کس آمد به ماهوی سوری بگفت
|
|
که شاه جهان گشت با خاک جفت
|
سکوبا و قسیس و رهبان روم
|
|
همه سوگواران آن مرز و بوم
|
برفتند با مویه برنا و پیر
|
|
تن شاه بردند زان آبگیر
|
یکی دخمه کردند او رابه باغ
|
|
بلند و بزرگیش برتر ز راغ
|
چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم
|
|
که ایران نبد پش ازین خویش روم
|
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد
|
|
هم آنکس کزان کار تیمار خورد
|
بکشتند و تاراج کردند مرز
|
|
چنین بود ماهوی را کام و ارز
|
ازان پس بگرد جهان بنگرید
|
|
ز تخم بزرگان کسی را ندید
|
همان تاج با او بد و مهر شاه
|
|
شبان زاده را آرزو کردگاه
|
همه رازدارانش را پیش خواند
|
|
سخن هرچ بودش به دل در براند
|
به دستور گفت ای جهاندیده مرد
|
|
فراز آمد آن روز ننگ و نبرد
|
نه گنجست بامن نه نام و نژاد
|
|
همیداد خواهم سرخود بباد
|
بر انگشتری یزدگردست نام
|
|
به شمشیر بر من نگردند رام
|
همه شهر ایران ورا بنده بود
|
|
اگر خویش بد ار پراگنده بود
|
نخواند مرا مرد داننده شاه
|
|
نه بر مهرم آرام گیرد سپاه
|
جزین بود چاره مرا در نهان
|
|
چرا ریختم خون شاه جهان
|
همه شب ز اندیشه پر خون بدم
|
|
جهاندار داند که من چون بدم
|
بدو رای زن گفت که اکنون گذشت
|
|
ازین کار گیتی پر آواز گشت
|
کنون بازجویی همی کارخویش
|
|
که بگسستی آن رشتهی تار خویش
|
کنون او بدخمه درون خاک شد
|
|
روان ورا زهر تریاک شد
|
جهاندیدگان را همه گرد کن
|
|
زبان تیز گردان به شیرین سخن
|
چنین گوی کاین تاج انگشتری
|
|
مرا شاه داد از پی مهتری
|
چو دانست کامد ز ترکان سپاه
|
|
چوشب تیرهتر شد مرا خواند شاه
|
مرا گفت چون خاست باد نبرد
|
|
که داند به گیتی که برکیست گرد
|
تواین تاج و انگشتری را بدار
|
|
بود روز کین تاجت آید به کار
|
مرانیست چیزی جزین در جهان
|
|
همانا که هست این ز تازی نهان
|
تو زین پس به دشمن مده گاه من
|
|
نگه دار هم زین نشان راه من
|
من این تاج میراث دارم ز شاه
|
|
به فرمان او بر نشینم به گاه
|
بدین چاره ده بند بد را فروغ
|
|
که داند که این راستست از دروغ
|
چوبشنید ماهوی گفتا که زه
|
|
تو دستوری و بر تو بر نیست مه
|
همه مهتران را ز لشکر بخواند
|
|
وزین گونه چندین سخنها براند
|
بدانست لشکر که این نیست راست
|
|
به شوخی ورا سر بریدن سزاست
|
یکی پهلوان گفت کاین کار تست
|
|
سخن گر درستست گر نادرست
|
چوبشنید بر تخت شاهی نشست
|
|
به افسون خراسانش آمد بدست
|
ببخشید روی زمین بر مهان
|
|
منم گفت با مهر شاه جهان
|
جهان را سراسر به بخشش گرفت
|
|
ستاره نظاره برو ای شگفت
|
به مهتر پسر داد بلخ و هری
|
|
فرستاد بر هر سوی لشکری
|
بد اندیشگان را همه برکشید
|
|
بدانسان که از گوهر او سزید
|
بدان را بهرجای سالار کرد
|
|
خردمند را سرنگونسارکرد
|
چو زیراندر آمد سر راستی
|
|
پدید آمد از هر سوی کاستی
|
چولشکر فراوان شد و خواسته
|
|
دل مرد بی تن شد آراسته
|
سپه را درم داد و آباد کرد
|
|
سر دوده خویش پرباد کرد
|
به آموی شد پهلو پیش رو
|
|
ابا لشکری جنگ سازان نو
|
طلایه به پیش سپاه اندرون
|
|
جهان دیدهیی نام او گرستون
|
به شهر بخارا نهادند روی
|
|
چنان ساخته لشکری جنگجوی
|
بدو گفت ما را سمرقند و چاچ
|
|
بباید گرفتن بدین مهر و تاج
|
به فرمان شاه جهان یزدگرد
|
|
که سالار بد او بر این هفت گرد
|
ز بیژن بخواهم به شمشیر کین
|
|
کزو تیره شد بخت ایران زمین
|
| | |
|