منتظری عمرها گر بگذاری نشست |
منتظری عمرها گر بگذاری نشست
|
|
آخر از آن ره بر او گردسواری نشست
|
هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه
|
|
بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست
|
گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر
|
|
هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست
|
غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل
|
|
تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست
|
خون مرا گرچه داد عاشقی تو به باد
|
|
هیچ ازین رهگذر بر تو غباری نشست
|
در قدح عشقریز باده مرد آزمای
|
|
کز سر دعوی به بزم باده گساری نشست
|
محتشم خسته را پر بره انتظار
|
|
چهره به خون شد نگار تا به نگاری نشست
|
| |
|
| |