با من بدی امروز زاطوار تو پیداست |
با من بدی امروز زاطوار تو پیداست
|
|
بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست
|
همت آئینهی نیر دلان صورت خوبت
|
|
این صورت از آئینهی رخسار تو پیداست
|
آن نکته سربسته که مستی است بیانش
|
|
ز آشفتگی بستن دستار تو پیداست
|
از خون یکی کردهی امروز صبوحی
|
|
از سرخوشی نرگس خونخوار تو پیداست
|
ساغر زده میآئی و کیفیت مستی
|
|
از بی سر و سامانی رفتار تو پیداست
|
داری سر آزار که تهدید نهانی
|
|
از جنبش لبهای شکر بار تو پیداست
|
دزدیده بهم بر زدهای خاطر جمعی
|
|
از درهمی طره طرار تو پیداست
|
در حرف زدن محتشم از حیرت آن رو
|
|
رفته است شعور تو ز اشعار تو پیداست
|
| |
|
| |