همان زاد فرخ بدرگاه بر
|
|
همیبود و کس را ندادی گذر
|
که آگه شدی زان سخن شهریار
|
|
به درگاه بر بود چون پرده دار
|
چو پژمرده شد چادر آفتاب
|
|
همیساخت هر مهتری جای خواب
|
بفرمود تا پاسبانان شهر
|
|
هر آنکس که از مهتری داشت بهر
|
برفتند یکسر سوی بارگاه
|
|
بدان جای شادی و آرام شاه
|
بدیشان چنین گفت کامشب خروش
|
|
دگرگونهتر کرد باید ز دوش
|
همه پاسبانان بنام قباد
|
|
همیکرد باید بهر پاس یاد
|
چنین داد پاسخ که ای دون کنم
|
|
ز سر نام پرویز بیرون کنم
|
چو شب چادر قیرگون کرد نو
|
|
ز شهر و ز بازار برخاست غو
|
همه پاسبانان بنام قباد
|
|
چو آواز دادند کردند یاد
|
شب تیره شاه جهان خفته بود
|
|
چو شیرین به بالینش بر جفته بود
|
چو آواز آن پاسبانان شنید
|
|
غمی گشت و زیشان دلش بردمید
|
بدو گفت شاها چه شاید بدن
|
|
برین داستانی بباید زدن
|
از آواز او شاه بیدار شد
|
|
دلش زان سخن پر ز آزار شد
|
به شیرین چنین گفت کای ماه روی
|
|
چه داری بخواب اندرون گفت وگوی
|
بدو گفت شیرین که بگشای گوش
|
|
خروشیدن پاسبانان نیوش
|
چو خسرو بدان گونه آوا شنید
|
|
به رخساره شد چون گل شنبلید
|
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
|
|
بیابید گفتار اخترشناس
|
که این بد گهر تا ز مادر بزاد
|
|
نهانی و را نام کردم قباد
|
به آواز شیرویه گفتم همی
|
|
دگر نامش اندر نهفتم همی
|
ورا نام شیروی بد آشکار
|
|
قبادش همیخواند این پیشکار
|
شب تیره باید شدن سوی چین
|
|
وگر سوی ما چین و مکران زمین
|
بریشان به افسون بگیریم راه
|
|
ز فغفور چینی بخواهم سپاه
|
ازان کاخترش به آسمان تیره بود
|
|
سخنهای او بر زمین خیره بود
|
شب تیره افسون نیامد به کار
|
|
همیآمدش کار دشوار خوار
|
به شیرین چنین گفت که آمد زمان
|
|
بر افسون ما چیره شد بدگمان
|
بدو گفت شیرین که نوشه بدی
|
|
همیشه ز تو دور دست بدی
|
بدانش کنون چارهی خویش ساز
|
|
مبادا که آید به دشمن نیاز
|
چو روشن شود دشمن چاره جوی
|
|
نهد بیگمان سوی این کاخ روی
|
هم آنگه زره خواست از گنج شاه
|
|
دو شمشیر هندی و رومی کلاه
|
همان ترکش تیرو زرین سپر
|
|
یکی بندهی گرد و پرخاشخر
|
شب تیرهگون اندر آمد به باغ
|
|
بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ
|
به باغ بزرگ اندر از بس درخت
|
|
نبد شاه را در چمن جای تخت
|
بیاویخت از شاخ زرین سپر
|
|
بجایی کزو دور بودی گذر
|
نشست از برنرگس و زعفران
|
|
یکی تیغ در زیر زانو گران
|
چو خورشید برزد سنان از فراز
|
|
سوی کاخ شد دشمن دیو ساز
|
یکایک بگشتند گرد سرای
|
|
تهی بد ز شاه سرافراز جای
|
به تاراج دادند گنج ورا
|
|
نکرد ایچ کس یاد رنج ورا
|
همه باز گشتنددیده پرآب
|
|
گرفته ز کار زمانه شتاب
|
چه جوییم ازین گنبد تیزگرد
|
|
که هرگز نیاساید از کارکرد
|
یک را همی تاج شاهی دهد
|
|
یکی رابه دریا به ماهی دهد
|
یکی را برهنه سر و پای و سفت
|
|
نه آرام و خورد و نه جای نهفت
|
یکی را دهد نوشه و شهد و شیر
|
|
بپوشد به دیبا و خز و حریر
|
سرانجام هردو به خاک اندرند
|
|
به تاریک دام هلاک اندرند
|
اگر خود نزادی خردمند مرد
|
|
نبودی ورا روز ننگ و نبرد
|
ندیدی جهان از بنه به بدی
|
|
اگر که بدی مرد اگر مه بدی
|
کنون رنج در کار خسرو بریم
|
|
بخواننده آگاهی نوبریم
|
| | |
|