کسی ز روی چنان منع چون کند ما را |
کسی ز روی چنان منع چون کند ما را
|
|
خدا برای چه داده است چشم بینا را
|
نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز
|
|
که ساخت عشق تو آوارهی جهان ما را
|
درون پرده ازین بیشتر مباش ای گل
|
|
که نیست برگ و نوا بلبلا، شیدا را
|
هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد
|
|
چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را
|
برای جلوه چو نخل تو را دهد حرکت
|
|
جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را
|
به آن تکلم شیرین گهی که جان بخشی
|
|
به دم زدن نگذارد کسی مسیحا را
|
به جز وفای تو درد مرا دوائی نیست
|
|
خدا دوا کند این درد بیدوا ما را
|
ز غمزه دان گنه چشم بیگنه کش خویش
|
|
که تیغ میدهد این ترک بیمحابا را
|
بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشائی
|
|
زبان محتشم هرزه گوی رسوا را
|
| |
|
| |