چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست |
چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست
|
|
آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
|
گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود
|
|
باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
|
گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن
|
|
عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
|
دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند
|
|
بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
|
میرسد او را اگر جولان کند بر آفتاب
|
|
کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست
|
ناوکی ننشست ازو بر سینهی پر آتشم
|
|
کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست
|
کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد
|
|
یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست
|
| |
|
| |