چوبشنید شیروی بگریست سخت
|
|
دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت
|
چوازپیش برخاستند آن گروه
|
|
که او راهمیداشتندی ستوه
|
به گفتار زشت و به خون پدر
|
|
جوان را همیسوختندی جگر
|
فرود آمد از تخت شاهی قباد
|
|
دودست گرامی به سر برنهاد
|
ز مژگان همی بر برش خون چکید
|
|
چو آگاهی او به دشمن رسید
|
چوبرزد سرازتیره کوه آفتاب
|
|
بد اندیش را سر بر آمد ز خواب
|
برفتند یکسر سوی بارگاه
|
|
چو بشنید بنشست برگاه شاه
|
برفتند گردنکشان پیش او
|
|
ز گردان بیگانه و خویش او
|
نشستند با روی کرده دژم
|
|
زبانش نجنبید بر بیش و کم
|
بدانست کایشان بدانسان دژم
|
|
نشسته چرایند بادرد وغم
|
بدیشان چنین گفت کان شهریار
|
|
کجا باشد از پشت پروردگار
|
که غمگین نباشد به درد پدر
|
|
نخوانمش جز بد تن و بد گهر
|
نباید که دارد بدو کس امید
|
|
که او پودهتر باشد از پوده بید
|
چنین یافت پاسخ زمرد گناه
|
|
که هرکس که گوید پرستم دو شاه
|
تو او رابه دل نا هشیوار خوان
|
|
وگر ارجمندی بود خوار خوان
|
چنین داد شیروی پاسخ که شاه
|
|
چوبی گنج باشد نیرزد سپاه
|
سخن خوب را نیم یک ماه نیز
|
|
ز راه درشتی نگوییم چیز
|
مگر شاد باشیم ز اندرز او
|
|
که گنجست سرتاسر این مرز او
|
چو پاسخ شنیدند برخاستند
|
|
سوی خانهها رفتن آراستند
|
به خوالیگران شاه شیروی گفت
|
|
که چیزی ز خسرو نباید نهفت
|
به پیشش همه خوان زرین نهید
|
|
خورشها بر و چرب و شیرین نهید
|
برنده همیبرد و خسرو نخورد
|
|
ز چیزی که دیدی بخوان گرم و سرد
|
همه خوردش از دست شیرین بدی
|
|
که شیرین بخوردنش غمگین بدی
|
| | |
|