بدان نامور تخت و جای مهی
|
|
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
|
جهاندار هم داستانی نکرد
|
|
از ایران و توران برآورد گرد
|
چو آن دادگر شاه بیداد گشت
|
|
ز بیدادی کهتران شادگشت
|
بیامد فرخ زاد آزرمگان
|
|
دژم روی با زیردستان ژکان
|
ز هرکس همی خواسته بستدی
|
|
همی این بران آن برین بر زدی
|
به نفرین شد آن آفرینهای پیش
|
|
که چون گرگ بیدادگر گشت میش
|
بیاراست بر خویشتن رنج نو
|
|
نکرد آرزو جز همه گنج نو
|
چو بیآب و بینان و بی تن شدند
|
|
ز ایران سوی شهر دشمن شدند
|
هر آنکس کزان بتری یافت بهر
|
|
همی دود نفرین برآمد ز شهر
|
یکی بیهنر بود نامش گراز
|
|
کزو یافتی خواب و آرام و ناز
|
که بودی همیشه نگهبان روم
|
|
یکی دیو سر بود بیداد و شوم
|
چو شد شاه با داد بیدادگر
|
|
از ایران نخست او بپیچید سر
|
دگر زاد فرخ که نامی بدی
|
|
به نزدیک خسرو گرامی بدی
|
نیارست کس رفت نزدیک شاه
|
|
همه زاد فرخ بدی بار خواه
|
شهنشاه را چون پرآمد قفیز
|
|
دل زاد فرخ تبه گشت نیز
|
یکی گشت با سالخورده گراز
|
|
ز کشور به کشور به پیوست راز
|
گراز سپهبد یکی نامه کرد
|
|
به قیصر و را نیز بدکامه کرد
|
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
|
|
نخستین من آیم تو را دستگیر
|
چو آن نامه برخواند قیصر سپاه
|
|
فراز آورید از در رزمگاه
|
بیاورد لشکر هم آنگه ز روم
|
|
بیامد سوی مرز آباد بوم
|
چو آگاه شد زان سخن شهریار
|
|
همیداشت آن کار دشوار خوار
|
بدانست کان هست کارگر از
|
|
که گفته ست با قیصر رزمساز
|
بدان کش همیخواند و او چارهجست
|
|
همیداشت آن نامور شاه سست
|
ز پرویز ترسان بد آن بدنشان
|
|
ز درگاه او هم ز گردنکشان
|
شهنشاه بنشست با مهتران
|
|
هر آنکس که بودند ز ایران سران
|
ز اندیشه پاک دل رابشست
|
|
فراوان زهر گونهیی چاره جست
|
چو اندیشه روشن آمد فراز
|
|
یکی نامه بنوشت نزد گراز
|
که از تو پسندیدم این کارکرد
|
|
ستودم تو را نزد مردان مرد
|
ز کردارها برفزودی فریب
|
|
سر قیصر آوردی اندر نشیب
|
چواین نامه آرند نزدیک تو
|
|
پراندیشه کن رای تاریک تو
|
همیباش تا من بجنبم زجای
|
|
تو با لکشر خویش بگذار پای
|
چو زین روی و زان روی باشد سپاه
|
|
شود در سخن رای قیصر تباه
|
به ایران و را دستگیر آوریم
|
|
همه رومیان را اسیر آوریم
|
ز درگه یکی چاره گر برگزید
|
|
سخن دان و گویا چناچون سزید
|
بدو گفت کاین نامه اندر نهان
|
|
همی بر بکردار کارآگهان
|
چنان کن که رومیت بیند کسی
|
|
بره بر سخن پرسد از تو بسی
|
بگیرد تو را نزد قیصر برد
|
|
گرت نزد سالار لشکر برد
|
بپرسد تو را کز کجایی مگوی
|
|
بگویش که من کهتری چارهجوی
|
به پیمودم این رنج راه دراز
|
|
یکی نامه دارم بسوی گراز
|
تواین نامه بربند بردست راست
|
|
گر ایدون که بستاند از تو رواست
|
برون آمد از پیش خسرو نوند
|
|
به بازو مر آن نامه را کرد بند
|
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
|
|
یکی مرد به طریق او را بدید
|
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
|
|
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
|
بدو گفت قیصر که خسرو کجاست
|
|
ببایدت گفت بما راه راست
|
ازو خیره شد کهتر چاره جوی
|
|
ز بیمش باسخ دژم کرد روی
|
بجویید گفت این بلاجوی را
|
|
بداندیش و بدکام و بدگوی را
|
بجستند و آن نامه از دست اوی
|
|
گشاد آنک دانا بد و راه جوی
|
ازان مرز دانا سری را بجست
|
|
که آن پهلوانی بخواند درست
|
چو آن نامه برخواند مرد دبیر
|
|
رخ نامور شد به کردار قیر
|
به دل گفت کاین بد کمین گر از
|
|
دلیر آمدستم به دامش فراز
|
شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار
|
|
کس از پیل جنگش نداند شمار
|
مرا خواست افگند در دام اوی
|
|
که تاریک بادا سرانجام اوی
|
وازن جایگه لشکر اندر کشید
|
|
شد آن آرزو بر دلش ناپدید
|
چو آگاهی آمد به سوی گراز
|
|
که آن نامور شد سوی روم باز
|
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
|
|
سواری گزید ازدلیران مرد
|
یکی نامه بنوشت با باد و دم
|
|
که بر من چرا گشت قیصر دژم
|
از ایران چرا بازگشتی بگوی
|
|
مرا کردی اندر جهان چارهجوی
|
شهنشاه داند که من کردم این
|
|
دلش گردد از من پر از درد وکین
|
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
|
|
ز لشکر گرانمایهیی برگزید
|
فرستاد تازان به نزد گراز
|
|
کزان ایزدت کردهبد بی نیاز
|
که ویران کنی تاج و گاه مرا
|
|
به آتش بسوزی سپاه مرا
|
کز آن نامه جز گنج دادن بباد
|
|
نیامد مرا از تو ای بد نژاد
|
مرا خواستی تا به خسرو دهی
|
|
که هرگز مبادت بهی و مهی
|
به ایران نخواهند بیگانهیی
|
|
نه قیصر نژادی نه فرزانهیی
|
به قیصر بسی کرد پوزش گراز
|
|
به کوشش نیامد بدامش فراز
|
گزین کرد خسرو پس آزاده یی
|
|
سخن گوی و دانا فرستاده یی
|
یکی نامه بنوشت سوی گراز
|
|
کهای بی بها ریمن دیو ساز
|
تو را چند خوانم برین بارگاه
|
|
همی دورمانی ز فرمان و راه
|
کنون آن سپاهی که نزد تواند
|
|
بسال و به ماه اور مزد تواند
|
برای و به دل ویژه با قیصرند
|
|
نهانی به اندیشه دیگرند
|
برما فرست آنک پیچیدهاند
|
|
همه سرکشی رابسیچیدهاند
|
چواین نامه آمد بنزد گراز
|
|
پر اندیشه شد کهتر دیوساز
|
گزین کرد زان نامداران سوار
|
|
از ایران و نیران ده و دو هزار
|
بدان مهتران گفت یک دل شوید
|
|
سخن گفتن هرکسی مشنوید
|
بباشید یک چند زین روی آب
|
|
مگیرید یک سر به رفتن شتاب
|
چو هم پشت باشید با همرهان
|
|
یکی کوه کندن ز بن بر توان
|
سپه رفت تاخرهی اردشیر
|
|
هر آنکس که بودند برنا و پیر
|
کشیدند لشکر بران رودبار
|
|
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
|
چو آگاه شد خسرو از کارشان
|
|
نبود آرزومند دیدارشان
|
بفرمود تا زاد فرخ برفت
|
|
به نزدیک آن لشکر شاه تفت
|
چنین بود پیغام نزد سپاه
|
|
که از پیش بودی مرا نیک خواه
|
چرا راه دادی که قیصر ز روم
|
|
بیاورد لشکر بدین مرز و بوم
|
که بود آنک از راه یزدان بگشت
|
|
ز راه و ز پیمان ما برگذشت
|
چو پیغام خسرو شنید آن سپاه
|
|
شد از بیم رخسار ایشان سیاه
|
کس آن راز پیدا نیارست کرد
|
|
بماندند با درد و رخساره زرد
|
پیمبر یکی بد به دل با گراز
|
|
همیداشت از آب وز باد راز
|
بیامد نهانی به نزدیکشان
|
|
برافروخت جانهای تاریکشان
|
مترسید گفت ای بزرگان که شاه
|
|
ندید از شما آشکارا گناه
|
مباشید جز یک دل و یک زبان
|
|
مگویید کز ما که شد بدگمان
|
وگر شد همه زیر یک چادریم
|
|
به مردی همه یاد هم دیگریم
|
همان چون شنیدند آواز اوی
|
|
بدانست هر مهتری راز اوی
|
مهان یکسر از جای برخاستند
|
|
بران هم نشان پاسخ آراستند
|
بر شاه شد زاد فرخ چو گرد
|
|
سخنهای ایشان همه یاد کرد
|
بدو گفت رو پیش ایشان بگوی
|
|
که اندر شما کیست آزار جوی
|
که به فریفتش قیصر شوم بخت
|
|
به گنج و سلیح و به تاج و به تخت
|
که نزدیک ما او گنهکار شد
|
|
هم از تاج و ارونگ بیزار شد
|
فرستید یک سر بدین بارگاه
|
|
کسی راکه بودست زین سرگناه
|
بشد زاد فرخ بگفت این سخن
|
|
رخ لشکر نو ز غم شد کهن
|
نیارست لب را گشود ایچ کس
|
|
پر از درد و خامش بماندند و بس
|
سبک زاد فرخ زبان برگشاد
|
|
همیکرد گفتار نا خوب یاد
|
کزین سان سپاهی دلیر و جوان
|
|
نبینم کس اندر میان ناتوان
|
شما را چرا بیم باشد ز شاه
|
|
به گیتی پراگنده دارد سپاه
|
بزرگی نبینم به درگاه اوی
|
|
که روشن کند اختر و ماه اوی
|
شما خوار دارید گفتار من
|
|
مترسید یک سر ز آزار من
|
به دشنام لب را گشایید باز
|
|
چه بر من چه بر شاه گردن فراز
|
هر آنکس که بشنید زو این سخن
|
|
بدانست کان تخت نوشد کهن
|
همه یکسر از جای برخاستند
|
|
به دشنام لبها بیاراستند
|
بشد زاد فرخ به خسرو بگفت
|
|
که لشکر همه یار گشتند و جفت
|
مرا بیم جانست اگر نیز شاه
|
|
فرستد به پیغام نزد سپاه
|
بدانست خسرو که آن کژگوی
|
|
همی آب و خون اندر آرد به جوی
|
ز بیم برادرش چیزی نگفت
|
|
همیداشت آن راستی در نهفت
|
که پیچیده بد رستم از شهریار
|
|
بجایی خود و تیغ زن ده هزار
|
دل زاده فرخ نگه داشت نیز
|
|
سپه را همه روی برگاشت نیز
|
| | |
|