غیر مگذار که در بزم تو آید گستاخ |
غیر مگذار که در بزم تو آید گستاخ
|
|
گرم صحبت شود و با تو درآید گستاخ
|
در فریبنده سخنها چو دمد باد فسون
|
|
برقع از چهرهی شرم تو گشاید گستاخ
|
به نگاه تو چو از لطف بشارت یابد
|
|
به اشارت ز لبت بوسه رباید گستاخ
|
دست جرات چو گشاید ز خیالات غلط
|
|
دستیازی به خیال تو نماید گستاخ
|
آن که پنهان کندت سجده چو می با تو کشد
|
|
آید و رخ به کف پای تو ساید گستاخ
|
هست شایستهی فیض نظر پاک بتی
|
|
که نظر در رخش از بیم نشاید گستاخ
|
محتشم بلبل باغ تو شد اما نه چنان
|
|
که در اندیشهی گل نغمه سراید گستاخ
|
| |
|
| |