دادم از دست برون دامن دلبر به عبث |
دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
|
|
به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
|
چهرهی عصمت او یافت تغییر به دروغ
|
|
مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
|
تیره گشت آینهی پاکی آن مه به خلاف
|
|
شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
|
بود در قبضهی تسخیر من اقلیم وصال
|
|
ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
|
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت
|
|
من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
|
جامهی هجر که بر قامت صبر است دراز
|
|
بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
|
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون
|
|
به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث
|
| |
|
| |