دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست |
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
|
|
هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
|
بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است
|
|
کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست
|
برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک
|
|
زان که جسم خاکیم پروردهی آن خاک کوست
|
شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد
|
|
گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست
|
از شکایتهای او دایم من دیوانهام
|
|
با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
|
گر ز دست توبهام پیمانهی عشرت شکست
|
|
توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست
|
محتشم خودر ا خلاص از عشق میخواهم ولی
|
|
چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست
|
| |
|
| |