حکمی که همچو آب روان در دیار اوست |
حکمی که همچو آب روان در دیار اوست
|
|
خونریز عاشقان تبه روزگار اوست
|
از غیرتم هلاک که بر صید تازهای
|
|
هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست
|
خون میچکاند از دل صد صید بینصیب
|
|
تیر شکاری که نصیب شکار اوست
|
بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی
|
|
بر عهدهای بسته نا استوار اوست
|
حرفی که میگذارد و میداردم خموش
|
|
لطف نهان و مرحمت آشکار اوست
|
باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف
|
|
صد فصل در میان خزان و بهار اوست
|
نیکوترین نوازش جانان محتشم
|
|
آزار جان خسته و جسم فکار اوست
|
فریاد اگر نه جابر آزار او شود
|
|
سلمان جابری که خداوندگار اوست
|
| |
|
| |