قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو
|
|
بیامد ز شهر کشان تا به مرو
|
همیبود تا روز بهرام شد
|
|
که بهرام را آن نه پدارم شد
|
به خانه درون بود با یک رهی
|
|
نهاده برش نار و سیب و بهی
|
قلون رفت تنها بدرگاه اوی
|
|
به دربان چنین گفت کای نامجوی
|
من از دخت خاقان فرستادهام
|
|
نه جنگی کسیام نه آزادهام
|
یکی راز گفت آن زن پارسا
|
|
بدان تا بگویم بدین پادشا
|
ز مهر ورا از در بستن است
|
|
همان نیز بیمار و آبستن است
|
گر آگه کنی تا رسانم پیام
|
|
بدین تاجور مهتر نیک نام
|
بشد پرده دار گرامی دوان
|
|
چنین تا در خانه پهلوان
|
چننی گفت کامد یکی بدنشان
|
|
فرستاده و پوستینی کشان
|
همیگوید از دخت خاقان پیام
|
|
رسانم بدین مهتر شادکام
|
چنین گفت بهرام کورا بگوی
|
|
که هم زان در خانه بنمای روی
|
بیامد قلون تا به نزدیک در
|
|
بکاف در خانه بنهاد سر
|
چو دیدش یکی پیر بد سست و زار
|
|
بدو گفت گرنامه داری بیار
|
قلون گفت شاها پیامست و بس
|
|
نخواهم که گویم سخن پیش کس
|
ورا گفت زود اندر آی و بگوی
|
|
بگوشم نهانی بهانه مجوی
|
قلون رفت با کارد در آستی
|
|
پدیدار شد کژی و کاستی
|
همیرفت تا راز گوید بگوش
|
|
بزد دشنه وز خانه برشد خروش
|
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
|
|
برفتند پویان به نزدیک شاه
|
چنین گفت کاین را بگیرید زود
|
|
بپرسید زو تا که راهش نمود
|
برفتند هرکس که بد در سرای
|
|
مران پیر سر را شکستند پای
|
همه کهتران زو بر آشوفتند
|
|
به سیلی و مشتش بسی کوفتند
|
همیخورد سیلی و نگشاد لب
|
|
هم از نیمهی روز تا نیم شب
|
چنین تا شکسته شدش دست و پای
|
|
فکندندش اندر میان سرای
|
به نزدیک بهرام بازآمدند
|
|
جگر خسته و پرگداز آمدند
|
همیرفت خون ازتن خسته مرد
|
|
لبان پر ز باد و رخان لاژورد
|
بیامد هم اندر زمان خواهرش
|
|
همه موی برکند پاک از سرش
|
نهاد آن سر خسته را بر کنار
|
|
همیکرد با خویشتن کار زار
|
همیگفت زار ای سوار دلیر
|
|
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
|
که برد این ستون جهان را ز جا
|
|
براندیشهی بد که بد رهنما
|
الا ای سوار سپهبد تنا
|
|
جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا
|
نه خسرو پرست و نه ایزدپرست
|
|
تن پیلوار سپهبد که خست
|
الا ای برآورده کوه بلند
|
|
ز دریای خوشاب بیخت که کند
|
که کند این چنین سبز سرو سهی
|
|
که افگند خوار این کلاه مهی
|
که آگند ناگاه دریا به خاک
|
|
که افگند کوه روان در مغاک
|
غریبیم و تنها و بی دوستدار
|
|
بشهر کسان در بماندیم خوار
|
همیگفتم ای خسرو انجمن
|
|
که شاخ وفا را تو از بن مکن
|
که از تخم ساسان اگر دختری
|
|
بماند به سر برنهد افسری
|
همه شهر ایرانش فرمان برند
|
|
ازان تخمهی هرگز به دل نگذرند
|
سپهدار نشنید پند مرا
|
|
سخن گفتن سودمند مرا
|
برین کردهها بر پشیمان بری
|
|
گنهکار جان پیش یزدان بری
|
بد آمد بدین خاندان بزرگ
|
|
همه میش گشتیم و دشمن چو گرک
|
چو آن خسته بشنید گفتار او
|
|
بدید آن دل و رای هشیار او
|
به ناخن رخان خسته و کنده موی
|
|
پر از خون دل و دیده پر آب روی
|
به زاری و سستی زبان برگشاد
|
|
چنین گفت کای خواهر پاک وراد
|
ز پند تو کمی نبد هیچ چیز
|
|
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز
|
همی پند بر من نبد کارگر
|
|
ز هر گونه چون دیو بد راه بر
|
نبد خسروی برتر از جمشید
|
|
کزو بود گیتی به بیم وامید
|
کجا شد به گفتار دیوان ز شاه
|
|
جهان کرد بر خویشتن بر سیاه
|
همان نیز بیدار کاوس کی
|
|
جهاندار نیک اختر و نیک پی
|
تبه شد به گفتار دیو پلید
|
|
شنیدی بدیها که او را رسید
|
همان به آسمان شد که گردان سپهر
|
|
ببیند پراگندن ماه و مهر
|
مرا نیز هم دیو بیراه کرد
|
|
ز خوبی همان دست کوتاه کرد
|
پشیمانم از هرچ کردم ز بد
|
|
کنون گر ببخشد ز یزدان سزد
|
نوشته برین گونه بد بر سرم
|
|
غم کرده های کهن چون خورم
|
ز تارک کنون آب برتر گذشت
|
|
غم و شادمانی همه باد گشت
|
نوشته چنین بود وبود آنچ بود
|
|
نوشته نکاهد نه هرگز فزود
|
همان پند تویادگارمنست
|
|
سخنهای توگوشوارمنست
|
سرآمد کنون کار بیداد و داد
|
|
سخنهات برمن مکن نیزیاد
|
شماروی راسوی یزدان کنید
|
|
همه پشت بربخت خندان کنید
|
زبدها جهاندارتان یاربس
|
|
مگویید زاندوه وشادی بکس
|
نبودم بگیتی جزین نیز بهر
|
|
سرآمد کنون رفتنیام ز دهر
|
یلان سینه راگفت یکسر سپاه
|
|
سپردم تو رابخت بیدارخواه
|
نگه کن بدین خواهرپاک تن
|
|
زگیتی بس اومرتو رارای زن
|
مباشید یک تن زدیگر جدا
|
|
جدایی مبادا میان شما
|
برین بوم دشمن ممانید دیر
|
|
که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر
|
همه یکسره پیش خسرو شوید
|
|
بگویید و گفتار او بشنوید
|
گر آموزش آید شما راز شاه
|
|
جز او رامخوانید خورشید و ماه
|
مرا دخمه در شهرایران کنید
|
|
بری کاخ بهرام ویران کنید
|
بسی رنج دیدم ز خاقان چین
|
|
ندیدم که یک روز کرد آفرین
|
نه این بود زان رنج پاداش من
|
|
که دیوی فرستد بپرخاش من
|
ولیکن همانا که او این سخن
|
|
اگر بشنود سر نداند ز بن
|
نبود این جز از کار ایرانیان
|
|
همی دیو بد رهنمون درمیان
|
بفرمود پس تا بیامد دبیر
|
|
نویسد یکی نامهیی بر حریر
|
بگوید بخاقان که بهرام رفت
|
|
به زاری و خواری و بیکام رفت
|
تو این ماندگان راز من یاددار
|
|
ز رنج و بد دشمن آزاد دار
|
که من با تو هرگز نکردم بدی
|
|
همی راستی جستم و بخردی
|
بسی پندها خواند بر خواهرش
|
|
ببر در گرفت آن گرامی سرش
|
دهن بر بنا گوش خواهر نهاد
|
|
دو چشمش پر از خون شد و جان بداد
|
برو هر کسی زار بگریستند
|
|
به درد دل اندر همیزیستند
|
همی خون خروشید خواهر ز درد
|
|
سخنهای او یک به یک یاد کرد
|
ز تیمار او شد دلش به دونیم
|
|
یکی تنگ تابوت کردش ز سیم
|
به دیبا بیاراست جنگی تنش
|
|
قصب کرد در زیر پیراهنش
|
همیریخت کافور گرد اندرش
|
|
بدین گونه برتا نهان شد سرش
|
چنین است کار سرای سپنج
|
|
چودانی که ایدر نمانی مرنج
|
| | |
|