چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه
|
|
شب تیره بفشاند گرد سیاه
|
پراکنده گشتند و مستان شدند
|
|
وز آنجای هرکس به ایوان شدند
|
چو پیداشد آن فرخورشید زرد
|
|
به پیچید زلف شب لاژورد
|
قژ آگند پوشید بهرام گرد
|
|
گرامی تنش را به یزدان سپرد
|
کمند و کمان برد و شش چوبه تیر
|
|
یکی نیزه دو شاخ نخچیرگیر
|
چوآمد به نزدیک آن برزکوه
|
|
بفرمود تا بازگردد گروه
|
بران شیر کپی چو نزدیک شد
|
|
تو گفتی برو کوه تاریک شد
|
میان اندارن کوه خارا ببست
|
|
بخم کمند از بر زین نشست
|
کمان را بمالید وبر زه نهاد
|
|
ز یزدان نیکی دهش کرد باد
|
چو بر اژدها برشدی مویتر
|
|
نبودی برو تیر کس کارگر
|
شد آن شیر کپی به چشمه درون
|
|
به غلتید و برخاست و آمد برون
|
بغرید و بر زد بران سنگ دست
|
|
همی آتش از کوه خارا بجست
|
کمان را بمالید بهرام گرد
|
|
به تیر از هوا روشنایی ببرد
|
خدنگی بینداخت شیر دلیر
|
|
برشیر کپی شد از جنگ سیر
|
دگر تیر بهرام زد بر سرش
|
|
فرو ریخت چون آب خون ازبرش
|
سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش
|
|
که بردوخت برهم دهان و زبانش
|
به پنجم بزد تیر بر چنگ اوی
|
|
همیدید نیروی و آهنگ اوی
|
بهشتم میانش گشاد از کمند
|
|
بجست از بر کوهسار بلند
|
بزد نیزهیی بر میان دده
|
|
که شد سنگ خارا به خون آژده
|
وزان پس بشمشیر یازید مرد
|
|
تن اژدها را به دونیم کرد
|
سر از تن جدا کند و بفگند خوار
|
|
ازان پس فرود آمد از کوهسار
|
ازان بیشه خاقان و خاتون برفت
|
|
دمان و دنان تا برکوه تفت
|
خروشی برآمد ز گردان چین
|
|
کز آواز گفت بلرزد زمین
|
به بهرام برآفرین خواندند
|
|
بسی گوهر و زر برافشاندند
|
چو خاتون بشد دست او بوس داد
|
|
برفتند گردان فرخ نژاد
|
همه هم زبان آفرین خواندند
|
|
ورا شاه ایران زمین خواندند
|
گرفتش سپهدار چین در کنار
|
|
وزان پس ورا خواندی شهریار
|
چو خاقان چینی به ایوان رسید
|
|
فرستادهیی مهربان برگزید
|
فرستاد ده بدره گنجی درم
|
|
همن به دره و برده از بیش و کم
|
که رو پیش بهرام جنگی بگوی
|
|
که نزدیک ما یافتی آب روی
|
پس پردهی ما یکی دخترست
|
|
که بر تارک اختران افسرست
|
کنون گر بخواهی ز من دخترم
|
|
سپارم بتو لشکر و کشورم
|
بدو گفت بهرام کاری رواست
|
|
جهاندار بر بندگان پادشاست
|
به بهرام داد آن زمان دخترش
|
|
به فرمان او شد همه کشورش
|
بفرمود تا پیش او شد دبیر
|
|
نوشتند منشور نو بر حریر
|
بدو گفت هرکس کز ایران سرست
|
|
ببخشش نگر تا کرا در خورست
|
بر آیین چین خلعت آراستند
|
|
فراوان کلاه و کمر خواستند
|
جزاز داد و خورد شکارش نبود
|
|
غم گردش روزگارش نبود
|
بزرگان چینی و گردنکشان
|
|
ز بهرام یل داشتندی نشان
|
همه چین همیگفت ما بندهایم
|
|
ز بهر تو اندر جهان زندهایم
|
همیخورد بهرام و بخشید چیز
|
|
برو بر بسی آفرین بود نیز
|
| | |
|