گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست |
گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست
|
|
به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست
|
صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب
|
|
دی که در بزم میان من و اغیار نشست
|
غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند
|
|
للهالحمد که این فتنه به یک بار نشست
|
سایه پرورد بلا میشوم آخر کامروز
|
|
بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست
|
هرکه چون شمع به بالین من آمد شب غم
|
|
سوخت چندان که به روز من بیمار نشست
|
پشت امید به دیوار وفای تو که داد
|
|
که نه در کوچهی غم روی به دیوار نشست
|
محتشم آن کف پا از مژهات یافت خراش
|
|
گل بیخار شد آزرده چو با خار نشست
|
| |
|
| |