حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است |
حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است
|
|
که حیا این همه آتش به گلت در زده است
|
زده جام غضب آن غمزه مگر غمزدهای
|
|
طاق ابروی تو را گفته و ساغر زده است
|
شعلهی شمع جمالت شده برهم زده آه
|
|
مرغ روح که به پیرامن آن پرزده است
|
خونت از غیرت اشک که به جوش است که باز
|
|
گل تبخاله ز شیرین رطبت سرزده است
|
میگذشتی وز میغ مژه خون میبارید
|
|
که به حیران شدهای چشم تو خنجر زده است
|
جیب جانش ز من اندر خطر است آن که چنین
|
|
دامن سعی به راه طلبت بر زده است
|
حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذری
|
|
داد جرات زدهای قصر تو را در زده است
|
خوش حریفیست که در وادی عشقت همه جا
|
|
خیمه با محتشم از لاف برابر زده است
|
| |
|
| |