بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت |
بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت
|
|
کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
|
بود محل بندی لیل ز باد روزگار
|
|
محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
|
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان
|
|
پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
|
دل به راه او چو مرغ نیم به سمل میطپید
|
|
او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت
|
تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش
|
|
چشم لطفی کز من آن بیدرد و غافل بست و رفت
|
خود در آب چشم خویشم غرق و میسوزم که او
|
|
غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت
|
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل
|
|
رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت
|
| |
|
| |