همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب |
همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب
|
|
دیده گریان سینهی بریان تن گدازان دل کباب
|
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
|
|
دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
|
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او
|
|
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
|
سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود
|
|
پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
|
تیره بختم آنقدر کز طالع من میشود
|
|
نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب
|
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
|
|
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
|
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
|
|
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
|
سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است
|
|
سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
|
محتشم دارد بتی بیرحم کاندر کیش اوست
|
|
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
|
| |
|
| |