یکی پهلوان بود گسترده کام
|
|
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
|
نشستش به شهر سمرقند بود
|
|
بران مرز چندیش پیوند بود
|
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
|
|
ازو نزد بیژن یکی نامه شد
|
که ای پهلوان زادهی بیگزند
|
|
یکی رزم پیش آمدت سودمند
|
که شاه جهان با سپاه ای درست
|
|
ابا تاج و گاهست و با افسرست
|
گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست
|
|
همان گنج و چتر سیاهش تو راست
|
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
|
|
جهان پیش ماهوی خودکامه دید
|
به دستور گفت ای سر راستان
|
|
چه داری بیاد اندرین داستان
|
بیاری ماهوی گر من سپاه
|
|
برانم شود کارم ایدر تباه
|
به من برکند شاه چینی فسوس
|
|
مرا بیمنش خواند و چاپلوس
|
وگرنه کنم گوید از بیم کرد
|
|
همیترسد از روز ننگ و نبرد
|
چنین داد دستور پاسخ بدوی
|
|
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
|
از ایدر تو را ننگ باشد شدن
|
|
به یاری ماهوی و باز آمدن
|
ببرسام فرمای تا با سپاه
|
|
بیاری شود سوی آن رزمگاه
|
به گفتار سوری شوی سوی جنگ
|
|
سبکسار خواند تار مرد سنگ
|
چنین گفت بیژن که اینست رای
|
|
مرا خود نجنبید باید ز جای
|
ببرسام فرمود تا ده هزار
|
|
نبرده سواران خنجرگزار
|
به مرو اندرون ساز جنگ آورد
|
|
مگر گنج ایران به چنگ آورد
|
سپاه از بخارا چوپران تذرو
|
|
بیامد به یک هفته تا شهر مرو
|
شب تیره هنگام بانگ خروس
|
|
از آن مرز برخاست آواز کوس
|
جهاندار زین خود نه آگاه بود
|
|
که ماهوی سوریش بدخواه بود
|
به شبگیر گاه سپیده دمان
|
|
سواری سوی خسرو آمد دوان
|
که ماهوی گوید که آمد سپاه
|
|
ز ترکان کنون برچه رایست شاه
|
سپهدار خانست و فغفور چین
|
|
سپاهش همی بر نتابد زمین
|
بر آشفت و جوشن بپوشید شاه
|
|
شد از گرد گیتی سراسر سیاه
|
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
|
|
بزد دست و تیغ از میان برکشید
|
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
|
|
زمین شد به کردار دریای نیل
|
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
|
|
پس پشت او در نماند ایچ گرد
|
همه پشت بر تاجور گاشتند
|
|
میان سوارانش بگذاشتند
|
چو برگشت ماهوی شاه جهان
|
|
بدانست نیرنگ او در نهان
|
چنین بود ماهوی را رای و راه
|
|
که او ماند اندر میان سپاه
|
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
|
|
همیزد به تیغ و به پای و رکیب
|
فراوان از آن نامداران بشکت
|
|
چو بیچارهتر گشت بنمود پشت
|
ز ترکان بسی بود در پشت اوی
|
|
یکی کابلی تیغ در مشت اوی
|
همیتاخت جوشان چو از ابر برق
|
|
یکی آسیا بد برآن آب زرق
|
فرود آمد از باره شاه جهان
|
|
ز بدخواه در آسیا شد نهان
|
سواران بجستن نهادند روی
|
|
همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی
|
ازو بازماند اسپ زرین ستام
|
|
همان گرز و شمشیر زرین نیام
|
بجستنش ترکان خروشان شدند
|
|
از آن باره و ساز جوشان شدند
|
نهان گشته در خانهی آسیا
|
|
نشست از بر خشک لختی گیا
|
چنین است رسم سرای فریب
|
|
فرازش بلند و نشیبش نشیب
|
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
|
|
بگردون کشیدی فلک تخت اوی
|
کنون آسیابی بیامدش بهر
|
|
ز نوشش فراوان فزون بود زهر
|
چه بندی دل اندر سرای فسوس
|
|
که هم زمان به گوش آید آواز کوس
|
خروشی برآید که بربند رخت
|
|
نبینی به جز دخمهی گور تخت
|
دهان ناچریده دودیده پرآب
|
|
همیبود تا برکشید آفتاب
|
گشاد آسیابان در آسیا
|
|
به پشت اندرون بار و لختی گیا
|
فرومایهیی بود خسرو به نام
|
|
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام
|
خور خویش زان آسیا ساختی
|
|
به کاری جزین خود نپرداختی
|
گوی دید برسان سرو بلند
|
|
نشسته به ران سنگ چون مستمند
|
یکی افسری خسروی بر سرش
|
|
درفشان ز دیبای چینی برش
|
به پیکر یکی کفش زرین بپای
|
|
ز خوشاب و زر آستین قبای
|
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
|
|
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
|
بدو گفت کای شاه خورشید روی
|
|
برین آسیا چون رسیدی تو گوی
|
چه جای نشستت بود آسیا
|
|
پر از گندم و خاک و چندی گیا
|
چه مردی به دین فر و این برز و چهر
|
|
که چون تو نبیند همانا سپهر
|
از ایرانیانم بدو گفت شاه
|
|
هزیمت گرفتم ز توران سپاه
|
بدو آسیابان به تشویر گفت
|
|
که جز تنگ دستی مرانیست جفت
|
اگر نان کشکینت آید به کار
|
|
ورین ناسزا ترهی جویبار
|
بیارم جزین نیز چیزی که هست
|
|
خروشان بود مردم تنگ دست
|
به سه روز شاه جهان را ز رزم
|
|
نبود ایچ پردازش خوان و بزم
|
بدو گفت شاه آنچ داری بیار
|
|
خورش نیز با به رسم آید به کار
|
سبک مرد بی مایه چبین نهاد
|
|
برو تره و نان کشکین نهاد
|
برسم شتابید و آمد به راه
|
|
به جایی که بود اندران واژگاه
|
بر مهتر زرق شد بیگذار
|
|
که برسم کند زو یکی خواستار
|
بهر سو فرستاد ماهوی کس
|
|
ز گیتی همی شاه را جست و بس
|
از آن آسیابان بپرسید مه
|
|
که برسم کرا خواهی ای روزبه
|
بدو گفت خسرو که در آسیا
|
|
نشستست کنداوری برگیا
|
به بالا به کردار سرو سهی
|
|
به دید را خورشید با فرهی
|
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
|
|
دهن پر ز باد ابروان پر زخم
|
برسم همی واژ خواهد گرفت
|
|
سزد گر بمانی ازو در شگفت
|
یکی کهنه چبین نهادم به پیش
|
|
برو نان کشکین سزاوار خویش
|
بدو گفت مهترکز ایدر بپوی
|
|
چنین هم به ماهوی سوری بگوی
|
نباید که آن بد نژاد پلید
|
|
چو این بشنود گوهر آرد پدید
|
سبک مهتر او را بمردی سپرد
|
|
جهان دیده را پیش ماهوی برد
|
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
|
|
که برسم کرا خواستی راست گوی
|
چنین داد پاسخ ورا ترسکار
|
|
که من بار کردم همی خواستار
|
در آسیا را گشادم به خشم
|
|
چنان دان که خورشید دیدم به چشم
|
دو نرگس چونر آهو اندر هراس
|
|
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
|
چو خورشید گشتست زو آسیا
|
|
خورش نان خشک و نشستش گیا
|
هر آنکس که او فر یزدان ندید
|
|
ازین آسیابان بباید شنید
|
پر از گوهر نابسود افسرش
|
|
ز دیبای چینی فروزان برش
|
بهاریست گویی در اردیبهشت
|
|
به بالای او سرو دهقان نکشت
|
| | |
|