ازآن پس به آرام بنشست شاه |
ازآن پس به آرام بنشست شاه
|
|
چو برخاست بهرام جنگی ز راه
|
ندید از بزرگان کسی کینه جوی
|
|
که با او بروی اندر آورد روی
|
به دستور پاکیزه یک روز گفت
|
|
که اندیشه تا کی بود در نهفت
|
کشندهی پدر هر زمان پیش من
|
|
همیبگذرد چون بود خویش من
|
چوروشن روانم پر از خون بود
|
|
همی پادشاهی کنم چون بود
|
نهادند خوان و می چند خورد
|
|
هم آن روز بندوی رابند کرد
|
ازان پس چنین گفت با رهنما
|
|
که او را هماکنون ببردست وپا
|
بریدند هم در زمان او بمرد
|
|
پر از خون روانش به خسرو سپرد
|
| | |
| |