گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را |
گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را
|
|
که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را
|
که به آن مایهی جهل این قدرت کرده دلیر
|
|
که ز اندیشهی دل بر حذر آسوده تو را
|
که دران نشه تو را دست هوس سوده به گل
|
|
که به رخ برقع شرم این همه بگشوده تو را
|
زده آن آب که بر خاک وجودت ای گل
|
|
که در خانهی عصمت به گل اندوده تو را
|
که به فرمودن آن فعل تواضع فرمای
|
|
سجده در بزم گدایان تو فرموده تو را
|
حزم کزدم ز پذیرفتن تکلیف نخست
|
|
که ازین بزم نشینی چه غرض بوده تو را
|
محتشم خوی تو میداند و از پند عبث
|
|
میدهد این همه در سر بیهوده تو را
|
| |
|
| |