پادشاهی خسرو پرویز
چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ
چو خسرو نشست از برتخت زر
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
چوبشنید بهرام کز روزگار
رسیدند بهرام و خسرو بهم
چوخواهرش بشنید کامد ز راه
وزان روی شد شهریار جوان
وزین روی بنشست بهرام گرد
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر
وزان جایگه شد به پیش پدر
چوبهرام رفت اندر ایوان شاه
چوروی زمین گشت خورشید فام
چو خورشید خنجر کشید از نیام
چوپیدا شد آن چادر قیرگون
همی‌بود بندوی بسته چو یوز
همی‌تاخت خسرو به پیش اندرون
چو بگذشت لشکر بران تازه بوم
ببود اندر آن شهر خسرو سه روز
چوآمد بران شارستان شهریار
دبیر جهاندیده را پیش خواند
ز بیگانه قیصر به پرداخت جای
چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
چو خورشید گردنده بی‌رنگ شد
بدو گفت قیصر که جاوید زی
وزان پس چو دانست کامد سپاه
بهشتم بیاراست خورشید چهر
چوآمد به بهرام زین آگهی
بیامد به نزدیک چوبینه مرد
چوخورشید برزد سراز تیره کوه
چو بر زد ز دریا درفش سپید
هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه
چو خورشید روشن بیاراست گاه
ازین سوی خسرو بران رزمگاه
دگر روز خسرو بیاراست گاه
بخراد برزین بفرمود شاه
مرا سال بگذشت برشست و پنج
کنون داستانهای دیرینه گوی
چوشب دامن تیره اندر کشید
چو چندی برآمد برین روزگار
چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه
چنین تا خبرها به ایران رسید
ازان پس چو بشنید بهرام گرد
چو آگاهی آمد به شاه بزرگ
وزان روی بهرام شد تا به مرو
قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو
چو بشنید خاقان که بهرام را
چوخراد بر زین به خسرو رسید
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل
وزان پس جوان و خردمند زن
ز لشکر بسی زینهاری شدند
چو پیروز شد سوی ایران کشید
ازآن پس به آرام بنشست شاه
وزان پس بسوی خراسان کسی
چنین تا برآمد برین چندگاه
دوان و قلم خواست ناباک زن
دو هفته برآمد بدو گفت شاه
برآمد برین روزگاری دراز
چنین تا بیامد مه فوردین
ازان پس چو گسترده شد دست شاه
چو بر پادشاهیش شد پنج‌سال
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت
گفتار اندر داستان خسرو و شیرین
چنان بد که یک روز پرویز شاه
چو آگاهی آمد ز خسرو به راه
ازان پس فزون شد بزرگی شاه
کنون داستان گوی در داستان
همی هر زمان شاه برتر گذشت
از ایوان خسرو کنون داستان
کنون از بزرگی خسرو سخن
بدان نامور تخت و جای مهی
بدانست هم زاد فرخ که شاه
همان زاد فرخ بدرگاه بر
همی‌بود خسرو بران مرغزار