|
|
بخواند برو مهتر راستان
|
تو از شیر کپی نیابی نشان
|
|
مگر کشته و گرگ پایش کشان
|
چو خاتون شنید این سخن شاد شد
|
|
ز تیمار آن دختر آزاد شد
|
همیتاخت تا پیش خاقان رسید
|
|
یکایک بگفت آنچ دید وشنید
|
بدو گفت خاقان که عاری بود
|
|
بجایی که چون من سواری بود
|
همی شر کپی خورد دخترم
|
|
بگوییم و ننگی شود گوهرم
|
ندانند کان اژدهای دژم
|
|
همی کوه آهن رباید به دم
|
اگر دختر شاه نامی بود
|
|
همان شاه را جان گرامی بود
|
بدو گفت خاتون که من کین خویش
|
|
بخواهم ز بهر جهان بین خویش
|
اگر ننگ باشد وگر نام من
|
|
بگویم برآید مگر کام من
|
برآمد برین نیز روز دراز
|
|
نهانی ز هرکس همیداشت راز
|
چنان بد که خاقان یکی سور کرد
|
|
جهان را بران سور پر نور کرد
|
فرستاد بهرام یل رابخواند
|
|
چو آمدش برتخت زرین نشاند
|
چو خاتون پس پرده آوا شنید
|
|
بشد تیز و بهرام یل را بدید
|
فراوانش بستود وکرد آفرین
|
|
که آباد بادا بتو ترک و چین
|
یکی آرزو خواهم از شهریار
|
|
که باشد بران آرزو کامگار
|
بدو گفت بهرام فرمان تو راست
|
|
برین آرزو کام و پیمان تو راست
|
بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور
|
|
یکی مرغزارست زیبای سور
|
جوانان چین اندران مرغزار
|
|
یکی جشن سازند گاه بهار
|
ازان بیشه پرتاب یک تیروار
|
|
یکی کوه بینی سیهتر ز قار
|
بران کوه خارا یکی اژدهاست
|
|
که این کشور چین ازو در بلاست
|
یکی شیر کپیش خواند همی
|
|
دگر نیز نامش نداند همی
|
یکی دخترم بد ز خاقان چین
|
|
که خورشید کردی برو آفرین
|
از ایوان بشد نزد آن جشنگاه
|
|
که خاقان به نخچیر بد با سپاه
|
بیامد ز کوه اژدهای دژم
|
|
کشید آن بهار مرا او بدم
|
کنون هر بهاری بران مرغزار
|
|
چنان هم بیاید ز بهر شکار
|
برین شهر ما را جوانی نماند
|
|
همان نامور پهلوانی نماند
|
شدند از پی شیرکپی هلاک
|
|
برانگیخت از بوم آباد خاک
|
سواران چینی ومردان کار
|
|
بسی تاختند اندران کوهسار
|
چو از دور بینند چنگال اوی
|
|
برو پشت و گوش و سر و یال اوی
|
بغرد بدرد دل مرد جنگ
|
|
مر او را چه شیر و چه پیل و نهنگ
|
کس اندر نیارد شدن پیش اوی
|
|
چوگیرد شمار کم و بیش اوی
|
بدو گفت بهرام فردا پگاه
|
|
بیایم ببینم من این جشنگاه
|
به نیروی یزدان که او داد زور
|
|
بلند آفرینندهی ماه وهور
|
بپردازم از اژدها جشنگاه
|
|
چو بشگیر ما را نمایند راه
|
| | |
|