چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت
|
|
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
|
سرنامه گفت آفرین مهان
|
|
بران باد کو باد دارد جهان
|
بد و نیک بیند ز یزدان پاک
|
|
وزو دارد اندر جهان بیم و باک
|
کند آفرین بر خداوند مهر
|
|
کزین گونه بر پای دارد سپهر
|
نخست آنک کردی ستایش مرا
|
|
به نامه نمودی نیایش مرا
|
بدانستم و شاد گشتم بدان
|
|
سخن گفتن تاجور بخردان
|
پذیرفتم آن نامور گنج تو
|
|
نخواهم که چندان بود رنج تو
|
ازی را جهاندار یزدان پاک
|
|
برآورد بوم تو را بر سماک
|
ز هند و ز سقلاب و چین و خزر
|
|
چنین ارجمند آمد آن بوم و بر
|
چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین
|
|
ز یزدان شما را رسید آفرین
|
چو کار آمدم پیش یارم بدی
|
|
بهر دانشی غمگسارم بدی
|
چنان شاد گشتم ز پیوند تو
|
|
بدین پر هنر پاک فرزند تو
|
که کهتر نباشد به فرزند خویش
|
|
ببوم و بر و پاک پیوند خویش
|
همه مهتران پشت برگاشتند
|
|
مرا در جهان خوار بگذاشتند
|
تو تنها بجای پدر بودیم
|
|
همان از پدر بیشتر بودیم
|
تو را همچنان دارم اکنون که شاه
|
|
پدر بیند آزاده و نیک خواه
|
دگر هرچ گفتی ز شیروی من
|
|
ازان پاک تن پشت و نیروی من
|
بدانستم و آفرین خواندم
|
|
بران دین تو را پاک دین خواندم
|
دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین
|
|
ز یک شنبدی روزهی به آفرین
|
همه خواند بر ما یکایک دبیر
|
|
سخنهای بایسته و دلپذیر
|
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
|
|
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
|
همه داد و نیکی و شرمست و مهر
|
|
نگه کردن اندر شمار سپهر
|
به هستی یزدان نیوشان ترم
|
|
همیشه سوی داد کوشان ترم
|
ندانیم انباز و پیوند و جفت
|
|
نگردد نهان و نگردد نهفت
|
در اندیشهی دل نگنجد خدای
|
|
به هستی همو با شدت رهنمای
|
دگر کت ز دار مسیحا سخن
|
|
بیاد آمد از روزگار کهن
|
مدان دین که باشد به خوبی بپای
|
|
بدان دین نباشد خرد رهنمای
|
کسی را که خوانی همی سوگوار
|
|
که کردند پیغمبرش را بدار
|
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
|
|
بران دار بر کشته خندان بد اوی
|
چو پور پدر رفت سوی پدر
|
|
تو اندوه این چوب پوده مخور
|
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن
|
|
بخندد برین کار مرد کهن
|
همان دار عیسی نیرزد به رنج
|
|
که شاهان نهادند آن را به گنج
|
از ایران چو چوبی فرستم بروم
|
|
بخندد بما بر همه مرز و بوم
|
به موبد نباید که ترسا شدم
|
|
گر از بهر مریم سکوبا شدم
|
دگر آرزو هرچ باید بخواه
|
|
شمار سوی ما گشادست راه
|
پسندیدم آن هدیه های تو نیز
|
|
کجا رنج بردی ز هر گونه چیز
|
به شیروی بخشیدم این برده رنج
|
|
پی افگندم او را یکی تازه گنج
|
ز روم و ز ایران پر اندیشهام
|
|
شب تیره اندیشه شد پیشهام
|
بترسم که شیروی گردد بلند
|
|
ز ساند بروم و به ایران گزند
|
نخست اندر آید ز سلم بزرگ
|
|
ز اسکندر آن کینه دار سترگ
|
ز کین نو آیین و کین کهن
|
|
مگر در جهان تازه گردد سخن
|
سخنها که پرسیدم از دخترت
|
|
چنان دان که او تازه کرد افسرت
|
بدین مسیحا بکوشد همی
|
|
سخنهای ما کم نیوشد همی
|
به آرام شادست و پیروزبخت
|
|
بدین خسروانی نو آیین درخت
|
همیشه جهاندار یار تو باد
|
|
سر اختر اندر کنار تو باد
|
نهادند بر نامه بر مهر شاه
|
|
همیداشت خراد برزین نگاه
|
گشادند زان پس در گنج باز
|
|
کجا گرد کرد او به روز دراز
|
نخستین صد و شست بند اوسی
|
|
که پند او سی خواندش پارسی
|
به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ
|
|
نهادند بر هر یکی مهر تنگ
|
بران هر یکی دانه ها صد هزار
|
|
بها بود بر دفتر شهریار
|
بیاورد سیصد شتر سرخ موی
|
|
سیه چشم و آراسته راه جوی
|
مران هر یکی را درم دو هزار
|
|
بها داده بد نامور شهریار
|
ز دیبای چینی صد و چل هزار
|
|
ازان چند زربفت گوهرنگار
|
دگر پانصد در خوشاب بود
|
|
که هر دانه یی قطرهی آب بود
|
صد و شست یاقوت چون ناردان
|
|
پسندیدهی مردم کاردان
|
ز هندی و چینی و از بربری
|
|
ز مصری و از جامهی پهلوی
|
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری
|
|
که چونان نبد در جهان دیگری
|
فرستاد سیصد شتروار بار
|
|
از ایران بر قیصر نامدار
|
یکی خلعت افگند بر خانگی
|
|
فزونتر ز خویشی و بیگانگی
|
همان جامه و تخت و اسب و ستام
|
|
ز پوشیدنیها که بردیم نام
|
بدینسان چنین صد شتر بارکرد
|
|
از آن ده شتربار دینار کرد
|
ببخشید بر فیلسوفان درم
|
|
ز دینار و هرگونهیی بیش وکم
|
برفتند شادان ازان مرز وبوم
|
|
به نزدیک قیصر ز ایران بروم
|
همه مهتران خواندند آفرین
|
|
بران پر هنر شهریار زمین
|
کنون داستان کهن نو کنیم
|
|
سخنهای شیرین و خسرو کنیم
|
| | |
|