دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت |
دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت
|
|
چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت
|
من که سر خوش نشدم از می صد خمخانه
|
|
به یکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت
|
آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب
|
|
ناوکی بود که آن بازوی پرزور انداخت
|
رنج را از تن مایل به اجل دور افکند
|
|
مژدهی پرسش او بس که به دل شور انداخت
|
ساخت بر گنج حیات دو جهانم گنجور
|
|
به عیادت چو گذر بر من رنجور انداخت
|
از دل جن و بشر شعلهی غیرت سر زد
|
|
از گذاری که سلیمان به سر مور انداخت
|
کلبهی محتشم از غرفهی مه برد سبق
|
|
تا بر او پرتوی آن طلعت پرنور انداخت
|
| |
|
| |